واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: گردان ویژهجبهه رفتهها میدانند، نرفتهها هم شنیدهاند که نیروهایی که سابقه اعزام به جبهه داشتند، خیلی راحت بوی عملیات را حس میکردند. هر جای ایران که بودند، تحرکات و اقدامات نظامی در کشور را پیگیری میکردند. بوی عملیات که بلند میشد، خبرهای درگوشی میرسید تا کسی جا نماند. مثل زنگ کاروانی که به صدا در میآید و راهیانش را میطلبد. با این تفاوت که این زنگ فقط در گوش عدهای عاشق شنیده میشد.7نفر بودیم. به موقع به ایستگاه قطار رسیدیم. سکوی ایستگاه پر از جمعیت بود. لابهلای جمعیت راه باز کردیم و سوار قطار تهران- اندیمشک شدیم. کوپهها پر بود و داخل راهروی قطار رزمندگان ایستاده بودند. به زحمت جایی برای نشستن پیدا کردیم. قطار حرکت کرد. صدای همهمه رزمندگان و صدای حرکت قطار در فضای بالای سرمان به هم میپیچید.قطار روی ریل، لق لق کنان پیش رفت تا به مقصد رسید و مقابل پادگان دوکوهه توقف کرد. ما در میان انبوه رزمندگان روانه پادگان شدیم. روی پُل دوکوهه که رسیدیم، ساختمانها و تجهیزات پادگان، نمایان شد.
انگار به خانهام برگشته باشم، حس آشنایی به سراغم آمده بود. احساس رهایی و سبکی داشتم. محوطه پادگان شلوغ بود. نیروها در حال رفت و آمد بودند. خودروهای نظامی تردد میکردند. پرچمهای رنگی که در باد میرقصیدند، همه جا بهچشم میآمدند. این جنب و جوش خبر از نزدیکی عملیات میداد.داخل ساختمان پرسنلی سپاه، در میان افرادی که در حال رفتوآمد بودند، مهدی شرعپسند را شناختم. آقا مهدی را از خیلی پیشتر میشناختم. هنگامی که میخواستم عضو بسیج محل بشوم، مصاحبه من را او انجام داد. میدانستم که فرمانده تیپ 2سلمان است. وقتی او را دیدیم به دورش حلقه زدیم.طولی نکشید که حلقه دوستانمان بزرگتر شد. حسین وهابی، جعفر مقدم، عباس رسولیفر، رسول ملکی و تعدادی دیگر به جمع ما پیوستند. آقا مهدی، اتاقی در اختیارمان گذاشت و ما که قصد داشتیم از هم جدا نشویم، در آن مستقر شدیم. همدیگر را میشناختیم. دوست بودیم. جز تعدادی اندک که به واسطه دوستان، به جمع ما پیوستند، بقیه در عملیاتهای قبلی با هم همراه بودیم. داخل اتاق مستقر شدیم و هر کس به کاری سر گرم شد.گتر شلوارم را روی لبه جورابم مرتب میکردم. علی زمانی، تسبیح میانداخت. حاتمی دراز کشیده بود. رضا دستش را در ساک لباسهایش میپالاند و دنبال چیزی میگشت. یکی از انتهای اتاق گفت: «میدونید آقا مهدی چی میگفت؟» همه به او نگاه کردیم. موهایش روی پیشانیاش ریخته بود و لبخند به لب داشت. از میان ما، علی زمانی پرسید: «چی گفته که ما نشنیدیم؟»«به شما هم میگه. آقا مهدی گفت اینجا بچههای اعزام مجدد و با تجربه زیادن. بهتره یه گروهان مستقل تشکیل بدیم. یه گروهان برای مأموریتهای خاص؛ کارهایی که برای انجامش به نیروهای با تجربه نیاز دارن.»علی زمانی گفت: «اما این جوری همه تجربهها تو یه قسمت جمع میشه.»رزمندهای که با آقا مهدی صحبت کرده بود، گفت: «فقط در زمانهای خاص از این گروه استفاده میکنن. بقیهاش رو با نیروها هستیم.»کنار دستیاش گفت: «خوبه، پس صف بکشیم.»آقا مهدی آمد. پیشنهاد تشکیل گروهان مستقل مطرح شد و همه موافقت کردیم. قرار شد گروهانی به نام گروهان صف تشکیل بدهیم. عدهای دیگر هم که قبلاً سابقه اعزام به جبهه داشتند، به ما پیوستند. منتظر بودیم تعداد نفرات گروهان تکمیل شود. اما فعلاً از بقیه نیروهای پادگان مستثنی نبودیم. نیروها برای عملیات آماده میشدند و ما نیز با آنها همراه شدیم.صبح با صدای «برپا، نماز» بیدار شدیم.حسینیه پادگان دوکوهه پر از نیروهای رزمنده بود. بعد از نماز، ساعت 6، صبحگاه داشتیم. با هر نوع تجهیزاتی که به ما داده بودند؛ اسلحه، خشاب، کولهپشتی و غیره به خط از در آسایشگاه پادگان بیرون آمدیم و به طرف میدان صبحگاه دویدیم. مسئول تدارکات لشکر، مثلاً در حق من لطف کرده بود و یک اسلحه بیبیکلاش و 2خشاب هفتادوپنجتایی، به اضافه مهمات دیگر به من داده بود. اسلحه بیبیکلاش، هیکل درشتتری نسبت به اسلحه کلاش دارد. پایهای به آن وصل میشود و خشاب این اسلحه، مثل بشقاب گرد است. من هم مثل دیگران با تمام تجهیزات نظامی که داشتم، به سمت میدان صبحگاه دویدم. در حال دویدن، هم صدا با دیگران سرود میخواندم. سرود ابوالفضل باوفا، علمدار لشکرم با صدای حاج صادق آهنگران از بلندگوها پخش میشد و در فضای پادگان طنین انداخته بود.دور میدان صبحگاه 1200متر بود. به دستور فرمانده، پشت سر هم، 11بار دور میدان دویدیم. فرمانده دستهها، بنا به تعداد نیروهایشان دستور ستون دادند. به ستون پنج صف بستیم. بعد از نرمش، آزادباش دادند و فرمانده لشکر برای سخنرانی آمد. معمول بر این بود که موقع ناهار به هر 2نفر یک لیوان غذا میدادند؛ لیوانهای پلاستیکی قرمزرنگی که اندازه یکی و نصفی لیوانهای معمولی بود. عادت جبهه این بود که رزمندهها در یک بشقاب غذا میخوردند.
من و ترکان باهم، هم غذا بودیم. با این فعالیتی که داشتیم، گرسنه میشدیم. او چهارشانه و درشت هیکل بود ولی همیشه مراعات مرا میکرد چون نسبت به او جثه کوچکتری داشتم. موقع ناهار تا سرم را برگرداندم، دیدم گوشت غذا را سمت من گذاشته است. اعتراض کردم که: «این چه کاریه؟ مثل آدم غذاتو بخور... .»ترکان لبخندی زد و گفت: «من گوشت دوست ندارم. بخور بذار جون بگیری. باید بجنگی.»ساعتی بعد از ناهار خبر رسید که قرار است مانوری انجام شود و ما باید در مانور حضور داشته باشیم. فرمانده دستهها به نفرات گفتند، آماده باشید. عصر، به عنوان پدافند منطقه، به محل مانور اعزام میشوید.عصر آن روز، همراه با تجهیزاتمان آماده حرکت شدیم. محل مانور منطقهای به نام چنانه بود. پشت تویوتاها سوار شدیم. روی پستی و بلندیهای دشت، بالا و پایین رفتیم تا به محل مانور رسیدم.تویوتاها متوقف شدند. ما پایین پریده و پشت خاکریزی مستقر شدیم. آسمان ابری بود. روز، کمکم جای خود را به شب میداد و تاریکی رفتهرفته فضای اطراف ما را میپوشاند.در کنار همرزمم منتظر نشسته بودم تا مانور شروع شود. سردی قطره آبی روی دستم نشست. به آسمان نگاه کردم. قطره دوم میان دو چشمم چکید. باران باریدن گرفت و رفتهرفته شدید شد، طوری که آب از سر و روی همه جاری بود. خاکهای زیرپا گِلابه شده بود. گِل به پوتینها میچسبید. روی پاها نشسته بودم و گوش به صدای فرمانده داشتم. اما خبری نبود.بیسیم، ساکت پشت بیسیم چی سوار بود و فرمانده، دوربین به دست، گاهی از بالای خاکریز سرک میکشید و اطراف را نگاه میکرد. این پا و آن پا میکردم. زانوهایم درد گرفته بود. زمین که میگذاشتم در گِل فرو میرفت. هربار که بیسیم به صدا در میآمد آماده حرکت میشدم. مانور مرحله به مرحله پیش میرفت و با بیسیم به فرمانده اطلاع میدادند.8ساعت زیر باران منتظر بودیم تا نوبت به ما برسد. بیسیم به صدا درآمد. همه به فرمانده نگاه کردیم. صحبتاش که تمام شد، از جا بلند شد و گفت: «برمیگردیم.»صدای پرسش و اعتراض نیروها بلند شد. مانور تمام شده بود و باید به قرارگاه برمیگشتیم. نیروها از فرط خستگی به خاکریزی که ما در آن مستقر بودیم حمله نکردند و مانور، به ما که رسید تمام شد. خیس و آب کشیده به محل استقرار گروهان برگشتیم. روزها به سرعت گذشت. پیشنهاد تشکیل گروهان ویژه پذیرفته نشد. عملیات نزدیک بود، فرصت نبود نیروها کامل شوند. با مخالفت فرماندهان، گروهان صف منحل شد و نیروها بنا به کارایی و تواناییشان دسته بندی و جابهجا شدند. تعدادی از دوستان را آقا مهدی در بین نیروهای خودش پذیرفت تا از توانایی آنها استفاده کند و بعضی در گردانهای دیگر پخش شدند. من به همراه رضا ادریسی و مسعود ترکان به گردان حنظله منتقل شدیم.راوی : نادر ادیبیبخش فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 474]