واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: میخواهم یک قصه برایت بگویم سخنرانی پل آستر موقع گرفتن مهمترین جایزه ادبی اسپانیا در نوامبر 2006پل آستر: زندگی من با گفتگو با مردمانی گذشته که هرگز ندیدهام و هرگز نخواهم شناختشان، و امیدوارم تا روزی که نفس در سینه دارم، ادامه پیدا کند.
دلیل کاری را که میکنم نمیدانم. اگر میدانستم، شاید نیازی نمیدیدم که چنین کاری کنم. فقط میتوانم بگویم، در کمال اطمینان هم میگویم، که این نیاز را از اوایل نوجوانیام حس کردهام. منظورم، به طور خاص، «نوشتن» است؛ نوشتن به عنوان ابزاری برای داستانسرایی؛ داستانهای تخیلیای که هرگز در دنیایی که به آن واقعی میگوییم، رخ نمیدهند. اینکه ساعات پیاپی، روزهای پیاپی، سال از پی سال، تک و تنها با قلمی در دست، در چاردیواری اتاقت بنشینی و سعی کنی دستهای کلمه را بر روی کاغذ بیاوری تا چیزی را که ـ جز در ذهنات ـ وجود ندارد، خلق کنی؛ بیتردید راه و روش عجیبی برای گذران زندگیست. آخر چرا یک نفر باید بخواهد چنین کاری بکند؟ تنها جوابی که به ذهنم رسیده این است: چون مجبوری، چارهای نداری.این نیاز به ساختن، به آفرینش، به ابداع، بیتردید یک تمایل انسانی اساسیست. اما برای چی؟ هنر، به خصوص هنر داستان، چه فایدهای در دنیایی که به آن واقعی میگوییم، دارد؟ من که هر چی فکر میکنم، میبینم به هیچ دردی نمیخورد، دستِکم در عمل به کاری نمیآید. یک کتاب هرگز شکم یک طفل گرسنه را پر نکرده. یک کتاب هرگز مانع تیرخوردن به مقتولی نشده. یک کتاب هرگز مانع سقوط بمب بر سر مردم بیدفاعی در جنگ نشده.بعضیها تصور میکنند، شناخت عمیق هنر، ما را انسانهای بهتری میکند؛ منصفتر، با اخلاقتر، حساستر و با فهم و شعورتر. شاید این نکته در بعضی مواردِ نادر و استثنایی درست باشد، اما از یاد نبریم که هیتلر زندگیاش را به عنوان یک هنرمند شروع کرد. دیکتاتورها و حاکمان زورگو رمان میخوانند. قاتلها پشت میلههای زندان رمان میخوانند. و کیست که بگوید لذتی را که دیگران از کتاب خواندن میبرند، آنها نمیبرند؟بعضیها تصور میکنند، شناخت عمیق هنر، ما را انسانهای بهتری میکند؛ منصفتر، با اخلاقتر، حساستر و با فهم و شعورتر. شاید این نکته در بعضی مواردِ نادر و استثنایی درست باشد، اما از یاد نبریم که هیتلر زندگیاش را به عنوان یک هنرمند شروع کرد.به عبارتی، هنر بیفایده است؛ دستِکم زمانی که با کار یک لولهکش، دکتر، یا مثلاً مهندس ِ راهآهن مقایسه میشود. اما آیا بیفایدگی چیز بدیست؟ آیا بیفایدگی عملیست به این معنا که کتابها و نقاشیها و کوارتتهای زهی یک جور وقت تلف کردناند؟ خیلیها این جور فکر میکنند. اما به نظر من، ارزش هنر در بیفایدگی هنر است و هنرآفرینی، ما را از دیگر موجودات این سیاره متمایز میکند؛ یا به قولی، هنر ما را به عنوان انسان مشخص میکند: کاری را صرفاً برای لذت و زیباییاش انجام دادن. به زحمت و تلاش، و به ساعات بیوقفه? تمرین و نظمی که برای پیانیست و رقاص ماهر شدن لازم است، فکر کنید. چه رنجی باید کشید! چه کار توانفرسایی! چه از خودگذشتگیای باید کرد برای کاری که کاملاً و چنین باشکوه... بیفایده است!هرچند، داستان در حوزهای کمـوـبیش متفاوت با دیگر هنرها واقع شده است. وسیله ارتباطی آن زبان است و زبان وجه مشترک ما با دیگران است؛ به عبارتی همه ما به طور مشترک از زبان استفاده میکنیم. همین که حرف زدن را میآموزیم، تشنه? شنیدن داستان میشویم. آنهایی که بچگیشان را به یاد دارند، میدانند که با چه ذوق و شوقی برای قصه پیش از خواب، لحظهشماری میکردند، وقتی مادرها یا پدرهایمان میآمدند توی اتاق نیمهتاریک، مینشستند کنارمان و برایمان قصه پریان را میخواندند.مایی که پدر و مادریم، چشمان بهتزده و مشتاق بچههایمان را وقت خواندن داستان برایشان، به یاد داریم. راستی این همه اشتیاق برای شنیدن به چه علت است؟ قصههای پریان، اغلب، وحشیانه و خشونتآمیزند؛ صحنههای سربریدن، آدمخواری، و تغییرشکلهای عجیب و غریب را نمایش میدهند. ممکن است فکر کنید که چنین داستانهایی برای یک بچه کوچولو زیادی ترسناک است، اما چیزی که بچهها با شنیدن این قصهها تجربه میکنند، این است که دقیقاً با ترسها و رنجهای درونی خود در محیطی امن و بیخطر مواجه میشوند. اتفاقا معجزه داستان همین است: داستانها ما را به عمق جهنم میکشانند، اما در نهایت بیضررند.سنـوـسالمان بالاتر میرود، اما عوض نمیشویم. پیچیدهتر میشویم، اما در اصل همچنان به خودِ جوانمان شباهت داریم؛ مشتاقِ شنیدن داستان بعدی و بعدی و بعدی. سالهاست که در غرب، مقاله پشت مقاله در سوگِ این حقیقت، که تعداد کتابخوانها کم و کمتر میشود، که ما وارد عصری شدهایم که بعضی آن را «عصر پستفرهیختگی» مینامند، منتشر میشود. شاید بیراه نمیگویند، اما این حقیقت چیزی از شور و اشتیاق جهانی برای داستان کم نمیکند.با این همه، رمان تنها منبع داستانگویی نیست. فیلم و تلویزیون و حتی داستانهای مصور، تا بخواهید روایت داستانی دارند و مردم نیز همچنان آنها را با اشتیاق زیادی میبلعند. دلیلش نیاز انسان به داستان است. مردم به همان شدت که به غذا نیاز دارند، محتاج داستاناند و تصور زندگی بدون داستان با هر شکل و شمایلی ـ چه روی کاغذ، چه روی صفحه تلویزیون ـ محال است.با وجود این، وقتی بحث وضعیت و آینده رمان مطرح است، من خوشبینانه به آن مینگرم. جایی که مسئله کتاب مطرح است، عدد و رقم ارزشی ندارد؛ چون تنها یک خواننده وجود دارد و بس، هر بار تنها یک خواننده. قدرت خاص رمان و اینکه چرا ـ به عقیده من ـ رمان به عنوان یک فرم فناناپذیر است، از همین ناشی میشود. هر رمانی همکاریِ برابر میان نویسنده و خواننده است و تنها جایی در دنیاست که در آن، دو نفر غریبه با صمیمیتِ مطلق با هم روبهرو میشوند. زندگی من با گفتگو با مردمانی گذشته که هرگز ندیدهام و هرگز نخواهم شناختشان، و امیدوارم تا روزی که نفس در سینه دارم، ادامه پیدا کند.این تنها شغلیست که همیشه خواهاناش بودهام.***پل استر (اوستر) نویسنده، فیلم نامه نویس و مترجمی آمریکایی است که سال 1947 در شهر نیویورک متولد شد. او شعر و مقاله نیز می نویسد.استر سال 1987 با «تریلوژی نیویورک» به شهرت رسید که شامل سه رمان با نام های «ارواح»، «شهر شیشه ای» و «اتاق قفل شده» است. آثار او در عین تأملات فلسفی دارای جهت گیری های سیاسی نیز هستند و از نظر شکل گاهی به رمان های پلیسی پهلو می زند. این سه گانه به فارسی ترجمه شده اند. بسیاری از آثار او را چندین نفر از مترجمان ایرانی که همه آنها جوان هستند به فارسی ترجمه کرده اند. فرآوری: مهسا رضاییبخش ادبیات تبیان منابع: دیباچه، خبرگزاری فارس
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 407]