واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: روابط عاشقانه ناصر حجازی و همسرش + تصاویر
هر وقت سخن از عشق و عاشقی می شود، ماجرای ناصرخان حجازی و همسرش بهناز شفیعی هم یک جورهایی وسط می آید. با خانم شفیعی در این باره حرف زدیم،بریده هایی از آن مصاحبه را برایتان آوردیم:
* همه چیز از دانشکده شروع شد. من دانشجوی سال دوم مترجمی بودم که ناصر برای ثبت نام به دانشکده ما آمد. البته دو سال از من بزرگتر بود اما دیرتر وارد دانشکده شد. به جان آتیلا آن زمان اصلا نمی دانستم او فوتبالیست است که خیلی ها بگویند به خاطر فوتبال با او ازدواج کردمخ. اصلا آن زمان فوتبال مثل امروز که نبود. نه درآمدی، نه چیزی حتی یادم هست وقتی به خواستگاری ام آمد و گفت شغلم فوتبال است پدرم گفت اینکه سرگرمی است، از کار و بارت بگو.* از همان اول محبوب بود و مرتب با موهای زیبا. با دخترها زیاد حرف نمی زد. ما وقتی زمان استراحت مان می شد یک ربع زمان داشتیم تا چایی یا چیزی بخوریم. چند باری در همین دانشکده دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم. نه پارتی بود نه مهمانی و بیرون رفتنی. بعد از یک ماه هم پیشنهاد ازدواج داد و آمد خواستگاری من. آنقدر خجالت می کشیدم که رفتم به شوهر خواهرم گفتم تا با پدرم حرف بزند. پدرم ابتدا مخالف بود و می گفت تو تازه درست را شروع کرده ای. خوب یادم است که وقتی آمد خانه ما 10 بار رنگ عوض کرد! اصلا سرش را بلند نمی کرد. پدرم به او گفت من نمی پرسم چه چیزی داری اما بگو برای زندگی ات چه کار کرده ای؟ که ناصر هم گفت من یک پیکان دارم. همین حرف باعث شد تا پدرم بگوید پسری که در این سن می تواند با پول خودش ماشین بخرد می تواند روی پای خودش بایستد.* صبح ها می رفتم اداره، ظهرها دانشگاه و بعدازظهرها هم خانه و نوشتن تکالیف خودم و ناصر. او اصلا وقت نمی کرد. تمام تکلیف هایش را من انجام می دادم که به خاطر عشق مان یک بار هم دم نزدم.* ناصر اصلا از این اخلاق ها نداشت که بگوید من عاشقتم و از این حرف ها، خودم هم خوشم نمی آمد. به ناصر می گفتم آدم نباید لوس باشد. تو با رفتارت ثابت کن عاشق من هستی.* وقتی رفت بنگلادش زندگی ام مثل جهنم بودم. نمی توانستم بدون ناصر بمانم اما سخت بود که همراهش بروم. بچه ها نمی توانستند آنجا درس بخوانند. بعد از برگشتن با او تلفنی در ارتباط بودم تا زنگ می زد و می گفت «الو» می زد زیر گریه. آن زمان هم ارتباطات پیشرفته نبود. همسایه ای داشتیم در بنگلادش که به او زنگ می زدیم و می رفت ناصر را صدا می زد اما خب زشت بود هر روز زنگ می زدیم؛ به همین دلیل نامه می نوشتیم. تقریبا 10 یا 20 روز طول می کشید تا این نامه به دست او برسد اما تحمل می کردیم.* با وجود فشردگی زیاد، پنج شنبه ها به جاده می زدیم و می رفتیم شمال. جمعه یا شنبه برمی گشتیم. در راه ماشین ها همه پیکان بودند اما مردم می گفتند و می خندیدند. امروز بیشتر ماشین ها پورشه است و دختر و پسرها دارند با هم دعوا می کنند. به نظر من امروزی ها اصلا عاشق نمی شوند. یکی به ما می گفت لیلی و مجنون. اما من می گویم ما اینطور نیستیم و سلام من و ناصر بر لیلی و مجنون و هر کس که واقعا عاشق است.
تماشاگران امروز
پنجشنبه 14 خرداد 1394
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 128]