واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تو که همیشه خجالت می کشیدی!درود بر رزمندگان اسلام، ملت اسلامی همیشه پیروز است. فرزندان شما در جبهه منتظر کمک های شما هستند.... صدا از توی مسجد می آمد. صدا برایم آشنا بود. دقت کردم باورم نمی شد، صدای حسین بود. اما حسین که از جمع، همیشه خجالت می کشید.به طرف مسجد رفتم. توی راه مرور کردم، ایام محرم سال گذشته به حسین گفتم بریم مراسم، یک برنامه ی عمومی، می گفت: خجالت می کشم. الان پشت بلندگو از مردم کمک می خواست... حسین و بلندگو،!
تو که همیشه خجالت می کشیدی. با قدرت گفت: الان وضعیت فرق می کنه. دین و کشورم به کمک نیاز داره. غلام ، پسرهمسایه مان به جبهه رفته بود. پدرش را دیدیم احوال غلام را پرسیدیم. گفت: از جبهه آمده. گفتم: غلام که به تازگی رفته بود،چی شد که به این زودی برگشت. سرش را پایین انداخت و در جواب گفت: کنارش یک ترکش به زمین خورده و او ترسیده و فرار کرده. حسین دو دستش را بر سینه اش زد و گفت: جای من خالی بود ترکش به من بخورد.نگاهش کردم عشق به شهادت در چشمانش موج می زد. حسین کوچکم چه زود مرد شده بود. پدر شهید *****مادر مهمان نمی خواهید؟ امشب مهمان داریم . مهمان حبیب خداست ولی دست تنهام.هنوز حرف از دهانم بیرون نیامده بود که جارو رو برداشت. گفتم: خودم جارو می کنم . تو دست نزن.گفت: می ترسی بد جارو کنم.گفتم: نه تو خسته ای. دستم را گرفت و گفت: می خواهم کمک کنم بذار دلم به این جارو کردن خوش باشد. صورتش را بوسیدم و در دل گفتم: چقدر این دنیا برای تو کوچک است.*****-5 سالش بیشتر نبود با او به بیرون رفته بودم که ناخود آگاه مقدار کمی از موهایم بیرون آمده بود. نگاهی به من کرد و گفت:مادر جان، موهایت پیداست به آتش جهنم می روی.*****- تابستان شده بود دیدم صبح زود دوچرخه اش را برداشت و گفت: مادر جان دارم می روم سرکار، گفتم: برای چه این قدر زود؟چیزی نگفت: خندید و رفت. کم کم آفتاب غروب می کرد اما از حسین خبری نبود، با تاریکی هوا به خانه آمد،به او گفتم ، مادر جان چرا این قدر دیر آمدی، نمی دانی نگرانت هستم. گفت: مادر جان، آخه تا شهر، راه زیاد است و دیر می رسم.آری، حسین من، فاصله ی اختیارآباد تا شهر کرمان را با دوچرخه اش طی می کرد تا مخارج تحصیلش را خود فراهم کند و باری را از دوش ما بردارد.*****می خواست به جبهه برود به نزدم آمد و گفت: مادر جان حلالم کن، می خواهم به جبهه بروم. گفتیم: حسین جان، تو که هنوز درست را تمام نکرده ای،درس واجب تره، درس را که تمام کردی، بعد برو. با بغض گلویش گفت: می دانم درس هم واجب است، اما الان باید در جبهه جنگ و جهاد باشم نه در جبهه تعلیم و تعلم،درس و مدرسه همیشه هست، جنگ تمام می شود و ما بعد از جنگ باید شرمنده باشیم که چرا به جبهه نرفته ایم و فرمان امام امت را اطاعت نکرده ایم و خود شما نیز باید شرمنده امام حسین علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله باشید که چرا از رفتن ما به جبهه امتناع ورزیدید، این حرف را که زد قبول کردم و گفتم: باشه به جبهه برو.*****-در عملیات کربلای 5 حسین به پایش ترکشی اصابت کرد و آقای سید حسن هاشمی او را با یک قایق به همراه معاون گردان که حسین کمک بیسیم چی او بود، به عقب برگرداند، سید حسن می گوید: حسین در قایق دائم گریه می کرد؛ می گفت:دیدی سید حسن من لیاقت شهید شدن نداشتم، دیدی مرا از خط به عقب برگرداندند!وقتی کنار آمبولانس می رسند، تنها جای یک نفر مجروح را داشته اند و حسین که وضع خود را از معاون گردان بهتر می بیند، می گوید: اول او را ببرید چون ترکش به شکم او خورده است و بیهوش است، من می توانم صبر کنم،حسین منتظر می ماند تا آمبولانس بعدی برسد، وقتی آمبولانس می آید حسین به همراه چند مجروح سوار آمبولانس می شوند و به طرف بیمارستان حرکت می کنند. در بین راه راننده آمبولانس تیر می خورد و آمبولانس از حرکت می ایستد و حسین که خونریزی اش زیاد بوده به درجه رفیع شهادت نائل می آید. *****طلبه شهید حسین دوست محمدی در سال 1348 در روستای اختیارآباد در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. دوران تحصیل را در همان روستا گذراند و بعد از آن وارد مدرسه علمیه معصومیه کرمان شد و ادامه آن را در قم سپری کرد و در تابستان سال 65 وارد جبهه های جنگ شد.در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه گردان 412 به عنوان بی سیم چی گردان خدمت نمود و در سال 18/12/65 در محور عملیاتی شلمچه شهید شد. منبع : کانون خبرنگاران دفاع مقدس کرمانتنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 294]