محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1830854416
عکس هایی مستند از جنایات منافقین
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: عکس هایی مستند از جنایات منافقینمهر 1361 ادامه عملیات مسلم بن عقیل، منطقهی سومارظهر روز پنجشنبه 15 مهر ماه، برادر کسائیان فرمانده گردان آمد و گفت: «وسایلتون رو جمع کنید و حاضر باشید تا بعد از ظهر برای ادغام با گردان سلمان به اون طرف رود خونه بریم.» ساعت 3 بعد از ظهر، سلاح بر دوش و تجهیزات بسته، بیرون چادرها بهخط شدیم. فرمانده گردان دستور حرکت داد. چند قدمی که رفتیم، پشیمان شد و گفت: نیم ساعتی همین جا بمونید و استراحت کنید تا من برگردم. تا خواستیم کوله پشتی پر از وسایل را باز کنیم و خودمان را روی زمین رها کنیم، چند قدمی نرفته، رویش را برگرداند و گفت: زود باشید راه بیفتید. همه دنبال او راه افتادیم. از جادهی آسفالته ی سومار و رودخانه ی کنار آن گذشتیم. یکی از نیروها دم میداد و بقیه در جوابش میخواندند. نوحه ی زیبایی بود که بعدها فهمیدم تناسب جالبی با آن روز داشت. همه با هم میخواندیم: «کربوبلا مدرسه ی عشق و، شهادت حماسه ی خون شهیدان، استقامت بگو تو با الله پیام ثارالله که من به دیدار خدا میروم به جمع پاک شهدا میروم» در ادامه هم به شوق شرکت در عملیات میخواندیم:«حسین حسین حسین جان جانها همه فدایت ما میرویم از این جا به سوی کربلایت»
چادرهای گردان سلمان، در کنار چادرهای گردان «شهید مدنی» تیپ عاشورا، آن طرف آب، در محوطه ای بسیار باز قرار داشتند. حدود 10 چادر پر از نفرات، کنار هم به چشم میخوردند. قبلاً وقتی برای شنا به رودخانه میرفتیم، با بچههای آنها دم خور شده بودیم. همواره از اردوگاه آنها بدم میآمد. ناخواسته و فقط بر اساس تجربه میگفتم: اینجا طعمه ی خوبی برای هواپیماست. حالا که داشتیم به آن جا میرفتیم، شور بدی در دلم افتاده بود و چندشم میشد. اصلاً خوشم نمیآمد شیار تنگ میان کوهستان را که به هیچ وجه هواپیماهای دشمن حتی نمیتوانستند داخل آن را ببینند رها کنم و به محوطه ی باز و گستردهی سنگلاخی کنار رودخانه بروم که بهترین مکان برای شیرجه ی هواپیماها بود، ولی حالا مجبور بودم. از صبح، هواپیماهای دشمن بیشتر از 20 بار ظاهر شده بودند، اما بر خلاف روزهای دیگر، به هیچ وجه بمباران نکردند؛ ظاهراً فقط به شناسایی و احتمالاً عکس برداری اکتفا کردند. هر گاه به کنار رودخانه برای آب تنی میرفتیم و چشمم به چادرهای آن جا میافتاد، میگفتم: یکی نیست به اینا بگه آخه این همه شیار توی این کوهستان هست، ول کردید اومدین توی دشت چادر زدین که بهترین هدف واسه هواپیماها بشین؟ با وجودی که نیمه ی اول مهر ماه را میگذراندیم، ولی طبق روال همیشه، آب و هوای منطقه ی سومار، مثل جنوب گرم بود. بسیاری از بچهها برای فرار از گرما، به آب تنی روی آورده بودند؛ همان کاری که خود ما صبح مشغولش بودیم. در یکی از چادرهای تیپ عاشورا، به یاد شهدایشان در مرحلهی اول عملیات، مجلس نوحه خوانی و سینه زنی برقرار بود که فقط صدایش بیرون میآمد. بچههای گردان سلمان، خنده رو و بشاش، برای خوشآمدگویی از چادرها خارج شدند. قرار بود آن شب با هم به خط دشمن حمله کنیم و مرحله ی بعدی عملیات را انجام دهیم. من و سه تا از بچهها که توی این چند روزه با هم رفیق شده بودیم، کنار هم بودیم؛ «علی رضا شاهی»، «فرهنگ ناصری» و «حمید رضا شکوری» که هر سه نفرشان از پایگاه شهید بهشتی اعزام شده بودند. مصطفی درست پشت سر من نشسته بود.ما در فاصله ی کمی با چادر نیروها، در محوطه ی باز سنگلاخ کنار رودخانه تجمع کردیم. دستور دادند که به هم نزدیک تر شده و روی زمین بنشینیم تا یکی از فرماندهان تیپ («سید محمدرضا دستواره» قائم مقام لشکر 27 محمد رسولالله (ص) که جمعه 13 تیر 1365 در عملیات کربلای 1 در مهران به شهادت رسید.) درباره ی ادغاممان با گردان سلمان و عملیاتی که باید امشب انجام بدهیم، برایمان سخنرانی کند.ظاهراً چون سخنان فرمانده طولانی بود، گفتند راحت روی زمین بنشینیم. کوله پشتیها را از پشت درآوردیم و کلاهخودها را گذاشتیم زمین تا به جای صندلی راحتی، روی آنها بنشینیم. هنوز ننشسته بودم، که دو نفر چهرهشان به نظرم خیلی آشنا آمد. جلو آمدند و پس از سلام و احوال پرسی، یکی از آنها -که شلوار کردی آبی رنگ به پا داشت و مرا به اسم میشناخت- گفت: صحبتای فرمانده که باهاتون تموم شد، بیایید چادر ما؛ اون جا. آنها هم قرار بود امشب همراه ما وارد مرحله ی بعدی عملیات شوند. فرمانده که هنوز خودش را برایمان معرفی نکرده بود، بلند گوی دستی قرمزی به دست گرفت و خواست سخنرانیاش را شروع کند. نگاه من و مصطفی و سه چهار نفری که دورمان بودند و سر ستون نیروها بودیم، به او بود. تا گفت: بسم الله الرحمن ... ، ناگهان صدای سه انفجار شدید، همه مان را میان زمین و هوا معلق کرد. تا آن زمان چنان انفجار مهیبی ندیده بودم. بد جوری ترسیدم. مانده بودم چه شده! در صورتم سوزشی عجیب احساس کردم. گوشهایم درد شدیدی داشتند و مدام زنگ می زدند. اول فکر کردم شاید بر اثر بی احتیاطی، نارنجکی در دست کسی منفجر شده یا گلوله ی آرپیجیای دررفته، اما عمق فاجعه بیش از این حرف ها بود. خواستم دستم را روی گوشم بگذارم تا شاید از سوت تند و آزاردهندهاش کاسته شود که متوجه شدم چیز خیسی کف دستم است. کمی که گرد و خاک و دود کنار رفت، با وحشت دیدم مغز یکی از بچهها روی دستم پاشیده.
تازه داشتم متوجه قضیه می شدم. خوب که نگاه کردم، دیدم چادرها در آتش می سوزند. نالهی مجروحان، از هر طرف به گوش میرسید. چشمانم را که به اطراف چرخاندم، وحشت سراپای وجودم را گرفت. بسیاری از آنهایی که تا لحظاتی قبل اطرافم نشسته بودند، به شدیدترین وجه ممکن تکه تکه شده بودند و روی زمین پراکنده بودند. ناگهان به یاد آن که لحظاتی قبل ما را به چادرشان دعوت کرد، افتادم. جلویم دمرو درازکش شده بود روی زمین. خودم را بالای سرش رساندم. با دست که بر شانهاش گذاشتم تا رویش را برگردانم، از ترس، بدنم به لرزه افتاد. صورتش از وسط بینی به بالا، کاملا رفته بود. دوستش را که بغلش افتاده بود، برگرداندم؛ سر او هم کاملاً از گردن متلاشی بود. تازه فهمیدم آن مغزی که کف دستم پاشیده بود، مال یکی از این دو نفر بود که اصلاً نشناختم شان و هنوز فرصت نکردم اسم شان را هم بپرسم، ولی آنها مرا به نام میشناختند و رفیق بودند. بیشتر که به خودم آمدم، به یاد مصطفی افتادم. لرز سردی در تنم روان شد. هیچ کدام از آشنایانی را که با هم رفیق بودیم، دور و برم ندیدم. هر چه اطراف را جست وجو کردم، بیشتر ترسیدم. بدنهای تکه تکه همه جا پخش بود. به جایی رفتم که تا چند دقیقه ی قبل آن جا نشسته بودیم. کوله پشتی و کلاهخود مصطفی را پیدا کردم، با خط خودم و با ماژیک آبی جلوی کلاهخود نوشته بودم «یا حسین شهید». هراسان و بی توجه به آن چه در اطرافم میگذشت، گیج و منگ میان اجساد و مجروح ها که دست و پاشان قطع شده بود، دنبال مصطفی میگشتم. با دیدن کوله و کلاهش، احتمال زیاد دادم که یکی از بدنهای متلاشی مال او باشد. دیوانه وار نامش را صدا میکردم. مصطفی با دست به شهدایی که بر زمین ریخته بودند، اشاره کرد و گفت: دیدی حمید! خوش به حالشون! چه باحال شهید شدند. حیف که ما نشدیم! از عکس العمل او که برای اولین بار به جبهه میآمد، خیلی جا خوردمبیهدف و گیج، راه افتادم طرف رودخانه تا از معرکه دور شوم. ناگهان از دور، مصطفی را دیدم که به طرفم میآمد. صورتش از دود و خون، سرخ و سیاه شده بود. خودم را که میان دستهای گشودهاش انداختم، جانی دوباره گرفتم و نفسم تازه شد، ولی او اصلاً چنان احساس شیرینی نداشت. فقط متعجب لبخندی زد و با تأسف گفت: تو هم شهید نشدی؟لرز و سرمایی شدید، سراپای وجودم را گرفته بود. مصطفی با دست به شهدایی که بر زمین ریخته بودند، اشاره کرد و گفت: دیدی حمید! خوش به حالشون! چه باحال شهید شدند. حیف که ما نشدیم! از عکس العمل او که برای اولین بار به جبهه میآمد، خیلی جا خوردم. با خندهی ملایمی ادامه داد: این همه میگفتی خمپاره و بمب و راکت، همه اش همین بود؟ این که نه صدایی داشت، نه ترسی! تازه متوجه شدم هواپیماهایی که از صبح در آسمان می پلکیدند، با خیال راحت و ناغافل، نیروهای سه گردان را که بی اطلاع از همه چیز و خونسرد در محوطهای کاملاً باز و دور از شیارهای کوهستانی تجمع کرده بودند، با بمب و راکت بمباران کردهاند. یک راکت درست در فاصله ی میان چادرها و جمعیت خورده بود. آنهایی که در چادرها سینه زنی میکردند، در آتش میسوختند و فقط فریاد و ضجه شان به گوش میرسید. مهمات داخل چادرها که قرار بود برای حمله ی آن شب استفاده شود، منفجر میشد و به کسی اجازهی نزدیک شدن نمیداد. دود سیاهی آسمان را گرفته بود.
راکتی دیگر درست پشت جمعیت و طرف رودخانه خورده بود. راکت سوم هم درست کنار رودخانه خورده بود و تلفاتی شدید به بار آورده بود؛ خورده بود جایی که بچهها شنا میکردند، میان چند توالت صحرایی که چند نفری جلویش صف بسته بودند.به خاطر شدت انفجار مهمات داخل چادرهای شعله ور، ترجیح دادم کمی با صحنه ی انفجار فاصله بگیریم و به کنار رودخانه برویم. در آن میانه ی خون و وحشت، چشمم به حاج علی موحد دانش افتاد. با وجودی که قبلاً یک دستش در جبهه قطع شده بود، عجولانه این طرف و آن طرف میدوید و مجروحان را از معرکه خارج میکرد. آمبولانسهایی که برای انتقال آنها میآمدند، در ماسه و شنهای کنار رودخانه گیرمیکردند و درجا میزدند. فکری به ذهن مصطفی رسید. از دور و اطراف چند پتو و تکههایی چوب جمع کرد و زیر چرخ ماشینها گذاشت تا بتوانند به حرکت خود ادامه بدهند. یکی دو بار نزدیک بود دستش زیر چرخ آمبولانسها برود که عجله داشتند. جست و خیزش برای کمک به مجروحان، دل سوزانه و بسیار دیدنی بود. همه جا پر بود از خون و تکههای بدن. ناگهان از جمع شهدایی که در کنار چادرهای در حال انفجار قرار داشتند، یک نفر برخاست و به طرف مان آمد. قد بلندی داشت و زیر پیراهن سفیدش، از خون سرخ بود. هر دو دستش از کتف قطع شده بود و رگ و پیهایش آویزان و خون ریزان بود. جلو رفتم تا کمکش کنم. با حرکات ناموزون سعی کرد خود را از دستم برباید. با لهجهی غلیظ آذری، با پرخاش و عصبانیت گفت: «من که چیزیم نیست ... برید سراغ اونایی که اون جلو هستن.» با چشم اشاره به چادرها کرد و با طمأنینه به طرف آمبولانس رفت. یکی از بچهها در را برایش باز کرد و او با خونسردی سوار شد؛ بی آن که ذرهای درد در چهره و صدایش پیدا باشد. منافقین کثیف، در آن صحنه ی خون و وحشت هم بیکار ننشسته بودند و به ارباب خود، صدام، وقیحانه خدمت میکردندپیکر متلاشی روحانی ای که هنگام نشستن و قبل از انفجار، او را دیدم و در بدو ورود به چادرشان برای ما دست تکان داد، حدود صد متر آن طرف تر، در رودخانه افتاده بود. از صف قبل از انفجار جلوی دو توالت صحرایی، فقط تعداد زیادی دست و پا به جا مانده بود. چند تکه بدن هم داخل چاه افتاده بود. وسط آن همه هراس و وحشت، ناگهان چشممان به بچههایی افتاد که در رودخانه مشغول شنا بودند؛ هراسان و لخت و بی هدف میدویدند تا جان پناهی پیدا کنند.با مصطفی و چند نفر دیگر، مجروحی را که یک پایش از زانو قطع و آویزان بود، داخل پتو گذاشتیم و هر کدام یک گوشهاش را گرفتیم تا به آن طرف آب منتقل کنیم. پای آویزان او در دست من بود. وسط آب بودیم که ناگهان یکی از گلولههای آرپیجی از چادرهای سوخته، پرتاب شد و در وسط رودخانه، نزدیک ما منفجر شد. انفجار گلوله و لیزی کف رودخانه و شدت فشار آب، باعث شد من به داخل رودخانه بیفتم. مجروح که پایش به چند رگ و تکهای پوست آویزان بود، نالهاش به هوا بلند شد. مصطفی، بلافاصله پای او را در بغل گرفت و مثل کسی که کودکی را ناز میکند، دست بر پای قطع شدهی او کشید و با التماس از مجروح عذرخواهی کرد. دو نفر از بچهها را که بر اثر موج انفجار حالشان بدجوری خراب بود، انداختیم عقب وانت و به بهداری بردیم. سولههای بهداری، در محوطهای باز نزدیک شهر سومار قرار داشت که هلیکوپترها هم آنجا مینشستند و مجروحها را به شهرهای عقب منتقل میکردند. حدود 10 کیلومتر با محل انفجار فاصله داشت. چند مجروح را به آن جا بردیم. با تاریک شدن هوا، بالاجبار شب را همان جا خوابیدیم.
صبح روز بعد، دوربینم را برداشتم و به طرف محل بمباران رفتیم. هنوز دود از چادرها بلند بود و تکههای بدن شهدا روی زمین پراکنده بود. دو سه تا عکس بیشتر نگرفتم، چون فیلم کم داشتم. علی شاهی گفت: چادرها داشتند توی آتیش میسوختند. من سعی کردم خودم رو به اون جا برسونم؛ بلکه بتونم اونایی رو که داشتند میسوختند، نجات بدم. ناگهان متوجه دو سه نفر شدم که پشت تپهی کوچک کنار چادرها، پنهان شده بودند و تند و تند نارنجک میانداختند وسط چادرها، که انفجار همانها باعث میشد کسی جرأت نکند به آنجا نزدیک شود.
منافقین کثیف، در آن صحنه ی خون و وحشت هم بیکار ننشسته بودند و به ارباب خود، صدام، وقیحانه خدمت میکردند. از آنها چیز دیگری انتظار نمیرفت. مطالب مرتبط :بهشت زهرا(س) قطعه 26 روایتگری حمید داوود آبادی (صوتی)آن که فهمید ،آن که نفهمیدشفای یک جانباز در جمکران شهادت با مدرک دیپلمبرادر ، من شهید شدم ! حمید داودآبادیتنظیم : فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 399]
صفحات پیشنهادی
عکس هایی مستند از جنایات منافقین
عکس هایی مستند از جنایات منافقینمهر 1361 ادامه عملیات مسلم بن عقیل، منطقهی سومارظهر روز پنجشنبه 15 مهر ماه، برادر کسائیان فرمانده گردان آمد و گفت: «وسایلتون رو ...
عکس هایی مستند از جنایات منافقینمهر 1361 ادامه عملیات مسلم بن عقیل، منطقهی سومارظهر روز پنجشنبه 15 مهر ماه، برادر کسائیان فرمانده گردان آمد و گفت: «وسایلتون رو ...
جنایت جدید منافقین
جنایت جدید منافقین خانم نسرین ابراهیمی ( مشهور به بتول سلطانی ) 43ساله كه 20 ... عکس هایی مستند از جنایات منافقین-عکس هایی مستند از جنایات منافقینمهر 1361 ...
جنایت جدید منافقین خانم نسرین ابراهیمی ( مشهور به بتول سلطانی ) 43ساله كه 20 ... عکس هایی مستند از جنایات منافقین-عکس هایی مستند از جنایات منافقینمهر 1361 ...
13 ساعت شنا بدون دست و پا+عکس
عکس هایی مستند از جنایات منافقین-عکس هایی مستند از جنایات منافقینمهر 1361 ... vazeh.com 05:45:31 07:14:40 12:13:30 17:11:00 17:31:27 0:8 مانده تا طلوع ...
عکس هایی مستند از جنایات منافقین-عکس هایی مستند از جنایات منافقینمهر 1361 ... vazeh.com 05:45:31 07:14:40 12:13:30 17:11:00 17:31:27 0:8 مانده تا طلوع ...
عکس : عشق تا پای جـــان !
12 نوامبر 2009 – عکس هایی مستند از جنایات منافقین عکس هایی مستند از جنایات منافقین-عکس هایی مستند از جنایات منافقینمهر 1361 ... همه با هم میخواندیم: «کربوبلا ...
12 نوامبر 2009 – عکس هایی مستند از جنایات منافقین عکس هایی مستند از جنایات منافقین-عکس هایی مستند از جنایات منافقینمهر 1361 ... همه با هم میخواندیم: «کربوبلا ...
تصاوير شهداي هر محل
عکس هایی مستند از جنایات منافقین هر گاه به کنار رودخانه برای آب تنی میرفتیم و چشمم به چادرهای آن جا میافتاد، میگفتم: یکی نیست به اینا بگه آخه این همه .... صبح ...
عکس هایی مستند از جنایات منافقین هر گاه به کنار رودخانه برای آب تنی میرفتیم و چشمم به چادرهای آن جا میافتاد، میگفتم: یکی نیست به اینا بگه آخه این همه .... صبح ...
تخت عروس
روزگاری باغ تخت شیراز عروس باغ های ایرانی بودتخت عروسشاید باورش سخت باشد اما بنایی را که اگر هر کشوری صاحب آن بود ... عکس هایی مستند از جنایات منافقین ...
روزگاری باغ تخت شیراز عروس باغ های ایرانی بودتخت عروسشاید باورش سخت باشد اما بنایی را که اگر هر کشوری صاحب آن بود ... عکس هایی مستند از جنایات منافقین ...
برنامه برگزاری کارگاه های موسسه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان در - واضح
برنامه برگزاری کارگاه های موسسه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان در چهارمین نمایشگاه رسانه های دیجیتال جمعه 16-7-89 نوع عنوان ... عکس هایی مستند از جنایات منافقین... ...
برنامه برگزاری کارگاه های موسسه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان در چهارمین نمایشگاه رسانه های دیجیتال جمعه 16-7-89 نوع عنوان ... عکس هایی مستند از جنایات منافقین... ...
بته گل
عکس هایی مستند از جنایات منافقین · بی غیرت ها، نخوانند !! . مطالب پیشین. برنامه برگزاری کارگاه های موسسه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان در چهارمین نمایشگاه رسانه ...
عکس هایی مستند از جنایات منافقین · بی غیرت ها، نخوانند !! . مطالب پیشین. برنامه برگزاری کارگاه های موسسه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان در چهارمین نمایشگاه رسانه ...
حالت دو ضلع و زاویه ی غیر بین
گوناگون. نوشته هاي وودي آلن و امانوئل اشميت ميهمان هفتمين روز... توسعه فرهنگي، همكاري بخش هاي دولتي و خصوصي را مي طلبد. ... عکس هایی مستند از جنایات منافقین ...
گوناگون. نوشته هاي وودي آلن و امانوئل اشميت ميهمان هفتمين روز... توسعه فرهنگي، همكاري بخش هاي دولتي و خصوصي را مي طلبد. ... عکس هایی مستند از جنایات منافقین ...
اصول هیپنوتیزم
همچنین در درمان ضربه های روانی، اضطراب،اف. ... همچنین در درمان ضربه های روانی، اضطراب،افسردگی، ترس های عصبی یا فوبیا ها، ... عکس هایی مستند از جنایات منافقین ...
همچنین در درمان ضربه های روانی، اضطراب،اف. ... همچنین در درمان ضربه های روانی، اضطراب،افسردگی، ترس های عصبی یا فوبیا ها، ... عکس هایی مستند از جنایات منافقین ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها