واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:
یک بهانه بزرگ برای شادی
یک پارک خلوت، یک صندلی خالی و یک بطری آب معدنی! اینها تنها چیزهایی است که میخواهم. هر چه به ساعت جواب آزمایشم نزدیکتر میشوم، نگرانیام شدت میگیرد. از روزی که آن غده در بدنم دیده شد، تا امروز که منتظر جواب نمونهبرداری هستم، یک هفته میگذرد و من هر روز را با نگرانی طی کردهام.
اگر یک بیماری صعبالعلاج باشد، باید چکار کنم؟ اگر لازم باشد ماههای زیادی درمان کنم و آخر نتیجه نگیرم، چه میشود؟ درسی که اینقدر برای آن تلاش کرده بودم، به چه دردم خواهد خورد؟ خانوادهام، همسرم، فرزندم، والدینم بعد از من چه میکنند؟ شاید لازم باشد درد زیادی را تحمل کنم. شاید مجبور شوم یک مبارزه سخت را تجربه کنم .آیا قدرت آن را دارم که برای زندگیام با زندگی بجنگم؟ افراد زیادی را در دوران شیمی درمانی دیده بودم، آیا حالا نوبت من است که این روزها را طی کنم؟ تمام این سی و اندی سال مثل یک فیلم روی دور تند، از مقابل چشمانم گذشت. سالهای مدرسه و انتخاب رشته و دلهره کنکور. چقدر تا صبح بیدار مانده بودم و چقدر برای اینکه در دانشگاه خاصی قبول شوم، روزهای زیادی را با نگرانی گذرانده بودم. سالهای دانشگاه، آشنایی با همسر، ازدواج و تولد فرزندم. وقتی برای خرید خانه، وام میگرفتم و فکر میکردم وقتی قسطهایم تمام شود، میتوانم دوباره وام بگیرم و متراژش را بزرگتر کنم اما هنوز قسطهایم به نیمه نرسیدهاند..... گرمای هوا و صدای بازی بچهها آزارم میداد. منتظر به ساعتم خیره شده بودم که تلفن همراهم زنگ زد، به صفحه آن نگاه کردم . همان کسی بود که باید درست همین ساعت به من خبر میداد که جواب آزمایشم چیست. آن لحظه که جواب تلفن را میدادم به همه چیز فکر کردم، همه چیز حتی تمام شدن! من تا انتهای هر احتمال تلخی را رفتم و برگشتم و بعد جواب دادم. اما صدایی که از آن طرف میگفت، «همه چیز خوب است و جای نگرانی نیست» مرا از تمام احتمالهای تلخ دنیا پس گرفت و به ساحل آرامش تحویل داد. آن وقت احساس کردم هوا آنقدرها هم گرم نیست و چقدر صدای بازی بچهها دلنشین است. دلم یک فنجان چای میخواست که با خیلیها بنوشم. مثلا با معلم ادبیات پیشدانشگاهیام، با دوستان دوران دبیرستانم، با خیلی از اقوام و آشنایان دور و نزدیک! دلم میخواست با آنها حرف بزنم و کل بعد از ظهرم را با تکتکشان بگذرانم. راستی آخرین بار که فرصت کردم روبهروی مادرم بنشینم و حرفهایش را گوش کنم، چند وقت قبل بود. شاید اولین کسی که باید با او یک استکان چای بنوشم، مادرم باشد. قدم زنان به سمت محل بازی بچهها رفتم، تاب و سرسره و الاکلنگ و بچههایی که صدای خندههایشان گوش فلک را کر میکرد. محو بازیشان شدم. کودک نوپایی که اصرار داشت خودش راه برود و هر چند قدم یکبار میافتاد و دوباره بلند میشد و باخنده لذت راه رفتن را ادامه میداد، مرا یاد همین چند لحظه قبل انداخت. من حال همین کودک نوپا را دارم که افتاد و بلند شد و حال با اشتیاق بیشتری میخواهم ادامه دهم. با خودم فکر میکنم چقدر بهانه دارم برای شادی و شکر. من فردا قرار نیست عمل شوم، قرار نیست بستری شوم، قرار نیست هر چند گاهی در زندگیمان چنین فرداهایی خواهیم داشت و در چنین شرایطی هم باید قوی بود و ادامه داد و بازیهای تقدیر را بازی کرد اما بسیاری از امروزهای ما میگذرد بیآنکه قدر بدانیم و یادمان باشد سلامتی بزرگترین علت برای شاد بودن است. به سمت خانه حرکت میکنم، در راه فکرهای زیادی به سراغم میآید، میخواهم خوشطعمترین شام این چند سال را برای همسرم آماده کنم، میخواهم وقتی به خانه رسیدم با فرزندم فوتبالدستی بازی کنم و هر بار که گل زدم، از اشتیاق فریاد بکشم و دست بزنم. میخواهم لباسهایی که برای مهمانیهای نیامده کنار گذاشتهام را بپوشم و از هرچه دارم لذت ببرم. مدتهاست با همسرم به یک پیادهروی دونفره نرفتهایم، زمان زیادی است که با هم فال حافظ نگرفتهایم و برای زندگیمان نقشههای رویایی نکشیدهایم. چقدر هر دو گرفتار روزمرگیهایی شدهایم که نمیگذارد به یاد بیاوریم روزی همین باهم زندگی کردن در زیر یک سقف بزرگترین رویایمان بود. به گلفروشی میروم و یک دسته گل سفید میخرم، سفید همچون پرچم صلح. صلح با خودم برای نجنگیدن و با آرامش از شرایط موجود لذت بردن. در راه به خانهای فکر میکنم که منتظر من است، ظرفهایی که باید بشویم، شامی که باید بپزم، کارهایی که هر روز فکر میکردم چه دست و پا گیر است و امروز با چه اشتیاقی برای انجامشان راهی میشوم. ندا داودی / چاردیواری (ضمیمه دوشنبه روزنامه جام جم)
سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 15:30
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 83]