تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس به خدا و روزقيامت ايمان دارد،بايد ميهمانش راگرامى دارد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846191226




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

نمایش‌های احمد بدون دست‌هایش + عکس


واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۸




1433571250430_4.JPG

نمایش شروع شد ...؛ عابران زیرگذر چهارراه ولیعصر با چشم‌های از حدقه درآمده برایش حکم تماشاگران تئاتر را داشتند. به صحنه عادت داشت. می‌گفت «همیشه در حال بازی‌ام؛‌ چه داخل تماشاخونه، چه بیرون تماشاخونه. اما هیچ‌وقت نفهمیدم چرا بازی می‌کنم. انگار برام عادت شده. برای تماشاچیا هم عادت شده؛ نگاه می‌کنن، تشویق می‌کنن، لبخند سردی می‌زنن، بعدش می‌رن. این تراژدی تا کی ادامه داره، نمی‌دونم». «29 سال بیشتر ندارم ولی دیگه خسته شدم، شایدم بریدم، فقط عین قماربازی که کِز قمار گرفتتش به بازی ادامه می‌دم. می‌ترسم یه روز آدم مکانیکی بشم، یه ماشین که فقط چوبا رو با پاهاش می‌بُره و ازشون تابلوی معرق می‌سازه؛ بی‌هیچ امیدی، ذوقی، خلاقیتی. فقط تابلو می‌سازه تا توی بازی بمونه». اول بدون دستگاه ضبط صدا رفتم کنارش. گفتم: «سلام، من شما رو می‌شناسم؛ توی اینترنت دیدمتون.» - آره، یه چندتایی مصاحبه داشتم. خبرنگاری؟ - «از کجا فهمیدی؟» - ولش کن بابا؛ پول کجاست؟ یه کاری کن برم اونور آب. من حین صحبت داشتم فکر می‌کردم چطور یخ ارتباطم با او را بشکنم. گفتم: «دلم می‌خواد باهات حرف بزنم.»



- مصاحبه برام تکراری شده اما چون عین همیم دوستانه باهات حرف می‌زنم، هرچند ظاهر و باطنم یکیه، توی مصاحبه آدم دیگه‌ای نمی‌شم. دستگاه ضبط صدا را روشن کردم و فقط به حرف‌هایش گوش می‌دادم. راحت حرف می‌زد. گفت: «این‌جا همه‌چی مصنوعیه. خسته شدم از این همه تظاهر.» گفتم: «مگه اونور آب چه خبره؟» - «خیلی خبرا. اگه برم اون‌جا تابلو می‌سازم، تئاتر بازی می‌کنم، سنتور می‌زنم و هزار تا کار دیگه که بابتش پول می‌گیرم. هرچی باشه از این‌جا بهتره. مردم این‌جا فقط با تعجب نگام می‌کنن. کسی قدمی برنمی‌داره. به مناسبتای مختلف منو می‌برن اون بالا تشویق می‌کنن، لوح تقدیر می‌دن، دست می‌زنن، یه کارت هدیه 50 تومنی بهم می‌دن، بعدشم تا مناسبت بعدی ولم می‌کنن به امون خدا.» - «شغل ثابتت معرق‌کاریه؟» - «آره ولی هرچی می‌سازم باید بدم به آسایشگاه کهریزک. البته ناراحت نیستم، خب با زن و دخترم اون‌جا زندگی می‌کنم. از آسایشگاه راضی‌ام.» - «دیگه چیکار می‌کنی؟» - «تئاتر بازی می‌کنم، سنتور می‌زنم. اما درآمدم قابل گفتن نیست؛ حدود 100 هزار تومن در ماه. اگه 100 میلیون تومن داشتم می‌تونستم یه کارگاه اجاره کنم، بعد کم‌کم 100 شایدم هزار تا معلول رو بذارم سر کار. بهزیستی هیچ کاری برام نمی‌کنه. وام رو می‌دن به اونی که شانس داره. من که به هر دری زدم بسته بود.» گرم صحبت بودیم که عابران دورمان جمع شدند. گفت: «می‌بینی تورو قرآن؟ من شدم مجسمه‌ موزه.»



همان لحظه شخصی که به نظر مسئول نمایشگاه می‌آمد با یکی از کارگردان‌های مشهور زن از راه رسیدند. مسئول نمایشگاه با کت و شلوار سرمه‌ای شیکش آمد جلو و گفت: «احمد جان، ببین خانم ... اومدن تو رو ببینن.» بعد خطاب به کارگردان گفت: «خانوم ... شعار احمد اینه که باید روی پای خودم بایستم. ببینید چطور بدون دست و با مهارت پاهاش تابلو می‌سازه.» کارگردان آمد بالای سر احمد و گفت: «آفرین پسرم، من به تو افتخار می‌کنم. بعد هم با دست زدن، تشویقش کرد.» من فکر کردم موقعیت خوبی برای پیشرفت احمد به دست آمده است. به کارگردان گفتم: «احمد بازیگر تئاتر هم هست. اگه بتونین توی فیلم‌های خودتون یا فیلمای دیگه بهش نقش بدین خیلی خوب میشه.» خانم کارگردان سعی کرد با بی‌توجهی به من، نشان دهد الان وقت این حرف‌ها نیست. از احمد پرسید: «پسر گلم، بریدن چوب با پا برات سخت نیست؟» احمد گفت:« نه.» من فکر کردم شاید کارگردان بین سر و صدای جمعیت، حرفم را نشنیده است. دوباره با صدای بلندتری گفتم: « خانوم ... می‌تونید از احمد توی فیلم‌ها استفاده کنید؟» این بار با لحن و نگاه بی‌تفاوت‌تری گفت: «من اومدم هنر معرق احمد رو ببینم، لطف کنید اجازه بدید از هنرنمایی ایشون لذت ببرم.» وقتی رفت، احمد به من نگاه کرد و گفت:« حالا دیدی؟ تازه این که خوب بود. از این بدتراشو دیدم و شنیدم. وقتی ازشون می‌خوام برای پیشرفت کمکم کنن، یه حرفایی بهم می‌زنن که از خجالت آب می‌شم. یا توی جیبم پول می‌ذارن یا برخوردی می‌کنن که آدم از زندگی سیر می‌شه.» نمی‌دانم ، شاید اشتباه از من بود؛ شاید واقعاً بدموقعی را برای دادن پیشنهادم به کارگردان انتخاب کرده بودم. به هر حال تا قبل از این ماجرا خیلی سعی کردم ادای همه‌چیزدان‌ها را در نیاورم اما دیگر نمی‌شد. بحث را عوض کردم تا الکی مثلا نشان بدهم همه چیز عادیست. گفتم: «از همسرت راضی هستی؟»



- «آره، خوبه، موهامو شونه می‌کنه و می‌بنده. بجز این، توی بقیه کارهای شخصی مستقلم. همسرم ویلچرنشینه، زن خوبیه، بهم روحیه می‌ده.» - «دخترت چند سالشه؟» - «چهار سالشه؛ بانمکه، خدا رو شکر معلولیت نداره. خانوادمو دوست دارم، دلخوشیم اونا هستن.» عابران همین‌طور می‌آمدند و می‌رفتند. خبرنگارها و عکاس‌ها احمد را محاصره کرده بودند: «میشه ازتون عکس بگیرم؟ من گزارشگر برنامه ... هستم. من عکاس روزنامه ... هستم. میشه با من گفت‌وگو کنید؟ من باید امشب یه گزارش برای سایت ... آماده کنم». احمد فقط نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. ساعت نزدیک 9 شب بود و نمایشگاه باید تعطیل می‌شد. احمد عجله داشت. خداحافظی کرد و رفت. من هم دستگاه ضبط صدا را خاموش کردم و رفتم. ... نمایش تمام شد. ایسنا - مجید انتظاری انتهای پیام
کد خبرنگار:







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایسنا]
[مشاهده در: www.isna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 83]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن