تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 28 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):دلى كه در آن حكمتى نيست، مانند خانه ويران است، پس بياموزيد و آموزش دهيد، بفهميد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806875897




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روزهای سخت یک شیرزن خاله‌ای که نمی‌شناختمش!


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: روزهای سخت یک شیرزن
خاله‌ای که نمی‌شناختمش!
وقتی شهید شد به من گفتند او مجروح شده است! من گفتم عبدالعلی جای سالمی در بدن نداشت که مجروح شود، حتماً شهید شده، این بغضی است که در گلوی خاله‎ام می‌پیچد.

خبرگزاری فارس: خاله‌ای که نمی‌شناختمش!



به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان گلوگاه، در هر خانواده‌ای، فامیلی، محله‌ای یکی هست که دوست‌داشتنی‎تر از دیگران باشد و تو فامیل ما «خاله لیلا» از این دسته افراد است؛ همیشه می‌گفتم چطور می‌تواند یک نفر این قدر آرام، صبور، خوش‎قلب، قوی و مقاوم باشد و از اینکه خواهرزاده چنین فردی هستم لذت می‌بردم. خاله لیلا را که امروز با او از گرگان به گلوگاه آمده‎ام، خانمی که روبه‌رویم نشسته است، خانم جعفری می‌خواند و با این که هم‎فامیلی مادرم است، اما احساس می‌کنم این عنوان، خاله‎ام را خیلی از من دور می‌کند: «خانم لیلا جعفری» وقتی پژوهش‌گران کنگره شهدای مازندران را که متشکل از دو مرد و یک زن است، لحظه‎ای برانداز می‌کنم، به ذهنم می‌آید که در خاله لیلای من چه رازی نهفته است که اینان را از ساری به اینجا کشانده تا از آن باخبر شوند؟ از اینکه تا به امروز خودم غافل از ناگفته‎های خاله‌ام بودم، کمی احساس شرمندگی به من دست می‌دهد، وقتی به خاله‎ام می‎گویند، شوهر شهیدتان سردار بوده است، نخستین چیزی که به ذهنم خطور می‌کند درجه‎هایی است که امروز روی دوش بعضی از نظامیان است که آنها را سردار خطاب می‌کنند؛ پیش خودم می‎گویم: «راستی خاله‎ام، همسر یک سردار بود؟! آن هم سردار لشکر خط‌شکن 25 کربلا؟!» شوهرخاله‌ام که امروز در مصاحبه او را «سردار عبدالعلی دماوندی» نامیدند و ما در خانه او را شهید عبدالعلی می‌گفتیم، سال 59 با خاله‎ام ازدواج کرد و آنطور که امروز شنیده‌ام در بهمن سال 64 در عملیات بزرگی که آن را والفجر 8 می‌نامند، به شهادت رسید، به‎طوری که اشک خبر شهادتش موقعی بر گونه‎های خاله‎ام جاری شد که لبخند شادی روز 22 بهمن در همان صبح در گوشه لبان خاله‎ام نقش بسته بود ... و شاید آمیزه این لبخند و گریه است که این‎گونه خاله‎ام را محبوب دل‌ها کرده است.‌

خاله‎ام می‌گوید: در زمان جنگ مدتی را با شوهر رزمنده‌اش در کردستان در یک آپارتمان سه‌خوابه که در هر اتاقی یک خانواده اسکان داشت، با هال و آشپزخانه و سرویس بهداشتی مشترک، به‎سر برده؛ نام آن شهر دیواندره بود و در زمان جنگ از شهرهای خطرناک محسوب می‌شد و ضدانقلاب به‌طور کلی بر آن تسلط داشت. خاله‎ام می‌گوید: در یکی از اتاق‌ها فرماندار شهر و یک اتاق دیگر خانواده معلمی داوطلب حضور در مناطق محروم زندگی می‌کردند، مدت حضورشان بیشتر از دو ماه طول نکشید ولی آن 60 روز با اضطراب، تشویش و دلهره سپری شد.‌ خاله لیلا بیان می‌کند: ساعت 6 غروب بود که به من خبر دادند عبدالعلی از ناحیه دست و پا مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت و در بیمارستان بستری است، وقتی خبر مجروح شدنش را شنیدم پاهایم سست شد، تو این شهر غریب و جنگی که هر لحظه ممکن است در کمین دشمن قرار بگیری، چگونه می‌توانم بدون عبدالعلی زندگی کنم، این اولین حرفی بود که به همسر آن معلم گفتم. آن وقت‌ها در دیواندره از ساعت 6 غروب تا 6 صبح حکومت نظامی بود و من می‌بایست تا 4 صبح منتظر می‌بودم تا به بیمارستان بروم، شب پرتشویش و اضطراب را پشت‌سر گذاشتم تا صبح چشم رو چشم نگذاشتم، فردا که به بیمارستان رفتم به من گفتند باید او را به سنندج ببرند، من قبول نکردم گفتم یک آمبولانس بدهید تا او را به بهشهر ببرم، عبدالعلی هم با پیشنهادم موافق بود، شرایط عبدالعلی طوری نبود که بتواند کارهایش را در بیمارستان انجام دهد، نیاز به یک همراه مرد داشت.  به‎یاد صحبت‎های خاله در ابتدای گفت‎وگو می‌افتم که گفت: «یک‌سال عبدالعلی بزرگ‌تر از او بود و وقتی عبدالعلی خواست به سربازی برود، به خواستگاریش رفت، 6 ماه بعد هم در مدت کوتاهی که به مرخصی آمده بود، مراسم عروسی برگزار شد و باز دوباره به جبهه رفت. تعجب کردم که خاله‎ام بعد از خدمت سربازی، یعنی دو سال حضور در جنگ، با رفتن همسرش به سپاه موافقت کرد و هیچ مخالفتی نداشت؛ آخر آن وقت ازدواج کردن با یک شهید یعنی از قبل می‌دانستی با این کسی که داری ازدواج می‌کنی در جنگ یا شهید می‌شود یا مجروح و ... و این خودش یعنی یک خطرپذیری بزرگ و چقدر این روحیه امروز در جامعه ما غریب و ناآشنا است، نکند داشتن همین روحیه عظیم است که خاله‎ام را این‎گونه محبوب خانواده و فامیل کرده است.‌ وقتی خاله‌ام می‌گوید: در عملیات والفجر 6 عبدالعلی به اتفاق دو نفر از دوستانش در میدان مین طعمه یک مین ترکش شد، به ذهنم می‌آید که بپرسم مگر چند نوع مین داریم که یکی از آقایان حاضر در گفت‎وگو می‌گوید: «بدنه بعضی از مین‌ها با فلز ساخته می‌شوند تا بعد از انفجار ترکش‎هایش نیروهای رزمی را مجروح یا بکشد.» بعد از انفجار 32 ترکش به عبدالعلی اصابت کرد، چند ترکش به جاهای حساسش خورد، یکی داخل لگنش گیر کرد، بدتر از همه ترکشی بود که بین دو زانوی او اصابت و همان‎جا گیر کرد، عبدالعلی نمی‌توانست پایش را تکان دهد، همه دکترها جوابش کردند و گفتند باید پایت را قطع کنی، یک دکتر که در گرگان بود، قبول کرد بدون این که پایش قطع شود، ترکش را دربیاورد، آن‎هم به شرطی که پول او را نقد پرداخت کنیم، از بدشانسی آن دکتر طرف قرارداد بنیاد شهید آن زمان هم نبود؛ پدرشوهرم گفت اگر کل زندگی‎ام را بفروشم نمی‌گذارم پای پسرم قطع شود... دکتر وقتی از اتاق عمل آمد بیرون رو کرد به ما و گفت: «خدا خواست پایش قطع نشود، نزدیک بود شرمنده‌تان شوم.»

وقتی خاله‎ام داشت از حاذق بودن دکتر حرف می‎زند من می‎گویم، یکی جان خودش را برای این سرزمین در طبق اخلاص می‌گذارد و یکی شرط مداوای او را پول نقد می‌داند و این «پارادوکس در شخصیت‌ها» آزارم می‌دهد، ولی خاله‎ام هنوز در حال تعریف کردن از آن دکتر بود و این یعنی همان خاله‎ای که گفتم مظهر خوبی‌ها است. پیش خودم می‎گویم: چرا این زن نمی‌تواند بدی رفتار دکتر را ببیند و شرط غیراخلاقی و انسانی او را به حسابش آورد و شاید این همان رازی باشد که این پژوهش‌گران به‎دنبال او هستند و من تا به‎حال نتوانستم آن را از گنجینه خاله‎ام استخراج کنم. وقتی خاله‎ام می‌گوید: همسرش برای شهادت اشک می‌ریخت، این احساس در مخیله‎ام جا نمی‌گیرد و وقتی می‌گوید: از این که خدا او را از شهادت محروم کرده بود، گله‎مند بود و به همین دلیل یک روز وصیت‌نامه‌اش را از ناراحتی پاره کرد و گفت: «کسی که لیاقت شهید شدن را ندارد، وصیت به چه دردش می‌خورد؟» دیگر برایم شخصیت شوهرخاله شهیدم می‌شود جزو عجایب، مگر می‌شود کسی جانش را دوست نداشته باشد، راستی شهادت چه شهدی دارد که این همه را مشتاق چشیدن آن کرده است؟ خاله لیلا می‌گوید: سپاه بهشهر به‌دلیل شرایط پایش اجازه رفتن به او نمی‌داد، بهانه آورد کسی را جایگزین خود کند تا به او اجازه داده شود به جبهه برود، به هر زحمتی بود یکی از دوستانش را راضی کرد مسئولیت او را بپذیرد و تا ساعت 12 شب این جابه‌جایی و تغییر تحولات اداری به درازا کشید، وقتی او به منزل آمد، از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید، چرا که فردا می‌خواست به جبهه‌ای برود که دیگر آمدنش بعید به‎نظر می‌رسید. وقتی شهید شد به من گفتند او مجروح شده است! من گفتم عبدالعلی جای سالمی در بدن نداشت که مجروح شود، حتماً شهید شده، این بغضی است که در گلوی خاله‎ام می‌پیچد و اشک مرا که از ابتدای صحبت‌ها در چشمانم دو دو می‌زد، به روی گونه‌هایم سرازیر می‌کند. وقتی خاله‎ام دارد توصیه‎های همسر شهیدش را می‌گوید، به من گفت: «تا می‌توانی خوب باش تا مردم از رفتارت دین اسلام را به‎درستی بچشند، نکند رفتاری از تو سر بزند که مردم از دین‎داران دوری بجویند.» من هم دارم تصمیم می‌گیرم امسال در روز 22 بهمن به‎یاد چشمان مهربان خاله‌ام، مزه لبخند و اشک را با او مرور کنم. ============== گزارش از مائده حسنی ============== انتهای پیام/86029/ذ40

94/03/22 - 11:34





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 72]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن