واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مروری بر رمان «دل سگ» نوشته «میخائیل بولگاکف»سگ نباید آدم شود!
چندی پیش نوشتهای را خواندم که توصیه رهبر انقلاب به مطالعه رمانِ «دل سگ» در آن آمده بود. بعد از آن، به تهیه و مطالعه این رمان مشتاق شدم تا هم کتابی را که رهبر در دو مقطع، آن را «هنرمندانه» دانسته است بخوانم و هم به توصیه این صاحبنظر در حوزه رمان، عمل کنم.«دل سگ» کمیاب است و جستجوی من در خیابان انقلاب به دنبال این اثر «میخائیل بولگاکف» بینتیجه بود. عاقبت کتاب را از طریق یک فروشگاه مجازی کتاب، به دو برابر قیمت تهیه کردم. درست بعد از خواندن چند صفحه از رمان یادم آمد که چند سال پیش، در شبکه 4 سیما با همین مضمون تلهتئاتری دیدهام. البته در آن تلهتئاتر ایرانی، تنها به جنبه اخلاقی پرداخته شده در «دل سگ» تأکید شده بود. تا آنجا که حافظهام یاری میکند، در این نمایش، از دیالوگهای سیاسی و جهتدار «میخائیل بولگاکف» چندان خبری نبود.«دل سگ» را میشود از چند بعد بررسی کرد: اولاً بعد اخلاقی که در برخی گفتگوهای کاراکترهای اصلی داستان قابل لمس است. در بعدی دیگر نگاه جهتدار و ضدانقلابی «میخائیل بولگاکف» در سرزنش انقلاب روسیه کاملاً آشکار است؛ موضوعی که مطمئناً هدف اصلی نویسنده در نگارش این رمان بوده است.نویسنده با به کارگیری تمثیلهایی به این هدف دست یافته است و این نکتهای است که شاید در زمان نگارش «دل سگ» در ذهن مخاطب، بیتأثیر نبوده است. روند داستان «دل سگ» برای مخاطب، به اندازه کافی جاذبههایی دارد. هر زمان که احساسات ضدانقلابی «بولگاکف» قلیان کرده است، به وضوح دیالوگهایی از سمت شخصیت اصلی و البته محترم داستانش، به خورد مخاطب میدهد.«دل سگ» در زمانی نوشته شده است که «میخائیل بولگاکف» از راه روزنامهنگاریِ آزاد روزگار میگذارنده است. به قول «مایکل گلنی» در مقدمه کتاب: «هدف اصلی بولگاکف گریز از زندگی قلمبهمزدی و بدل شدن به نویسندهای “واقعی بود.»این اعتراض به روزنامهها و اخبار و مطالب منتشر شده ناخوشایندِ آقای نویسنده در جایی از «دل سگ» به خوبی دیده میشود:«آقای عزیز! اگر به فکر هاضمهتان هستید توصیهام این است که سر میز غذا از بلشویسم یا پزشکی حرف نزنید و خدا به دور، هیچوقت قبل از شام اخبار روزنامههای شوروی را نخوانید.»… «اصلاً روزنامه نخوانید. یک وقت در مطبم سی نفر را آزمایش کردم. فکر میکنید نتیجه چه شد؟ مریضهایی که هرگز روزنامه نمیخواندند حالشان خیلی بهتر بود… آنها که روزنامه میخوانند؛ نه تنها وزن کم کردند، بلکه واکنش عصبی زانویشان کم شد، بی اشتها شدند و نشانههای افسردگی عمومی در آنها دیده میشد.»از آنجا که بولگاکف در آثار دیگرش مثل «گارد سفید» از روند و خاطرات زندگی خود، ردپایی به جای گذاشته است، شاید ردپاهایی از تجربیات شخصیاش در «دل سگ» هم دیده شود.راوی «دل سگ» دانای کل است. فضای داستان از همان ابتدا با نجوای درونی یک حیوان و بروز احساسات و آمالش که تخیلی آمیخته با واقعیت است، پر شده است.ماجرای داستان تخیلی «دل سگ» از این قرار است که پرفسور «فیلیپ فلیپوویچ»، با یک عمل جراحی سگی را به انسان تبدیل میکند. بعد از این واقعه تخیلی، از سگِ انسان شده -شاریکوف- رفتارهایی دیده میشود که پرفسور و دستیار جوانش «بورمنتال» از کار خود پشیمان میشوند.داستان از تفکرات یک سگ ولگرد که از سنگدلی انسانها (منظور نویسنده پرولتر است) آزرده شده است، آغاز میشود. مخاطب از همینجا تیغ طعنهآمیز سبک نوشتاری آقای نویسنده را لمس میکند. فضای جامعه داستان، سرشار از بیرحمی آدمهایی است که برای دست یافتن به یک لقمه بیشتر به حق همنوعان خود تجاوز میکنند؛ چه رسد به حیوان ولگردی مثل شاریکوف!شاریکوف که روزگار «سگ»یاش را در همین جامعه گذرانده و در نتیجه به عقاید و فحاشیهای شهروندان جامعهاش خو کرده است، پس از متحول شدن و تبدیل شدن به انسان، همان آموزهها را از خود نشان میدهد و به موجودی غیرقابل کنترل، ناآرام و بیصفت تبدیل میشود.محیطی که شاریکوف پیش از تحول در آن زندگی کرده است، محیطی سرشار از امنیت و شادی است. بنا بر این، منظور بولگاکف از تبدیل سگ به انسان و توصیف جامعه وحشی، روزگار بعد از انقلاب در شوروی آن روز است.اما در همین جامعه سرشار از نخوت، آدمهای کمیابی هم پیدا میشوند که در عین وقار، حاضر نیستند به هر قیمت و شکلی زندگی کنند. آدمهایی که از نظر نویسنده سرشان به تنشان میارزد و شجاع و متین به حساب میآیند. نمونه بارز چنین آدمی «فیلیپ فیلیپوویچ» است.گویا نویسنده تمامِ آنچه از شخصیت، نگاه، خستگیها و حتی آمالش در خویشتن سراغ دارد، در پشت شخصیت اصلی داستانش یعنی همان پورفسور فیلیپوویچ به زیرکی به نمایش گذاشته است.فیلیپوویچ درست مثل خالق اصلیاش «بولگاکف» پزشک است و درست مثل او که در زمان نگارش «دل سگ» به اجبار و برای گذران زندگی روزنامهنگاری میکرده است، از روزنامههای شوروی و اخبار منتشر شده در آن بدش میآید. او در اولین صحبتهای رسمیاش در داستان خود را چنین به مخاطبش معرفی میکند:«دوست عزیز، شما که مرا میشناسید، نه؟ من مرد واقعیاتم، مردی که متکی به مشاهده است، دشمن فرضیههای بدون پشتوانهام. نه تنها در روسیه، بلکه در اروپا هم مرا به این صفت میشناسند. اگر چیزی بگویم، به این معناست که بر پایه واقعیاتی قرار دارد که نتیجهام را از آن گرفتهام…»و بعدتر در ادامه چنین معارفهای و خواندن دیالوگهای دیگر و کاملاً جهتدار پروفسور، از زبان دکتر «بورمنتال» میشنویم: «حرفهایتان بوی ضد انقلاب میدهد، فیلیپ فیلپوویچ. خدا کند به گوش کسی نرسد.» و فیلپوویچ در اعتراض به این حرف که بولگاکف میداند در ذهن مخاطبش ایجاد شده و آن را از زبان «بورمنتال» جاری کرده است، از تفکر خویش چنین دفاع میکند:«من به کسی لطمه نمیزنم. در حرفهایم هیچ چیز ضد انقلابی نیست. از قضا این کلمهای است که من نمیتوانم به سادگی تحمل کنم. آخر این دیگر چه صیغهای است؟ هیچکس نمیداند. به همین علت است که میگویم در آنچه گفتم هیچ چیز ضد انقلابی وجود ندارد. برعکس سرشار از عقل سلیم و عمری تجربه است…»فیلیپوویچ افکار و برخوردهایی بسیار محترمانه دارد؛ تا جایی که وقتی از تحول سگی که پیش از انسان شدنش، آن را دوست داشته است به ستوه میآید، با برخورد خشونتآمیز دستیارش- بورمنتال- در برابر سگ مقابله میکند.البته فیلیپوویچ راه حل بهتری برای از بین بردن معضلی به نام شاریکوف تغییریافته دارد؛ آن هم جراحی دیگری است که باز شاریکوف را به همان حیوانی تبدیل میکند که اگر لقمهای غذا و جایی گرم برایش فراهم باشد، آزارش به کسی نمیرسد.این همان نکته اساسی است که در پیچ و خم داستان هنرمندانه روایت شده است: حضور انقلابیون یا به عبارتی «پرولتاریا» که قبل از متحول شدنشان اغلب از قشر ضعیفی هستند که به شیوهای حیوانی روزگار میگذرانند. بعد از تحول هم فقط ظاهرشان تغییر میکند وگرنه، اینان همان وحشیمسلکانی هستند که باید در پوستهای از کارگری و حقارت که جامعه نصیبشان کرده است، به زندگی ادامه بدهند و اگر بر خلاف این حرکت کنند، وبال گردن آدمهای شریفی چون فیلیپوویچ و دیگر اعضای خانهاش -دستیار و خدمهاش- میشوند.شخصیت دیگری که با مشخصاتش، برای بیان نظریات ضدانقلابی بولگاکف بسیار نقشآفرین است، «اشووندر» است. او نماینده پرولتاریاست و از همه حضورش جز ایجاد مزاحمت و خارج کردن زندگی از روال عادی، چیز دیگری دیده نمیشود.با «اشووندر» از فصل دوم و در انتهای فعالیتها و عملکردهای مؤثر و مفید یک روز کاری فیلیپوویچ، آشنا میشویم. او از اعضای «کمیته مدیریت خانگی» است که در مطب پرفسور حاضر شده است تا به اسم عدالت، بخشی از خانه پروفسور را صاحب شود. فیلیپوویچ و اشووندر بر سر همین موضوع درگیر میشوند و درست مثل پایان داستان، پیروزی با فیلیپوویچ است و شکست و استیصال سهمِ اشووندر!پس از فیلیپوویچ، دکتر «بورمنتال» شخصیت دیگر مؤثر در داستان محسوب میشود. او دستیار جوان و به عبارتی مرید فیلیپوویچ است.«داریاپتروفنا» و «زینا» دو خدمه حاضر در خانه فیلیپوویچ، دو شخصیت دیگر از شخصیتهای معدود این داستان هستند. این دو زن در ردهای پایینتر از شخصیتهای دیگر قرار دارند. گویی نویسنده، تنها خواسته است حضور زنان و رنجها و مورد تجاوز قرارگرفتنشان در جامعه بعد از تحول را یادآوری کرده باشد. البته خیلی سطحی و کمرنگ به این نکته پرداخته است.در فصلهای آغازین یک جمله کلیدی گفته میشود که همه روند داستان را میشود در همین جمله خلاصه کرد. بولگاکف این جمله را از زبان یکی از این زنان اینطور بیان میکند:صدای زنانهای گفت: «اگر به سگی روی میز غذا بدهید، بعد نه با عشق میتوانید از شرش خلاص شوید نه با پول»!در این میان شخصیت بسیار نامحسوس دیگری هم وجود دارد: دربان ساختمان –فئودور- که انگار فقط شاهد برخی از حوادث داستان است. شاید او هم نماینده برخی از حاضرین در یک جامعه است که فقط شاهد اتفاقات هستند و البته گاهی همدردی میکنند یا کنایه میزنند؛ اما در هر صورت هستند و فقط هستند!در انتها میتوان تا حد زیادی حق را به بولگاکف داد که اینچنین بی حد و مرز به انتقاد و اعتراض کرده و به عبارتی نظریاتش را بیان کرده است. البته در دوره شوروی نوشتن چنین داستانهایی مرسوم بوده است و نویسندگان دیگری چون «مایاکوفسکی» هم به آن پرداختهاند.با این همه میخائیل «بولگاکف» با مرگ زودهنگامش نتوانست استقبال مخاطبینش را از نوشته پرتمثیل و ژرف خود ببیند!لیلا سادات باقریتهیه و تنظیم: مهسا رضایی- ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 274]