واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
امشب در سينما ستاره پرويز دوايي. انتشارات روزنه کار. چاپ دوم: بهار 1388. رقعي، 1500 نسخه، 160 صفحه، 27000 ريال کودکي ناتمام نوشتن و فيلم ساختن، به طرز اعجاب انگيزي ، دوره هاي از دست رفته عمر آدمي را بازآفريني مي کند. اين ويژگي با توانايي سينما و ادبيات در خلق حوادث گذشته، حال و آينده در برابر چشمان حيرت زده مخاطبان و ايجاد حس کام يابي در افراد ناکام تفاوت ماهوي دارد. در اين جا سخن از خود آفرينش گر اثر هنري است که مي تواند با خلق هر اثرش به نوعي فرصت هاي از دست رفته زندگي را تجربه و خلأ رواني ناشي از فقدان آن ها را جبران کند. واقعيت اين است که سپري کردن طبيعي مراحل مختلف زندگي، هر کدام لازم و ملزوم يکديگر و پيش نياز ورود به مرحله بعدي است. « من قبل از هر چيز با تجربه هاي بچگي ام زندگي مي کنم، جواني ام هنوز بر من تسلطي جادويي دارد. هر بار که چيزي را نوشتم، سعي کردم تا خاطراتم را زنده کنم...» اما پرويز دوايي با آوردن اين نقل قول از يوزف اشکور تسکي، نويسنده چک، در ابتداي کتاب خود نشان مي دهد که با تلاشش براي بازسازي خاطرات، قصد ندارد کمبود دوره اي از زندگي اش را پر کند، بلکه « چيز ديگري انگار براي گفتن نداريم، براي پر کردن اين روزهاي اين تتمه اندک عمر به نحوي همچنان پرت و خوابگردانه و بيمارواره.»[ ص 42]. خلأ دقيقاً همين جاست که سينماي ايده آل دوايي ديگر وجود خارجي ندارد و او ناچار به جست و جوي پوستر فيلم هاي قديمي بسنده مي کند. وگرنه گرد آمدن اين همه نامه، خاطره، يادداشت، بهاريه، قصه و حتي خواب در کنار هم که خواننده را با جمله هايي گاه نفس گير، در حسرت نقطه اي مي گذارد که او را به سر خط ببرد، کفايت مي کند تا معلوم شود اتفاقاً دوايي به برکت سينماي آن سال ها دوران کودکي و نوجواني پروپيماني داشته و کم ترين خلأيي احساس نمي کند. بنابراين گذشته گرايي دوايي براي اين است که « آدم به يک صورتي، تصور به زودي به ته سياه راهرو رسيدن و در سياهي ناپديد شدن را، به يمن چشم و نگاه و ياد و آواز و گل و دوستي و فصل هاي بيدار عمر، به شکل رقت آوري شايد پس بزند.» [ص 42]. دوايي با چنين انگيزه اي، توان يادآوري غبطه برانگيزش را با قدرت خيال پروري کم نظيرش در هم مي آميزد، و تصويري بسيار گيرا و پر نکته از کودکي و جواني اش عرضه مي کند. حسرت خواري دوايي بيش تر براي کودک و نوجوان امروز است که به نظر دوايي از کسب چنان تجربه هايي که فقط در محضر سينماي ناب امکان پذير بود، محروم مانده است. همان طور که ريشه هنجارها و ناهنجاري هاي رواني و خلأ عاطفي آدم ها در دوران طفوليت اوست، داشتن دوران کودکي پروپيمان هم که حاصل معاشقه وصف ناپذير با سينماست، مي تواند در سنين بالا کار دست آدم بدهد و او نتواند از چنگ لذت سرشار لحظه هاي شيرين و ماندگار رهايي يابد. کودکي و نوجواني دوايي، تقريباً در سينما خلاصه مي شود. همين عشق اصيل مولد تمرکز شگفت انگيزي است که مي تواند خاطرات هزارساله (!) را چنين روشن و پر رنگ در ذهن پوياي نويسنده زنده کند و او را به سرودن مرثيه اي سوزناک براي دزد بغداد وا دارد. و چه زيباست نثر دوايي، که گاه به شعر پهلو مي زند و کافي ست جمله هاي نغز او در ستوني عمودي رديف و اين طور خوانده شود. « گوهر شب چراغي که آن پسرک شوخ و ناترس، سابو، از پيشاني بت بر مي دارد که چشمي است جادويي و همه جابين، چشم سينما که جايگزين چشمان تماشاگر، چشم هاي ما مي شود، که دريچه سراسر دنيا را، از شرق تا غرب، از بلخ تا بنارس به روي ما باز مي کند، از دريا به صحرا، از قصر به زندان و به باغ و برکه، و افقي مي گشايد پيش رويمان به وسعت سراسر جهان ...» [ص 30] در ادامه، دوايي از دزد بغداد به سان آبشاري تطهير کننده ياد مي کند که بر سر و رو و چشم و رؤياي آدميزاد سرازير مي شد، و همين ويژگي سينماي گذشته دليل اصلي وابستگي وسواس گونه دوايي به آن است و از ديدگاه او نقطه مقابل سينماي کهن تقدس قايل است و اصرار بر تلفظ درست آن ها دارد، اسامي قله هاي سينماي روز را به سخره مي گيرد و به شکل تحقير آميزي تارانتينو را چه بسا از روي عمد تارانتولا تلفظ مي کند. مرثيه اي براي سينما پرويز دوايي در گذشته گرايي و پاي بندي به سينماي دوران کودکي اهل احتياط نيست، بلکه شماتت کنندگان را با ادبياتي ويژه، گاه تحريک هم مي کند. او مشتري پروپا قرص اين شماتت هاست. چون هر بار فرصتي مي يابد حرف دل خود را درباره هنري که با رگ و پي خود به آن وابسته است، بازگو و حس نوستالژيک دريغ انگيزش را به خواننده منتقل مي کند. او هميشه مي کوشد تنور برابر نهادن سينماي گذشته و حال را گرم نگه دارد:« حالا بگذار بعضي ها بگويند که فلاني از زمانه عقب مانده است. اگر لازمه عقب نماندن از زمانه( به جهت شيک و امروزي و مدرن و مترقي و خلاصه « داخل آدم»- In - بودن!) چسبيدن به هر قيمتي به هر چه که امروزين است باشد( در سينما لابد اين فيلم هاي مخ پاش و شکم در و چشم درآر که اواخر ديگر درش آدم خواري باب مي شود)، ترجيح مي دهم که در عصر حجر باشم!» [ص 27].آيا ترجيح زيستن و هم دلي با عصر دزد بغداد ، انتخابي است که با ديدن وضعيت سينماي روز، به ناچار صورت مي گيرد، يا اين دزد بغداد است که دوايي را رها نمي کند و او را در چنگال سينماي آن دوره اسير کرده است؟ « نخير! اين فيلم دزد بغداد ول کن ما نيست، اين دزد بغداد نابکار با جادويش، اين رؤياي رنگين تصوير شده، آرام جان سرگشته اي از ديرترين زمان، از اولين ديدار ( عشق با اولين نگاه، مثل نگاه خود احمد به ياسمين) تا به امروزه روز فرسودگي ها ...» [ص 29]. دوايي بحران اصلي عصر حاضر را فراموش شدن « اصل لذت» مي داند که ضايعه اي بزرگ است. « ادعاي فيلم جدي و هنري ( به حسب معيارهاي سينماي بعدي) را هم نداشتند، ما هم به اين صورت و با اين توقع به سينما نمي رفتيم، اصل « لذت» حاکم بود.» [ص 39]. پاشنه آشيل ديدگاه هاي دوايي در مقايسه سينماي گذشته و حال همين نکته است. اگر علت توقف در سينماي گذشته براي نسل دوايي لذت سرشاري باشد که در سالن هاي تاريک سينما روح و جان شان را جلا مي داد، نبايد منکر شد که افراد زيادي از نسل جديد که به شکل طبيعي چنان لذتي را تجربه نکردند، لا جرم خود را با مقتضيات زمان وفق داده اند و از همان سينماي خون پاش و چشم درآري لذت مي برند که مورد لعن و نفرين نسل دوايي است. ذائقه اين نسل به هزار و يک دليل تغيير کرده و به منش و منبع لذت آن ها نمي توان ايرادي اساسي وارد کرد. مگر واقعيت زندگي امروز آن ها تفاوت فاحشي با آن چه در سينما و موسيقي شان بازتاب پيدا مي کند، دارد؟ اگر نسل گذشته چنين انصافي را در ارزيابي هنر و ذائقه امروزي ها به خرج بدهد، آن ها هم همان قدر منصف خواهند بود که گذشته گرايي و حس نوستالژيک قديمي ترها را به سخره نگيرند. « حالا بگذار بگويند: اِوا خدا مرگم بده، همه اش برت لانکاستر! همه اش ژودي گارلند و موزيکال و صاعقه و سريال ! اين ها کي مي خوان بزرگ شن و معقول و مؤدب و تار کوفسکي، بر گماني بشن؟» [ص 42]. اين که در نگرش ها برقراري تعادل ميان حس و حال سينماي قبل و بعد ضرورت دارد، بحثي اساسي است و با کمي واقع نگري و سعه صدر از هر دو سو، حاصل شدني ست. شفافيت و وضوح خاطرات دوايي حيرت انگيز است. او به جاي منتقد در جايگاه يک تماشاگر شيدا مي نشيند و صحنه هاي مختلف فيلم هاي قديمي را چنان با دقت توصيف مي کند که گاه مي تواند لذتي برابر با لذت ديدن آن ها در خواننده ايجاد کند: « تارزان گاهي کارد شکاري درخشاني ( تکه چوبي بريده از هيزم اجاق) لاي دندان مي گرفت و سر به زير آب فرو مي برد و مي رفت و در دنياي وهم آلود زير آب پيکرش هرچه دورتر مي رفت سبزتر مي شد. بعد چرخي مي زد و بر مي گشت و جلو و جلوتر مي آمد و تصوير چهره اش تمام پرده و چشم انداز را پر مي کرد.» قلم دوايي اين فرصت طلايي را براي فيلم سازان مخاطب نشناس فراهم مي کند تا از منظر تماشاگر فرهيخته به فيلم نگاه کند و بفهمد که چه چيزهايي ممکن است روح و جان او را تسخير کند و تا ابد در ذهن او بدرخشد. حافظه کم نظير دوايي همچنين مي تواند جايگاه او را به عنوان راوي شفاهي تاريخچه نمايش فيلم هاي ( البته خارجي) در سينماهاي تهران و گاه شهرستان ها محکم کند. دوايي تنها مرثيه سراي سينمايي نيست که اين روزها به يمن توليدات مهوع و به برکت زير دست و پا ريختن محصولات تصويري به کما رفته، بلکه او در مرگ سالن هاي سينما هم مرثيه سرايي مي کند و از تحمل ديگران در برابر اين مصيبت متحير مي شود. « ولي وقتي که يک سينما که کانون فرهنگ است( و يا مي تواند که باشد) مي ميرد ذکري ازش نمي شود و يا فقط در حد يک اطلاعيه ساده و تمام شد:« سينما رکس هم ( با تکيه روي « هم » تخريب شد.» [ص 35]. در عين حال او مرگ معنوي سالن هاي باقي مانده و تازه احداث شده را هم فرايند طبيعي توليد آثار سينمايي روز مي داند که به شدت از آن ها تبري مي جويد. به هر حال سينما را فيلم ها سينما مي کردند. « قشنگ است که آدم صرفاً با قوه تخيل و با زره و حفاظ شکننده ذهن اش بتواند از چنگ ظلم و زور و روزگار بگريزد و برود به جايي که دست گردن زن ها و کله منار سازهاي قهار روزگار به او نرسد.» [ص 66]. و دوايي اين گونه راهش را از ما آدم هاي بخت بر گشته روزگار نو جدا مي کند. منبع:نشريه فيلم ، شماره 404 /ن
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 562]