تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 29 بهمن 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):به راستى حكمتى كه در قلب منافق جا مى‏گيرد، در سينه‏اش بى‏قرارى مى‏كند تا از آن بي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

خرید از چین

خرید از چین

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

کاشت ابرو طبیعی

پارتیشن شیشه ای اداری

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

اوزمپیک چیست

قیمت ورق سیاه

چاپ جزوه ارزان قیمت

کشتی تفریحی کیش

تور نوروز خارجی

خرید اسکرابر صنعتی

طراحی سایت فروشگاهی فروشگاه آنلاین راه‌اندازی کسب‌وکار آنلاین طراحی فروشگاه اینترنتی وب‌سایت

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

زومکشت

فرش آشپزخانه

خرید عسل

قرص بلک اسلیم پلاس

کاشت تخصصی ابرو در مشهد

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

مبل کلاسیک

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

کفش ایمنی و کار

دفترچه تبلیغاتی

خرید سی پی

قالیشویی کرج

سررسید 1404

تقویم رومیزی 1404

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1860600786




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نام شاه


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نام شاه 
نام شاه
در قسمت قبل خواندید که پیرمرد به زنش گفت در مدح شاه شعری نوشته است و همسرش نام دیوان را از او پرسرد و حالا ادامه ی ماجرا....پیرمرد گفت: «نه! این جزو اسرار نیست. نام دیوانم را به تو می گویم؛ ولی مبادا جلو در و همسایه اسم دیوانم را بر زبان بیاوری، تا وقتی که من از پیش شاه با سکه های طلا برنگشته ام، نباید کسی از نام دیوان من مطلع گردد. چون آدم حسود بسیار است و ممکن است که کسی نام دیوانم را بدزدد و بر دیوان خود بگذارد!»پیرزن گفت: «به هیچ کس نمی گویم. حال بگو نام دیوانت چیست؟» پیرمرد بادی به غبغب انداخت و گفت: «نام شاه!»پیرزن ابرو درهم کشید و چیزی نگفت. پیرمرد گفت: «خوشت آمد؟ یک وقت فکر نکنی که من نام دیوانم را از شاهنامه فردوسی گرفتم!» پیرزن گفت: «نه، چرا باید این فکر را بکنم. شاهنامه کجا؟ نام شاه کجا؟ خیلی با هم فرق دارند. اصلاً کوچک ترین شباهتی به هم ندارند!»پیرمرد بادی به غبغب انداخت و با غرور به زنش نگاه کرد. پیرزن گفت: «به نظر من از دو حال خارج نیست. یا تو عقلت را از دست داده ای و واقعاً دیوانه شده ای و یا اینکه واقعاً معجزه ای رخ داده است و تو شاعر شده ای و شعر بلندی سروده ای. خدا کند که دومی راست باشد!»پیرمرد خندید و گفت: «چه ساده لوحی زن! نه اولی درست است و نه دومی راست است. نه دیوانه شده ام و نه معجزه ای رخ داده است. من از زمان بچگی، یعنی از زمانی که از شکم مادرم بیرون آمدم و پا به این جهان هستی نهادم، طبع شعری داشتم. فقط طبعکی. اما چند شب پیش آن را در خودم کشف کردم. خیلی از مردم ممکن است شاعر باشند، اما خودشان هم خبر نداشته باشند و این بی خبری تا پایان عمرشان طول بکشد. من استعداد فراوانی در سرودن شعر دارم. یعنی به نظر من، اگر همه آدم ها- حتی تو که یک پیرزنی- تلاش بکنند، می توانند شعر بگویند. اگر هم شعر نگویند، لااقل می توانند زمین را بکنند و یا گندم درو کنند من هم با کمی تلاش توانستم شاعر بشوم. فقط کمی!»پیرزن سرش را چند بار تکان داد و گفت: «پیرمرد. مسخره بازی در نیاور. از پیرمردی به سن تو، بعید است این کارها، بنشین توی خانه ات و زندگی فقیرانه ات را بکن. تو را چه به شعر گفتن و مدح گفتن برای شاه؟ مگر خدای ناکرده عقلت، پاره سنگ بر می دارد؟ می خواهی بروی پیش شاه و آن چرت و پرت هایی را که خیال می کنی شعر است، برای شاه بخوانی؟ فکر نمی کنی ممکن است شاه خشمگین بشود و جلاّد را در جا صدا بزند و دستور بدهد تا سر از تنت جدا سازند؟!»پیرمرد با تعجب پرسید: «سرم را؟ سر مرا از تنم جدا سازند؟ مگر من چه گناهی مرتکب شده ام؟ چه گناه نابخشودنیی از من سر زده که شاه دستور قتل مرا صادر کند؟ من فقط یک شعر بلند به سبک تازه در مدح شاه گفته ام. فقط همین! البته قبول دارم که هر کار تازه ای در آغاز راه مخالفان زیادی پیدا می کند. شاید شاه هم آن را نفهمد ولی بعداً می فهمد که من چه کار نوینی انجام داده ام. من پدر شعر نو می شوم. می بینی!»پیرزن گفت: «گناه نابخشودنی تو، همان شعرت است!»پیرمرد با لحنی جدّی گفت: «گویا تو هنوز باورت نشده است که من به راستی شعری تازه و زیبا و بی نظیر سروده ام. شعری که تاکنون هیچ شاعری حتی به فکر سرودنش هم نیفتاده است.»پیرزن گفت: «خیلی خوب برو. خودت می دانی و خودت. اگر گردنت را به دستور شاه زدند، نگویی که من نگفتم!»القصّه پیرمرد قصّه ما از همسرش خداحافظی کرد و به سوی شهر به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به شهر رسید و سراغ قصر شاه را از مردم گرفت و بالاخره قصر را هم پیدا کرد. وقتی جلو دروازه قصر رسید، نگهبان های دم دروازه، جلو او را گرفتند. یکی از نگهبان ها پرسید: «چه می خواهی پیرمرد؟»پیرمرد بادی به غبغب انداخت و گفت: «به من نگو پیرمرد، بگو چه می خواهی استاد بزرگوار. چون من یک شاعر بزرگوارم!»نگهبان به دوستش نگاه کرد و خندید. فهمید که با پیرمرد دیوانه ای طرف است. نگهبان دوم با لحنی آرام تر پرسید: «چه می خواهی پدرجان؟» پیرمرد گفت: «پسرجان، من یک شاعر دلسوخته ام. شعر بلندی در مدح شاه سروده ام. حال آمده ام تا آن را تقدیم شاه کنم. پس هر چه زودتر مرا پیش شاه ببرید. چون اگر این کار را نکنید، بعداً از این کار خوتان پشیمان می شوید!»دو نگهبان، نگاهی به یکدیگر انداختند و سپس نگاهی به پیرمرد و خندیدند. نگهبان اول پرسید: «تو به راستی یک شاعری؟ یا مزاح می کنی؟»
نام شاه
پیرمرد با ناراحتی گفت: «به قیافه من می آید که اهل مزاح باشم؟ از آن گذشته، من چه مزاحی دارم که با شما دو تا ابله بکنم؟!»نگهبان دوم گفت: «آخر سر و وضع و قیافه ات اصلاً به شاعرها نمی خورد. به نظر نمی رسد که تو از گروه شاعران باشی!»پیرمرد گفت: «آری، از این نظر، حق با شماست. علتش هم این است که من با همه شاعران جهان، فرق دارم. آری، من یک شاعر راستینم. تازه از آن گذشته مگر شاعران چه شکلی هستند؟ شاعر که شاخ و دم ندارد. او هم آدمی است مثل من و شما، روی پیشانی ام باید می نوشتند که من یک شاعرم تا شما باور می کردید که من واقعاً یک شاعرم؟»نگهبان دوم گفت: «درست است که شاعران هم، مثل آدم های معمولی هستند، مثل ما و تو. ولی چیزی در چهره و رفتارشان وجود دارد که در چهره تو نیست!»پیرمرد با تعجّب پرسید: «چه چیزی در چهره شاعران هست، که در چهره من نیست؟»نگهبان اول گفت: «ما نمی دانیم. فقط می دانیم که چیزی هست. حالا آن چیز چیست، فقط خدا می داند!»نگهبان پیری که کمی دورتر از آن دو نگهبان ایستاده بود و از دور شاهد بگو و مگوی آن ها بود و حرف هایشان را شنیده بود، جلوتر آمد و رو به همکارانش گفت: «بگذارید برود پیش شاه پیرمرد فقیر و بیچاره ای به نظر می رسد. شاید شاه از شعر او خوشش بیاید و بابت شعرش چند سکه ناقابل به او ببخشد. بالاخره هر چند سکه که بگیرد- حتی اگر یکی- باز برایش خوب است و می تواند با آن یک سکه زخمی از زخم های زندگی اش را مداوا کند!»پیرمرد گفت: «هان! قربان آدم چیز فهم. آدم جهان دیده و دانا به این می گویند!»نگهبان ها که با دیدن لباس های فقیرانه پیرمرد، فهمیده بودند که او پیرمرد فقیر و بیچاره ای بیش نیست، دلشان به حال او سوخت و او را به طرف جایگاه مخصوص، راهنمایی کردند.یکی از نگهبان ها که راهنمایی پیرمرد را به عهده داشت، او را به تالار بزرگی برد و گفت: «برو در گوشه ای بنشین و منتظر باش. باید ساعت ها منتظر بمانی!»پیرمرد رفت و ساکت در گوشه ای روی زمین نشست. زمین با سنگ مرمر، تزیین شده بود و از شدت تمیزی عکس پیرمرد در آن دیده می شد. پیرمرد ساکت نشست و در انتظار ورود شاه ماند.یک ساعت گذشت، شاه نیامد. دو ساعت گذشت، شاه نیامد. سه ساعت گذشت، شاه نیامد اما بالاخره پس از سه ساعت، پیرمرد بیچاره، صدایی شنید و ناگهان متوجه شد که دو پیرمرد با ریش خیلی بلند و تماماً سفید وارد تالار شدند. آن دو پیرمرد ردای بلندی بر تن داشتند و هر کدام عصابی گرانبها به دست.پیرمرد محو تماشای عظمت و شکوه آن دو پیرمرد عجیب و غریب شد. پیرمرد توی دلش گفت: «لابد وزیران شاهند ولی اگر زنم اینها را می دید، خیال می کرد که هر دو دیوانه اند و از دیوانه خانه گریخته اند.» آن دو پیرمرد، موهای سرشان را مثل گیسوان بلند زن ها شانه کرده بودند و ریخته بودند روی بر و دوششان.آن دو پیرمرد بدون گفتن کلمه ای رفتند به طرف تخت شاه یکی در طرف راست و یکی در طرف چپ تخت ایستاد. مثل دو شیر پیر، واقعاً هم با آن موهای بلند بی شباهت به شیر نبودند. آن دو- هر دو- دست به سینه و ساکت ایستادند. مثل دو مجسمه گوشتی. آن ها حتی جواب سلام پیرمرد قصه ما را هم ندادند. چنان اخمی بر چهره داشتند که گویی پیرمرد قصه ما، پدر آن ها را کشته است. برای همین هم، پیرمرد قصه ما از سلام دادن به آن ها پشیمان شد.
نام شاه
ساعتی بعد، دو نگهبان جوان و قوی هیکل، نیزه به دست وارد شدند. شاه بین آن دو نگهبان جوان راه می رفت. مثل یک زندانی. کسی که از دور شاه و آن دو نگهبان جوان را می دید، اگر نمی دانست که آن وسطی شاه است، گمان می کرد که آن دو نگهبان جوان، دارند مجرم خطرناکی را به سوی چوبه دار می برند.پیرمرد قصه ما، یک لحظه دلش برای شاه سوخت و از دلش گذشت که: «خدا را شکر... خدا را صد هزار مرتبه شکر که من شاه نشدم! و گرنه باید سه ساعت منتظر می ماندم تا نوبت ملاقاتم با پیرمرد فقیری- مثل من- برسد. آن هم با این تشریفات زجرآور.»ادامه دارد....هفت اورنگ جامی تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکارمطالب مرتبطعربی که شترش گم شده بود بیمار پیر محکوم به مرگ خرس و خیک گوش های حاکم حکیم دانا و مرد غمگین حکایت حاجی و جن





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 729]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن