واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: نه اصلا بگذاريد يکجور ديگر برايتان بگويم. سال آخرهنرستان بودم.دبير ادبياتي داشتيم که درباره درس انشاء خيلي سخت مي گرفت و عقيده داشت انشاء برخلاف درسهاي ديگرکه بايد بسادگي چيزي را حفظ کني تا به آساني هم پس بدهي، درسي است که دانش آموز را صاحب قوه تعقل و تحليل مي کند و خلاصه در آينده بدرد بخور است و ال است و بل. آن موقع دوسالي از جنگ گذشته بود و دشمن سفاک، بي محابا بسياري از شهرهاي ما را به توپ و موشک بسته بود و هر روز عده اي از مردم بيگناه را به خاک و خون مي کشيد و هر روز هم خبر تازه اي از جنايتش پخش مي شد. يکي از آن روزها سر کلاس درس، يکي از همکلاسان از اصابت گلوله دشمن به يک حمام زنانه در يکي از شهرها خبر داد و اينکه تعدادي از زنان در آنجا شهيد و مجروح شده اند. با شنيدن اين خبر، دبير دوآتشه ادبياتمان از کوره دررفت و برآشفت که اي داد،اي بيداد که حتي زنانمان در جايي مثل حمام هم از دست حراميان سفاک و بعثي امنيت ندارند و خلاصه رجزخواني پر طنين و قرايش، آتش به جانمان انداخت و خونمان را به جوش آورد. او همين موضوع را دستمايه سوژه انشاي هفته بعد قرار داد و براي کساني که بخواهند به هر بهانه از زيربار نوشتن آن شانه خالي کنند، خط و نشان کشيد اما حرفهاي حماسي آنروز معلم بخودي خود کافي بود که غوغايي در وجودم بيافريند و ديگر بحث اداي تکليف مدرسه در کار نبود و بايد يکجوري عقده هاي دلم را خالي مي کردم و چه کاري بهتر از نوشتن. آنشب،توي اهواز يک لحظه صداي گلوله باران دشمن که تا 9 کيلومتري شهر جلو آمده بود، قطع نمي شدعينهو صداي آتشين،مهيج و شورانگيز دبير ادبيات در باره مظلوميت جان باختگان آن واقعه دلگداز و خيره سري متجاوز که هي دار دار توي گوشم صدا مي کرد. همان شب وقتي چهره کريه و نحس گنده لات تکريتي(صدام)را از تلويزيون بغداد ديدم که در يک حرکت نمادين داشت با دست خود با يک عراده آتشبار به سمت نيروهاي ما آتش مي ريخت و با شليک زهرخند چندش آورش،درقبال ارتکاب جنايات هر روزه اش درمقابل هموطنان بيگناه من ککش هم نمي گزيد، حسابي آمپرم چسبيد و از کوره در رفتم و يکهو از جا جستم و قلم به دست گرفتم و حالا ننويس، کي بنويس. درست يادم نيست چندبار هي نوشته ام را خط زدم و بين کلمات جا افتاده ام ابرو کشيدم و هي کاغذهايم را مچاله کردم تا آفتاب نزده، بفمهي نفهمي،خط خطي هايي داغ دلم ته کشيد و با بالا آمدن انوار زرفام خورشيد در افق جنوب، کرکره پلکهاي خسته ام فرو افتاد. درهرحال،همان روز چندبار دلنوشته ام را با صداي بلند براي خود خواندم که وقتي به جملات تراژيکي نظراينکهاي واي بر ما که حتي زنان و مادران و خواهرانمان در حمامهاي زنانه هم از دست جنايات دشمن نابکار امان ندارند مي رسيدم،حسابي به رگ غيرتم برمي خورد و حباب بغضم مي ترکيد و وقتي به جملات حماسي ضددشمن مانند اينکهکور خوانده ايد،ارواي بابايتان که اگر جايش بيفتد هريک ازاين زنان ما يک تنه هزار نفر از شما را که اين همه سال در مقابل صهيونيستها اخته بوده ايد، حريفنديا نامردان عفلقي،مگر زورتان به زنها و بچه هاي ما برسد والاپيش نطفه پيل تنان رستم و سهرابهاي ايراني،توسري خور و از پيش باخته ايد، انگار با پرتاب تير زهرآگين کلمات دلم داشتم خرخره صدام را مي جويدم و با گفتن اين دلواژه ها، خنکاي دلچسبي روي تابه گداخته دلم مي نواختم و دلشاد مي شدم. بالاخره هفته بعد، ساعت درس انشاء فرارسيد و دبير سختگيرمان که انگار هنوز عصبانيتش از شنيدن خبر حمله دشمن به يک حمام زنانه تمام نشده بود و مثل قبل سگرمه هايش توي هم بود، شروع به خواندن نام دانش آموزان براي قرائت انشا ايشان کرد. به دلم بد آمده بود که مي خواهد اسم مرا بخواند که خواند البته بعد از سه نفر از همکلاسانم که در نوشته هاي خود راجع به اينکه جنايات صدام برخلاف شرف وانسانيت است و ناقض مقررات بين المللي و برخلاف رسم جوانمردي و... بالاخره نوبت به من پکر رسيد که به دنبال بهانه اي براي نخواندن مي گشتم به همين خاطر هي دقايقي اين پا و آن پا کردم تا از زيربار قرائت آن سياهه پرسوزوگداز قصر دربروم، چون حس مي کردم آن موضوع تراژيک با پياز داغ ميهني غيرت آسايش،حزن انگيزتر از آن است که من با آن روحيات دراماتيکم بتوانم تا آخرش را بدون تپق زدن و بغض کردن و تته و پته کردن بخوانم و بر توسن غليان احساسات لگام بزنم . في الواقع ترجيح مي دادم اصلا انشايم را نخوانم يا اصلا خود معلم با آن طنين رسا و شورانگيزش آنرا بخواند يا حتي از بيخ آنرا نخواند تا من در پيش ديگران در مخمصه لکنت زبان نيفتم و پيش همکلاسانم کنفت نشوم اما مگر شد و مگر دبيرمان که انگار دنبال يک متهم براي شکستن همه کاسه و کوزه هاي آن جنايت هولناک بر سر او مي گشت، زير بار رفت تا مرا نديد بگيرد و خلاصه الله و بالله که بايد خودت بخواني و تازه با ژستي اديبانه صلا در داد که: مشک آن است که خود ببويد نه آنکه عطار بگويد. باري، بناچار با دلي پرآشوب و لرزه اي خفيف شروع به خواندن دلنوشته هاي آتشين و مرثيه گونه ام کردم که اصلا نمي دانستم در آنشب رازگون، آن کلمات غلنبه سلنبه از کجا در گنجه قاموس مخيله ام قد کشيده و به روي کاغذ تراويده است. خنده دار است اما شايد از اين نظر بايد خود را مديون آن دژخيم خوني وطنم يعني صدام تکريتي ملعون و معدوم مي دانستم که آنروزها با ددخوئيش مرا آنگونه جري و عاصي و به اصطلاح بلبل زبان کرده بود. بگذريم. اول از همه از خبر واقعه اي که شنيده بودم،شروع کردم و اينکه،اينروزها(آنروزها) آتش دشمن به هيچ چيز و هيچکس رحم نمي کند و وامصيبتا که حتي ديگر حريمهاي امن هم حافظ ناموس ملک و ملت از دست خيره سري دشمن جرار نيست و حتي خصوصي ترين اماکن مادران و خواهران ما هم از دست دشمن مصون نمانده اند و ... في الواقع از اين لحظه به بعد ريتم صدايم با لرزه ها و ارتعاشات ناخواسته نوسان يافت و لحن صدايم بريده بريده شد تا اينکه وقتي درحال و هواي ترسيم و تجسيم ذهني صحنه خارج ساختن پيکرعريان زنان شهيدمان از زير آوار جنايت دشمن بودم يکهو بند دلم بريد ، تاول بغضم ترکيد و لالموني گرفتم . وقتي بعد از لختي،سر از روي نوشته ام برداشتم و از پشت بلور چشمان ترآلودم ، فضاي کلاس را که در سکوت محض فرو رفته بود،ورانداز کردم، ناباورانه در زلال نگاه حزن آلود همکلاسانم و حتي دبير جدي ادبياتمان، لايه خيسي از حس همدلي و جوشش تعصب و عرق ميهني و قدرشناسي را مشاهده کردم. من که خواه ناخواه ديگر قادربه ادامه خواندن مطلبم نبودم، بناچار و بدون اينکه جيک بزنم يا اجازه بگيرم بر سر جايم نشستم و از ناکاميم در ختم مطلبم، دمق شدم. دقايقي بعد خود دبير که حال و روزش دست کمي از وضعيت زار من نداشت و اصلا خود او بود که با حرفهاي گدازانش مرا در آن مخمصه و نوشتن آن دادنامه پرگداز انداخته بود، بسويم آمد و دلنوشته ام را از روي صندلي ام برداشت و پس از کمي مکث شروع به قرائت آن کرد. خود او هم بسته به فرازوفرود رنگاب حماسي يا مرثي مطلب، گاه با نوايي لرزان و حزن آلود و گاه با تندري غران بقيه دادنامه ام را خواند و در پايان بعد از کلي تعريف و تمجيد، نمره 15 را در دفترش برايم ثبت کرد وتازه براي دادن اين نمره به من تبريک هم گفت. وقتي بچه ها با شگفتي علت را پرسيدند،او با قيافه حق به جانبي پاسخ داد که ازنظر من بهترين نمره براي انشاي يک دانش آموز17 است و چون هيچ محصلي نمي تواند مانند يک نويسنده کامل و بي نقص بنويسد بنابراين نمره اين دانش آموز 17 است اما يک نمره بخاطراينکه حاضر به خواندن تمام انشايش نشد و يک نمره هم بخاطر اينکه بدون اجازه سر جايش نشست، از او کسر کردم. با اين حال،آن لحظه،شوق و سرورعجيبي آميخته با حسي حماسي و قدسي يافته بود که در وجودم سابقه نداشت،حس اينکه منبعد مي توانم با زبان ديگري سخن بگويم يا حتي نگويم . بعد از پايان کلاس،دبير ادبيات فراخواندم و از من پرسيد چرا بجاي رشته فني در رشته ادبيات به تحصيلم ادامه نداده ام و اينکه چقدر با نوشتن و قلم، مانوسم . من که تا آن زمان جز سياه مشقهاي روزانه دفترچه خاطراتم چيز ديگري در چنته نداشتم باور نمي کردم که مي توانم رسما در عرصه نوشتاري وارد صحنه شوم و به عنوان يک خبرنگار، قلمداري کنم. به گفته دبيرمان در دوره جنگ، کشور هم به رزمنده و هم به نويسنده نياز داشت بخصوص در شهري جنگزده که عقبه اصلي جبهه هاي نبرد بود. باري به توصيه او،چند روز بعد نوجواني پرشور در يک شهر نيمه متروک و جنگزده دردفتر سرپرستي يک روزنامه سراسري در مقابل فردي مهربان با لهجه اصفهاني ايستاده بود که مي خواست خبرنگار شود. بعد از گرفتن چند تست اوليه نوشتن، يک هفته بعد به صحنه کار فراخوانده شدم بخصوص اينکه دوران جنگ بود و درمهمترين شهر جنگزده کشور و براي پوشش اخبار جنگ ، وجود خبرنگار غنيمت به حساب مي آمد ضمن اينکه پرورده شدن در دوران بحران، يک شانس بزرگ براي يک خبرنگار نوپا محسوب مي شد. بدين ترتيب و به همين سادگي من به سلک خبرنگاران درآمدم و اينک که سالها از آن ايام تلخ و شيرين اما خاطره انگيز گذشته است، به تجربه دريافته ام که خبرنگاري کاري بغايت ذوقي، سيال، مهيج، رشددهنده، پويا و بواقع يک دانشگاه تمام عيار است اما درعين حال حرفه اي است بغايت فرساينده،مشکل ساز و بشکل اعجاب انگيزي اسارتبخش و اعتيادآور و به گونه ي شگفت انگيزتري تناقض آلود، تناقض اسم و رسم پرطمطراق و بلند آوازه اش و مواجب اندک و مخارج(بخوانيد هزينه هاي) فراوانش . اما هرچه هست و هرچه نيست هنوز که هنوز است جانم براي اين حرفه شريف، با همه دار و ندارش، خوب و بدش و فرياد و سکوتش درمي رود و فاخرانه به آن مي بالم. روز خبرنگار سالروز شهادت همکار شهيدمان محمود صارمي بر همه خبرنگاران مبارک باد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 200]