واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پیک خوش خبرمجروح مظلوم در عملیات بدر به شدت مجروح شده بود. وقتی قرار شد یک خاکریز عقب بیائیم، احمد را با بدنی مجروح روی زمین دیدم. جایی از بدنش سالم نبود. از دست و پا و سر و سینه اش خون می آمد. تصمیم گرفتیم او را همراه خودمان ببریم. پنج نفر بودیم. هر یک زیر قسمتی از بدنش را گرفتیم و زیر باران گلوله و خمپاره راه افتادیم. با شنیدن صدای سوت خمپاره، رهایش می کردیم و خودمان را روی او می انداختیم.بارها خمپاره آمد و ما مجبور شدیم او را به زمین بزنیم و رویش بخوابیم.. اما هرگز اعتراض نکرد. حتی یک آخ هم نگفت. در محضر دوستمدت ها از شروع عملیات می گذشت. از هر طرف تیر و ترکش و خمپاره می آمد. عراقی ها به شدت مقاومت می کردند. گلوله های مستقیم تانک و توپ، سنگر را هدف گرفته بود. زمین می لرزید. وقت اقامه ی نماز ظهر رسید. بچه ها زیر باران ترکش و گلوله یکی یکی و به سرعت نماز خواندند. نوبت به احمد عبداللهی رسید. به نماز ایستاد. رکعت اول را به سرعت خواند. رکعت دوم را شروع کرد. دیگر شتاب نداشت. هر چه انتظار کشیدم، به رکوع نرفت. حمد و سوره را با آرامش قرائت کرد. پس از چند دقیقه وقتی بالاخره نمازش تمام شد، پرسیدم:موضوع چیست؟ چرا رکعت دوم را این قدر طول دادی؟پاسخی نداد. اصرار کردم . عاقبت گفت:چنان گلوله می آمد که رکعت اول را با شتاب خواندم. ناگهان به یاد آوردم در حال صحبت کردن با خدا هستم و از ترس تیر و ترکش فقط به جان خودم فکر می کنم. به همین دلیل استغفار کردم و رکعت دوم را عادی خواندم.
شناختبا ماشین از یکی از خیابان های اهواز عبور می کردیم. صدای قرائت دعای توسل از بلندگو شنیده شد. گفت:نگه دار. برویم دعا.گفتم:ولی ما این ها را نمی شناسیم.گفت:ائمه را که می شناسیم.ایستادم. پیاده شد و به سوی خانه ای که صدای دعا از آن می آمد،رفت. نماز اول وقتبه نماز اول وقت اهمیت می داد. شب عروسی، میهمان ها نشسته بودند که صدای اذان به گوش رسید. با لباس دامادی کنارم نشسته بودم، خیلی مؤدبانه گفت:با اجازه ی شما به مسجد می روم، نمازم را می خوانم و بر می گردم.در مقابل چشمان حیرت زده ی مهمان هایی که هنوز ایشان را نمی شناختند، بلند شد، وضو گرفت و به مسجد رفت نمازش را به جماعت خواند و برگشت. تنه ی نخلیک شب دو نفر از بچه های اطلاعات برای شناسایی از اروند گذشتند. همین که به طرف سیم خاردار رفتند، سرباز عراقی متوجه شد. اسلحه را به طرف آن ها گرفت و شلیک کرد. این دو نفر بدون آن که دستپاچه شوند، دست ها را به هم دادند و درازکش روی آب خوابیدند.در تاریکی شب داخل آب مثل یک تنه ی نخل 3 متری به نظر می رسیدند. سرباز عراقی کمی تیراندازی کرد و وقتی متوجه شد حرکت نمی کنند، احتمالاً تصور کرد تنه ی نخل داخل آب افتاده، دنبال کارش رفت.خوشبختانه هیچ یک از تیرها به بچه ها نخورد. پیک خوش خبرهنگام عملیات بیت المقدس، یک شب حاج قاسم دستور داد روی دژ دوم عراقی ها را شناسایی کنیم. نزدیک غروب دوربین دید در شب و قطب نما را برداشتم و به اتفاق دو نفر از برادران حرکت کردیم. پشت دژ اول، نماز مغرب و عشا را خواندیم. آماده ی رفتن بودیم که جوان خوش سیمایی رسید و پرسید: مهدی کیست؟جلو رفتم و گفتم:من مهدی هستم.گفت:حاجی دستور داد برگردید. امشب نمی خواهد شناسایی بروید.تعجب کردم. حاج قاسم قبلاً برای انجام شناسایی خیلی اصرار داشت. چه اتفاقی افتاده بود که منصرف شده و پیکی برای لغو شناسایی فرستاده است.از جوان پرسیدم: مطمئن هستی؟گفت:بله.در عملیات بدر به شدت مجروح شده بود. تصمیم گرفتیم او را همراه خودمان ببریم. هر یک زیر قسمتی از بدنش را گرفتیم و زیر باران گلوله و خمپاره راه افتادیم. با شنیدن صدای سوت خمپاره، رهایش می کردیم و خودمان را روی او می انداختیم.بارها خمپاره آمد و ما مجبور شدیم او را به زمین بزنیم و رویش بخوابیم.. اما هرگز اعتراض نکرد. حتی یک آخ هم نگفت.برگشتیم. وقتی وارد سنگر حاجی شدیم، پرسید:چرا برگشتید؟گفتم: مگر شما پیک نفرستادید که شناسایی لازم نیست؟ با تعجب گفت: نه... من کسی را نفرستادم.درهمان حال باد شروع به وزیدن کرد و کمی بعد طوفان شدید منطقه را در برگرفت. به طوری که گرد و خاک فضا را تیره و تار کرد. حاجی بعد از مشاهده ی آن وضع گفت:آن فرد هر کسی که بوده، خدا خیرش بدهد. چون در این طوفان اگر جلو می رفتید، حتماً مسیر را گم می کردید و اسیر می شدید. خمپاره ی نجاتبرای شناسایی نیزار، از حاشیه ی باتلاق آهسته عبور می کردیم. ناگهان از پشت سر فریاد زد: قف به کمین عراقی ها افتاده بودیم .دیده نمی شدند. ایستادیم. نمی دانستیم چه باید بکنیم.چند سرباز عراقی از رو به رو به سوی ما آمدند.کاملاً محاصره شدیم.ناگهان صدای فریاد و هیاهوی عراقی ها در میان صدای انفجار گلوله ی خمپاره ای که کنارشان به زمین خورد، گم شد.نمی دانم آن خمپاره را کدام فرشته ی نجاتی فرستاد. آسمان را روشن کرد. سوت کشان پایین آمد و عراقی ها را فراری داد. به سرعت شروع به دویدن کردیم و قبل از این که عراقی ها به خود بیایند، از منطقه ی خطر دور شدیم. ماهنامه شمیم عشقتنظیم : رها آؤامی - فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 434]