واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: لیدیس در زمانی که جنون و نفرت بر او غلبه کرده اند ،دولوریس دوست داشتنیاش را با تیر میزند و او را میکشد . این شلیک به نوعی نقطه آغاز حکومت جنون بر قلب و روح لیدیس میتواند باشد و از طرفی... کودک یا هیولای درون؟رعایت ظرافتهای موجود و ذاتی برای روایت یک داستان خوفناک و نفسگیر، از هر فیلمسازی برنمیآید، بهویژه اگر عناصر داستان دارای انگارههای فلسفی خاصی نیز باشند آخرین ساخته مارتین اسکورسیزی به نوعی دربرگیرنده تماعی فاکتورهای بالا است و حاصل کار او به یک تابلوی بزرگ ارزشمند تبدیل شده که در عین زیبایی هرگز قابل تکرار نیستند.یکی از این ظرافتهای بهکار گرفته شده از سوی او، نوع پرداخت کاراکتر دولوریس چانال در شاتر آیلند است. به نحویکه در بین تمام کاراکترهای این فیلم، دولوریس تا سکانس پایانی به مانند خود تدی برای تماشاگر، حقیقت وجودیاش برملا نمیشود.از سکانس افتتاحیه شاتر آیلند تا آخرین نما، تماشاگر به گونه ای فانتزی با کاراکتر دلوریس روبروست. اگرچه مانند خود شخصیت اصلی فیلم نامش نیز برایمان سردر گم کننده بود. در زندگی واقعی، یعنی وقتی با اندرو لیدیس طرفیم، این زن همان همسر لیدیس است. اندرو لیدیسی که در ابتدای فیلم او را با عنوان مارشال تدی دنیلز میشناختیم و این همذات پنداری را حتی تا چند نمای پایانی نیز نمیخواستیم و یا نمیتوانستیم تغییر دهیم. دلوریس چانال در زندگی واقعی همسر مارشال اندرو لیدیس، مارشال باسابقه و خوشنامی است که در جنگ جهانی دوم نیز شرکت داشته. دولوریس به بیماری شیزوفرنی حاد مبتلاست. او افسردگی شدید دارد و بسیار متمایل به خودکشی است و چند بار نیز اقدام به خودکشی کرده است و اگرچه حال و روزش را برای همسرش بارها گفته اما لیدیس هم به سبب شغلش و هم به خاطر بک گراندهایی که در زندگی گذشتهاش داشته و هم چنین پناه بردنش به الکل برای فراموشی خاطرات بد گذشته، به نوعی بیخیال این مهم میشود که همسرش را برای درمان به کلینیک بفرستد و یا حداقل بیشتر در منزل بماند و از بچه ها مراقبت کند. از اینرو وقتی برای اولین بار دولوریس اقدام به خودکشی میکند و خانهشان را به آتش میکشد، لیدیس بازهم چشمهایش به حقیقت گشوده نمیشود. حقیقتی که ثابت میکند، همسرش بشدت بیمار است و به همین دلیل یک خطر بالقوه برای سلامتی خودش و سه کودکش به شمار میآید. تنها کاری که لیدیس پس از آتش سوزی انجام میدهد، تغییر منزل است. آنهم به بدترین جای ممکن. آنها به شمال بوستون میآیند و در منزل ساحلی کنار مرداب ساکن میشوند. جایی که جز سکوت محض و تنهایی چیزی برای دولوریس ندارد. اما لیدیس با بهترین نیت و از آنجایی که حقیقتا عاشق دولوریس است به این تفییر مکان رضایت داده اگرچه بازهم اشتباه کرده و حقیقت وارونه را دنبال میکند. به زعم او این مکان برای همسرش آرامش به ارمغان خواهد آورد. اما 8 ماه پس از این تغییر مکان در بهار 1952 این خانه ساحلی و آن مرداب پشت خانه قتلگاه سه کودک آنها نام میگیرد.جایی و زمانی که حقیقت به تلخ ترین وجهی خودش را به مارشال اندرو لیدیس نشان میدهد. جدای از این در همان بعدازظهری که دولوریس بچه ها را در دریاچه غرق کرده بود برای اولین و آخرین بار؛ جنون و نفرت لیدیس را توامان شاهد است. لیدیس بعد از 10 روز که در ماموریت بوده به خانه میآید و با چیزی روبرو میشود که هرگز تصور نمیکرده. جنازههای بچههایش هنوز روی آبند. اینجا جنون، عشق همیشگی لیدیس نسبت به دولوریس را زیرپا له میکند و برای چند ثانیهای، نفرت نیز به کمک این جنون سیاه می آید و کاری که نباید بشود رخ میدهد. لیدیس در زمانی که جنون و نفرت بر او غلبه کرده اند، دولوریس دوست داشتنیاش را با تیر میزند و او را میکشد. این شلیک به نوعی نقطه آغاز حکومت جنون بر قلب و روح لیدیس میتواند باشد و از طرفی نقطه آغاز حکومت حقیقت وارونه بر وجدان او نیز هست. لیدیس در ورطه نخست، در ذهنش و در قلب و روحش دولوریس را از هرگونه اتهامی مبرا میسازد، در ذهنش او را قربانی یک حادثه آتش سوزی انگار میکند و بازهم در ذهنش قاتل را نیز شکل و شمایل میبخشد و قاتل کیست؟اندرو لیدیس. نام حقیقی خودش. به زعم او دولوریس قاتل بچه هایش نیست. خود او قاتل کودکانشان است. چرا که به بیماری همسرش علیرغم حرفهای دولوریس و دوستان و نزدیکان توجهی نشان نداده و او مسبب تمام اتفاقاتی است که پس از این روی داده. او در همان بهار 1952 به جرم قتل همسرش دستگیر شده و از همان لحظه دستگیری تا زمانی که زندان بوده و یا در هنگام پیگیری پروندهاش در دادگاه همان روالی را طی کرده که دقیقا در لحظهی شلیک به دولوریس اتخاذ کرده بود. او در ذهن و روح و روانش نامش را به تدی دنیلز تغیییر داده، و بر همین اساس حقایق وارونه را دنبال کرده .... در سکانس آخر، حقیقت وجودی لیدیس برای تماشاگر رو میشود. او خودش بیمار شصت و هفتم است و تمام این برنامه طی این دو روز نمایشی بوده که دکتر کاولی و دکتر شیهان ترتیب دادهاند تا بیماری دوشخصیتی و شیزوفرنی او درمان شود با این حال جمله پایانی او مثل صاعقه به تماشاگر میخورد: اگر آدم بتواند مثل یک هیولا زندگی کند و یا بتواند مثل یک مردخوب بمیرد، کدام را با ید انتخاب کند؟ او هرگز حاضر نبود برای لحظهای اولوریس را مسئول ناکامیها بداند. و برای همین دست آخر شخصا تصمیم گرفت به هایت هاوس یا همان فانوس دریایی برود و آنجا کجاست؟ جایی که بیماران روانی را شستشوی ذهنی میدهند و آنان پس از این فرآیند دیگر یک زندگی نباتی دارند مثل همان جک نیکلسون در سکانس پایانی دیوانه از فقس پرید شاهکار میلوش فورمن. به تعبیری، تدی دنیلز یا همان اندرو لیدیس تصمیم گرفت مثل یک مرد خوب بمیرد. زندگی نباتی برای او حداقل چنین ارمغانی بهمراه داشت. در این نوع زندگی نه از جنون خبری هست و نه از نفرت. حتی حقیقت وارونه نیز به آن راه ندارد. تنها عشق ابدی او به همسر و کودکانش به این دنیا ورود میکنند و این برای تدی مهمترینترین است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 204]