واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: وصیت نامه ده نمکی در جبههفهمیدم که دیگر باید غزل خدا حافظی را بخوانم .دفتر چه یادداشتم را در آوردم و شروع کردم به نوشتن وصیت نامه: این آخرین برگ از خاطرات من است .در این ساعات پایانی عمرم در زیر این آسمان کبود در بهاری خون بار از پیشگاه خدا برای همه کوتاهی هایم استغفار می کنم
شب ها نگهبانی و پاسبخشی و صبح ها توی سنگر و استتار و خاطره نویسی کارمان شده بود .یک روز علی رغم اینکه گفته بودم کسی تردد نداشته باشد سر و صدای گفتگوی چند نفر از بیرون به گوشم خورد .سرم را از سنگر بیرون آوردم و دیدم یکی از بچه های اطلاعات عملیات لشکر به همراه حاج محمد کوثری فرمانده لشکر و دو تا از بچه های مهندسی راست راست در روز روشن آمده اند بازدید خط و کمین ها.سلام علیکی کردیم و از صحبت هایشان متوجه شدم که تصمیم دارند خاکریزی دو جداره از دامنه تپه مقابل در دشت مشرف به دریاچه دربندیخان تا کمین ما ایجاد کنند.با شنیدن این حرف برق از سه فازم پرید و گفتم حاج آقا! اینجا مثلاً کمین تپه مهدی و شاخ شمیران است و ما در استتار کامل زیر پای عراقی ها دو هفته است که طاقت آورده و دیده نشده ایم .با این رفت و آمد شما جان بچه ها به خطر می افتد و کمین ها لو می رود .وقتی جای دیدگاه عراقی ها را نشانشان دادم حرفم را قبول کردند و از کشیدن خاکریز منصرف شدند. فردای آن روز داخل سنگر خوابیده بودم که در عالم خواب و بیداری خودم را در حال پرواز حس کردم .هر چه بالاترمی رفتم از آخرین طاق نصرت شهدائی که می شناختم عبور می کردم . عکس های همه رفقا و شهدا را در دورانی که در جبهه باهم بودیم را دیدم. آخرین عکس تصویر شهدائی بود که همین چند روز پیش شهید شدند .با عبور از آن ها فهمیدم که دیگر باید غزل خدا حافظی را بخوانم .از خواب پریدم و به کیوان محمدی و حسن سامیر و محمدی گفتم سریع از این سنگر بیرون بروید.حسابی متعجب شدند و پرسیدند آخه کجا برویم ؟ گفتم برید داخل بقیه سنگرها نمی خواهم همه داخل یک سنگر باشیم ! با تعجب وسایلشان را جمع کردند و رفتند در سنگر های مجاور. دفتر چه یادداشتم را در آوردم و شروع کردم به نوشتن وصیت نامه: این آخرین برگ از خاطرات من است .در این ساعات پایانی عمرم در زیر این آسمان کبود در بهاری خون بار از پیشگاه خدا برای همه کوتاهی هایم استغفار می کنم...پدر و مادر عزیزم.... در حین نگارش این سطور از وصیت نامه بودم که شبه ای در ذهنم آمد. از خودم پرسیدم آیا من واقعاً آماده شهادت هستم؟ خوب که فکر کردم دیدم دست و پایم هنوز در دنیا بند است و هنوز از همه چیز دل نکنده ام. پیش خودم آمدم توجیه اش کردم و گفتم خدایا! من اگر بمیرم چه کسی این خط را نگه می دارد؟ این سنگر های کمین اگر سقوط کنند تپه مهدی هم سقوط می کند. اگر تپه مهدی سقوط کند شاخ شمیران سقوط می کند و اگر شاخ سقوط کند حلبچه !!! می خواهم بمانم و آخرین لحظات جنگ را ببینم می خواهم بمانم که امام تنها نماند..... هنوز این فکر ها در سرم بود و قلم روی وصیت نامه که زمین زمان با سوت خمپاره ای به هم ریخت . تا به حال چنین لرزشی را بر روی زمین حس نکرده بودم .کلی گل و لای از آسمان بر سرم بارید و منتظر انفجار عظیم بودم که سکوت حاکم شد... بوی سوختگی علف ها از نزدیک می آمد .سرم را بالا آوردم و دیدم در یک متری سنگر درست بالای سرم گلوله خمپاره 120 در خاک فرو رفته و علفهای اطرافش در حال سوختن هستند و در کمال حیرت این خمپاره منفجر نشده .و من ماندم که ماندم که ماندم.. همه بچه ها از سنگر ها بیرون آمده بودند و با حیرت این صحنه را تماشا می کردند بیشتر از همه کسانی حیرت کرده بودند که چند دقیقه پیش به زور آنها را از سنگر بیرون کردم.. مسعود ده نمکی تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 199]