واضح آرشیو وب فارسی:تابناک: نيكمردي كه زبان ديگران را هم به ستايش باز كرد
با دو دختر كوچكم كه يكي هنوز توي قنداق بود و يكي دوازده ساله عازم سفر به انگلستان شدم. در فرودگاه مهرآباد از خروجم جلوگيري كردند. حتي اجازه نميدادند بچهها را به دستشويي ببرم. دختر دوازده سالهام از يك فرصت استفاده كرد و تيز به سمت تلفن دويد. مأموري كه لوله تفنگش از قد و بالاي خودش بلندتر بود...
پس از رهايي از مشغلههاي شخصي، سري به سايتهاي خبري ـ تحليلي داخلي و خارجي زدم تا اخباري از كشور عزيزمان مرور كنم كه با مطلب زير روبهرو شدم و در هنگام خواندن آن، اشك حسرت از چشمانم جاري شد. به ويژه آن كه در ايام سياستزده و بحران فرهنگي ناشي از گرفتاريهاي اقتصادي حاكم بر جامعه و تنبلي روشنفكران ديني، ياد عزيزاني كه روزي الگوي همه ما بودند يا به فراموشي سپرده شده و يا با كارهاي كليشهاي و عدم نوآوريي، به مرور زمان، راه فراموشي را در ذهنهاي خسته ما گرفتهاند و اين چهرههاي روحاني و اسوههاي انسانيت درهالهاي از مظلوميت قرار گرفتهاند و كساني هم كه خود را منتسب به خيل اسوههاي پاكي و كرامت ميدانند، تنها بر سر سفر اين عزيزان نشسته و هر كدام براي خود سهمي ميطلبند.
نوشته زير، فارغ از اينكه گذشته و حال نويسنده آن به كجا وصل است، نشان از نورانيت اعمال و رفتار نيكان ديار ما دارد، به گونهاي كه چهرهاي چون مهرانگيز كار را نيز به ستايش واميدارد؛ چهرهاي كه عمدتا بايد او را در صداي آمريكا و مشغول جوسازي عليه ايران و جمهوري اسلامي يافت و سراغ گرفت و اذعان كرد كه لطافت نيكمردي و انسانيت فرزندان جبهه و جنگ، زبان چنين افرادي را نيز به ستايش باز ميكند:
نيكمردان كجا رفتند
مهرانگيز كار
سالهاست با اسم رضا دوست محمدي آشنا شدهام. از آن هنگام كه سيامك پورزند سرانجام پس از افت و خيزهاي بسيار و عبور از چاله چولههاي امنيتي و پس از تحمل زندگي ... در بازداشتگاههاي غيرقانوني كه هنوز نميدانيم كجاها بوده است، سر از زندان اوين درآورد، نام رضا دوست محمدي رئيس وقت زندان اوين وارد زندگي ما شد. همه از او مانند يك نيك مرد ياد ميكردند كه جامه زندانبان پوشيده بود.
رضا دوست محمدي پس از سالها حضور در جبهههاي جنگ ايران و عراق به صورت يك شيميايي 70 درصدي وارد قوه قضاييه شد و در سالهاي 1384- 1381 زندان اوين را مديريت كرد. زندانياني كه او را ميشناسند ميگويند دوست محمدي از حقوق انساني زنداني باخبر بود و تا جايي كه زورش به قانون شكنان ميرسيد به كمتر از آن رضايت نميداد. اسفند ماه سال 85 خبر رسيد كه دوست محمدي به دليل جراحات شيميايي درگذشته است. همچنين خبر رسيد، زندانياني كه هنوز دربند هستند و از او خاطراتي دارند و زندانياني كه آزاد شدهاند، عموما به سوگ زندانبان نشستهاند. شگفتآور بود. باور نميكردم و چون از صحنه دور شده بودم، به نظرم ميرسيد گزافهگويي است و حتي در خبرها نشان از هذيانهايي ميديدم كه اغلب زندانيان گرفتارش ميشوند.
چند بار دست بردم به قلم تا چيزي بنويسم در ستايش دوست محمدي، هربار دست و قلم هر دو لرزيد. مبادا شنيدهها درست نباشد. از نوشتن دست كشيدم، اما نام او در قلبم باقي ماند؛ مثل يك اميد، مثل يك آرزو، مثل يك رويا كه نميخواستم باور كنم واقعيت داشته است.
خبر را در روزنامه اعتماد 31/1/87 خواندم و افسوس خوردم بر آن همه بدبيني و ترديد كه ستايش از يك نيك مرد را به تأخيرانداخت. خبر حاكي از آن بود كه انجمن دفاع از حقوق زندانيان، رضا دوست محمدي را در جاي اولين زندانبان نمونه انتخاب كرده است. شهودي در جلسه حاضر بودهاند؛ از آن جمله آقايان يوسفي اشكوري زنداني ستمديده، بهمن كشاورز و محمد علي نجفي توانا دو حقوقدان برجسته ايراني. اينك باور ميكنم كه ميشود زندانبان بود، قوانين ناظر بر زندان را اجرا كرد و با اين وصف نام خود را به نيكي بر صفحه روزگار نقش بست.
در خاطراتم ميكاوم. به ياد ميآورم پس از انقلاب دوست محمدي يكي دوتا نبودهاند. به ياد ميآورم يكي از آنها را. اوايل انقلاب بود. از همه خوانها گذشتم و پاسپورت جديد گرفتم. با دو دختر كوچكم كه يكي هنوز توي قنداق بود و يكي دوازده ساله عازم سفر به انگلستان شدم براي عيادت برادرم كه بيمار بود. در فرودگاه مهرآباد بيدليل از خروجم جلوگيري كردند. ساعتها در سرگرداني به سر برديم. حتي اجازه نميدادند بچهها را به دستشويي ببرم. دختر دوازده سالهام از يك فرصت استفاده كرد و تيز به سمت تلفن عمومي دويد تا يكي را از وضعيت ما باخبر كند. مأموري كه لوله تفنگش از قد و بالاي خودش بلندتر بود به سويش شتافت و محكم كوبيد روي دستش. نقابي از اشك چهره دختر را در خود پوشيد. هواپيما ما را جا گذاشت. چمدانها رفت، ما بر جا مانديم. گفتند به جاي لندن بايد برويد طبقه بالا و بازجويي بشويد. ساعتها گذشت. سپيده دميده بود كه وارد آن اطاق شديم. جواني با لباس پاسداري پشت ميزي نشسته بود. از راديو مارش جنگ پخش ميشد. حال و روز بچهها را كه ديد گفت خواهرم اول بچهها را ببريد دستشويي تا نفس تازه كنند. عجله هم در كار نيست. بعد بياييد با هم صحبت كنيم. مثل اين بود كه دنيا را به من داده باشند. دختر كوچكم از ساعتها پيش نياز به تعويض پوشك داشت و از فرط سوزش و درد يك بند ميگريست. مأموران نگذاشته بودند او را به دستشويي برسانم. با التماس خواسته بودم محافظ مقابل دستشويي بگمارند، رضايت ندادند و بددهاني كردند. به زبان امروزي به صورت «لساني» امر به معروف و نهي از منكر شديم. فرمودند اگر ما در درست و حسابي بودي تنها و بيسرپرست راه نميافتادي بروي لندن!
باري، از دستشويي بيرون آمديم و روبهروي ميز پاسدار نشستيم. حرفهايم را شنيد. اوراق هويت را ديگران به او داده بودند. رفت سراغ تلفن و بيسيم. بازگشت و گفت شرمندهام. شما موردي نداريد. همه ارگانها را چك كردم. آن مأموران جاهل و نادان را عفو كنيد. افسوس ميخورم كه پرواز انجام شده و نميتوانم با همين پرواز راهيتان كنم، اما ترتيب همه كارها را براي پرواز هفته بعد ميدهم. حلال كنيد. سپس شماره تلفن خود را روي كاغذ نوشت و شماره تلفن من را گرفت و دستور داد براي ما تاكسي بگيرند و يك نفر مأمور شد به من و بچهها كمك كند تا سوار تاكسي شويم. روزهاي بعد آن نيكمرد تلفن زد و گفت همه كارها روبهراه شده و اگر در فرودگاه با كمترين مشكلي مواجه شديد به مأموران بگوييد فورا با من تماس بگيرند. همچنين گفت خودم از دور و نامحسوس همه چيز را زير نظر دارم و سر پست حاضرم.
سالي از آن ماجرا گذشت. رفته بودم فرودگاه تا دوستي را بدرقه كنم كه ناگهان ديدم پوسترها به در و ديوار آويخته است و عكس آن نيكمرد كه در جنگ شهيد شده بود بر آن پوسترها نقش بسته است. عزادارش شدم. در تنهايي و با خلوص. مثل همان زندانياني كه در سال 85 عزادار دوست محمدي شدند و من دركشان نميكردم، ديگران هم اندوه من را درك نكردند و برخي به من خنديدند.
آن سلسله از نيكمردان را كجا پيدا كنيم؟ با نيكمردان چه كردهاند؟ آيا باور كردني است كه همه آنها از دنيا رفته باشند؟ آيا باور كردني است كه همه آنها به شبكههاي فساد پيوسته باشند؟ ميشود باور كرد كه همه خانهنشين شده باشند؟ چرا از آن سلسله مرداني كه جغرافياي ايران و غرور ملي ايران را بدون چشم داشت مالي و جاه و مقام از دشمن بازپس گرفتند در صحنه سياست داخلي و خارجي ايران چندان اثري نميبينيم؟ آيا حضور دارند و حق اظهار نظر از آنها سلب شده است؟ پرسشها بيشمار است.
بگذريم و به زنده ياد رضا دوست محمدي برگرديم با مروري بر چند شنيده از زندانياني كه دعاگويش هستند:
يك زنداني ميگفت دوست محمدي به زندانيان سياسي كه مطمئن بود با سليقههاي سياسياش سازگاري ندارند احترام ميگذاشت. به آنها سر ميزد. با آنها ديدار هفتگي داشت. كنار تخت و پتوي زندانيان بيمار و سالخورده سياسي مينشست و به آنها اميد و آرامش ميبخشيد. نالهها را ميشنيد. پيرمردي كه از خلق و خوي انساني دوست محمدي قصهها در سينه دارد ميگويد: يك بار كه دو روحاني براي ناهار مهمانش بودند، من را هم به اطاق خود فراخواند. آن دو روحاني را نميشناختم. از من خواستند تا آنچه را در بازداشتگاههاي غيرقانوني (كه خود نميدانستم كجاها بوده است) بر من روا داشتهاند، شرح بدهم.
زنداني سالخورده ديگري ميگفت روزي كه ليگابو از سازمان ملل متحد آمده بود و ميخواست چند زنداني مشخص را بالاي استخر در محوطه باز زندان اوين تنها و بدون حضور مأموران ببيند، دوست محمدي آمد، مانند يك اخطار كنار استخر ايستاد تا كساني كه آمده بودند مانع ديدارهاي خصوصي زندانيان با ليگابو بشوند، نتوانند كاري بكنند. پيرمرد ميگفت آن روز قاضي پرونده من هم از راه رسيد. يكراست با لبخند پرمهر به سويم آمد. من خود را توي پتو پيچيده بودم و از بيماري ميلرزيدم. قاضي كه معرفياش ضرورتي ندارد من را در آغوش گرفت و بوسيد. نميتوانم طعم آن بوسه را توصيف كنم. فقط گريستم و آرزوي مرگ كردم. بوسه آن كس كه آمر و عامل بر انواع شكنجهها بود چه لطفي داشت و چه دليلي داشت؟ آيا تظاهرات تبليغاتي بود در مقابل ليگابو؟ بي گمان چنين نبود. ما كه دوست محمدي را ميشناختيم ميدانستيم بوسه قاضي شيوهاي است براي جلب رضايت دوست محمدي كه ميدانست شجاعانه آنچه را بر من گذشته بود، بي وقفه به هرجا كه ميتوانست گزارش ميداد.
سرانجام اين دوست محمدي بود كه فهميد چه بر سرم آوردهاند. كميسيون پزشكي تشكيل داد و من را به بيمارستان اعزام كرد. خود به ديدارم آمد و وقتي پاهايم را زنجير شده به تخت بيمارستان ديد فرياد و فغان برآورد از آن همه بيمروتي. روزي ديگر آمد و ديد زنجيرها را بر حسب دستورش بازگشودهاند، اما دو سه تكه زنجير كنار تخت جاگذاشتهاند. باز هم فرياد و فغان كرد و گفت نميخواهند بيمروتيها فراموش بشود و...
آن پيرمرد به فرزندانش وصيت كرده است اگر روزي و روزگاري زور دوست محمديها به جانيان و خشونت ورزان چربيد و توانستيد با امنيت خاطر به سرزمينتان بازگرديد، پيش از آنكه بر سر مزار پدر بشتابيد، شماره قبر رضا دوست محمدي را پيدا كنيد. اول برويد بر تربت او بوسه بزنيد و پس آنگاه بر خاك پدر حاضر بشويد.
ايران لبريز است از نيكمردان و نيكزناني با خلق و خوي كساني كه گاهي از آنها به مناسبتي ياد ميكنيم و اغلب هم با تأخير.
خبرنگار «تابناك» ـ پاريس
دوشنبه 30 ارديبهشت 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تابناک]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 255]