واضح آرشیو وب فارسی:خبرگزاری پانا: به بهانه هفته بزرگداشت مقام شامخ معلم/38 وقتی یک با یک برابر نمی شود خبرگزاری پانا: به بهانه هفته بزرگداشت مقام شامخ معلم سراغ انسانهایی رفتیم که در کار خود خدایی می کنند و به افرینش انسانها می پردازند.این متن تقدیم می شود به همه کسانی که نه الفبای خواندن و نوشتن که راه و رسم زندگی کردن را به من آموختند.
۱۳۹۴ دوشنبه ۱۴ ارديبهشت ساعت 09:38
به گزارش پانا، انگار همین دیروز بود. از چند هفته قبل برای رسیدن یک روز برنامه می چیدیم. کیک و شمع و ریسه های رنگی به در و دیوار کلاس آویزان می کردیم. جمع کردن پول تو جیبی هایمان برای خوشحال کردن کسی که الفبا را به ما آموخت هم کار هر ساله مان بود. هیچ وقت یادم نمی رود. متنی را که دوست داشتم، آماده می کردم و به خیال خودم و برای این که عدالت رعایت شود، اول هر زنگ و قبل از این که معلم گچ را روی تخته بسرد، می خواندم. نمی خواهم شعاری حرف بزنم. درباره معلم بسیار نوشته اند یادداشت هایی که شان و جایگاه او را می ستاید. اما معلم در نگاه من نه یک اسطوره که همان آدم ساده و صمیمی است که از لحنش، آموختن می تراورد. او همان کسی است که صبح ها غصه هایش را پشت در می گذارد و وقت ظهر بعد از پایانی ترین زنگ مدرسه کوله بار شخصی اش را به دوش می کشد. معلم همان فردی است که تو را وقت خستگی می فهمد و می کوشد تا تو را پیدا کند.
اما خود میان همه شاگردانش گم می شود و فهمش دشوار است و من به داشتن معلمانی که الفبای خواندن و نوشتن نه که زندگی کردن را به من آموختند در این روز می بالم. حالا که این متن را می نویسم اما گذرم به کوی کودک و نوجوانی افتاده است و بهترین هایشان را مرور می کنند. هرچند همه آن ها خوبند.
سال 1377 ، موقعیت: اول دبستان، نام معلم: مریم رهبری میانه های سال تحصیلی بود. همین که آموختن الفبا را شروع کرده بودیم و حوالی سین و شین بودیم، همزمان قرار بود تا جوانه های عدس را بخیسانیم و در اسفنج هایی رشد دهیم. من که از ذوق ساختن اولین کاردستی ام به سرعت به خانه آمدم، بدون این که روپوش را از تن بیرون آورم، یک اسفنج را برداشتم و میانه هایش را چاک دادم و تعدادی عدس در هر شیار آن ریختم. چند روزی گذشت و عدس ها رو به جوانه زدن گذاشت. بالاخره روز رونمایی از کارها فرارسید و با ذوق عدس های خیس خورده درون اسفنج را که سر و شکل زیبایی هم نداشت، به مدرسه بردم. غافل از این که شکل و شمایل کاردستی من با همکلاسی هایم تفاوت داشت. وقتی نتیجه ذوق آن ها را دیدم جا خوردم و بغضی گلویم را گرفت. چون می دانستم که کاردستی من این میان جایی برای عرض اندام ندارد؛ اما معلم نازنینم من را غافلگیر کرد و ارزش کاردستی من را برتر از بقیه دانست. او با ذکاوت هرچه تمام تر دریافت که من به تنهایی این کاردستی را ساخته ام واز من تشکر کرد.
سال 1382، موقعیت: اول راهنمایی، نام معلم: زهرا مجتبایی یک ماهی از بازگشایی مدارس می گذرد که مدرسه مان برنامه ای تفریحی برای حضور نیمروزه در اردوگاه شهید باهنر ترتیب می دهد. معلم دینی مان که بسیار او را دوست دارم، هم همراهمان هست و من از این بابت بسیار خوشحالم و طعم این اردو برایم شیرین تر می شود. روز به نیمه نزدیک می شود و بعد از صرف خوراکی هایمان مربیان حاضر مسابقه دو می گذارند و با یکدیگر رقابت می کنند. خانم مجتبایی هم اول صف قرار دارد و بعد از زدن سوت آغاز مسابقه همگی برای رسیدن به خط پایانی گام هایشان را هرچه بلندتر برمیدارند؛ اما معلم مهربان ما ناگهان زمین می خورد و مانتویش پاره می شود و سر زانوهایش زخم. این اتفاق در آن لحظه برایم تلخ تر از هر اتفاق دیگری است و من را به گریه می اندازد. چراکه او را دوست دارم.
سال 1385، موقعیت: دوم دبیرستان، نام معلم: شاکری زنگ زبان فارسی است که طبق معمول ردیف دوم سمت چپ کلاس نشسته ام و کنارم سارا دوست صمیمی ام حضور دارد. او که کمی بازیگوش است و گاهی درس نمی خواند، در تست های آخر این درس نمره های کمی گرفته و چشم امید معلم به آزمون تازه ای است که همین زنگ برگزار می شود. من هم که شاگرد زرنگ کلاسم و او به من التماس دعا دارد. زمان آزمون می رسد اما نگاه معلم حسابی جمع است و ما نمی توانیم تبادل اطلاعات کنیم. بنابراین پایان تلخی در انتظار دوست خوبم است اما روی کاغذ. زیرا تصحیح کردن برگه های امتحانی بقیه به من سپرده می شود و من هم نمره سارا را بالاتر از آنچه که هست رد می کنم.
این تنها سه خاطره شیرین از هزاران خاطره تلخ و شیرین دیگری است که یاد مدرسه را برایم ماندگار کرد و در این پایان باز هم یادم می افتد به شعر زیبای زنده یاد خسرو گلسرخی که دوست دارم آن را با خوانندگان این دلنوشته تقسیم کنم: معلم پای تخته داد میزد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند وآن یکی در گوشهای دیگر «جوانان» را ورق می زد برای اینکه بیخود هایو هو می کرد و با آن شور بیپایان تساوی های جبری را نشان میداد با خطی ناخوانا بروی تختهای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است از میان جمع شاگردان یکیبرخاست همیشه یک نفر باید بپاخیزد.... به آرامی سخن سر داد: تساوی اشتباهی فاحش و محض است نگاه بچهها ناگه به یک سو خیره گشت و معلم مات بر جا ماند و او پرسید : اگر یک فرد انسان ، واحد یک بود آیا یک با یک برابر بود؟ سکوت مدهشی بود و سوالی سخت معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود و او با پوزخندی گفت: اگر یک فرد انسان واحد یک بود آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟ اگر یک فرد انسان واحد یک بود آنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه میداشت بالا بود وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟ اگر یک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو می شد حال میپرسم یک اگر با یک برابر بود نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟ یا چهکس دیوار چینها را بنا میکرد؟ یک اگر با یک برابر بود پس که پشتش زیر بار فقر خم میگشت؟ یا که زیر ضربه شلاق له میگشت؟ یک اگر با یک برابر بود پس چهکس آزادگان را در قفس میکرد؟ معلم نالهآسا گفت: بچهها در جزوههای خویش بنویسید: یک با یک برابر نیست...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبرگزاری پانا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 13]