واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: حکیم دانا و مرد غمگین
در قسمت قبل خواندید که حکیم دانشمند مرد غمگینی را کنار دریا دید که بسیار ناراحت بود. حکیم علت ناراحتی اش را از او پرسید و او گرسنگی، فقر، بی شغلی را دلیل آن دانست، اما به نظر حکیم این ها دلایل باارزشی نبودند و حالا ادامه ی ماجرا....حکیم این را گفت و کنار مرد غمگین نشست و گفت: «من مثال کوچکی برایت می زنم تا خوب متوجه حرف های من بشوی و بفهمی که چه کار احمقانه ای را در پیش گرفته ای. منظورم از کار احمقانه همان غصه خوردن سر هیچ و پوچ است!»مرد غمگین با تعجّب پرسید: «مثال؟ منظورت چیست؟»مرد حکیم...گفت: «پندار که از مال و منالکشتی ای بود تو را مالامالبحر زد موجی و کشتی بشکستپاره ای تخته ات افتاد به دست»حکیم در چهره مرد غمگین دقت نمود و احساس کرد که چین های چهره مرد غمگین کمی باز شده است و حس کنجکاوی در نگاهش موج می زند. او با اشتیاق به مرد حکیم می نگریست تا بقیه سخنانش را بشنود. مرد حکیم دانشمند ادامه داد: «آری، حالا فرض کن که کشتی تو- که پر از طلا و جواهر و مال و منال بود- اسیر توفان شد و غرق شد و خود تو نیز نزدیک بود که غرق شوی که ناگهان به یاری خداوند بخشنده و مهربان، تخته پاره ای را دیدی و به آن آویختی و از غرق شدن نجات یافتی!»شدی از هول، بر آن تخته سواربعد یک ماه، رسیدی به کنارآری، تو یک ماه تمام روی آن تخته پاره در دریا سرگردان گشتی، در حالی که هیچ امیدی به رسیدن به ساحل نداشتی، از خزه های دریا تغذیه کردی و گاه ماهی و گاه خرچنگی صید کردی و خام خام خوردی تا از گرسنگی نمیری؛ خلاصه با مرگ مبارزه کردی و زنده ماندی. کم کم پس از یک ماه رنج و مرارت، خودت را به طور معجزه آسایی به ساحل دریا رساندی! آمدی و روی این تکه سنگ نشستی و به دریا نگریستی و به آنچه بر سرت آمده بود اندیشیدی. حالا خیال کن که همین لحظه از روی آن تخته پاره رسیده ای و در ساحل نجات نشسته ای!
باختی ملک و زمردن جستیبه فلاکت ز هلاکت رستیاین دم این گنج سلامت که توراستعمر بی رنج و غرامت که توراستبهتر از کشتی پرمال و زرتخوش تر از افسر زرین به سرتتو وقتی در دریا در میان امواج خروشان، با مرگ حتمی دست و پنجه نرم می کردی، بدون شک حاضر بودی که اگر صاحب ده ها کشتی پر از زر باشی، همه را بدهی و در عوض، از مرگ نجات پیدا کنی. حال فکر کن که آن همه مال و اموال را داده ای و در عوض زنده مانده ای و به ساحل نجات رسیده ای. حالا سرحال و سالمی. پس به من بگو ببینم، این غصّه خوردن دارد یا شادی کردن؟»مرد غمگین لبخندی زد و با آن لبخند گویی همه غم ها و رنج هایش دور شدند و گریختند. او دست مرد حکیم را گرفت و بوسید و گفت: «راست گفتی پدر جان! به راستی که تو حکیمی بزرگ و دانشمند بی نظیری هستی. دلم را شاد کردی و مرا از دست غم های مبتذل آزاد کردی!»منبع:هفت اورنگ جامیگروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطحکیم دانا و مرد غمگینحکایت حاجی و جن تابستان در تهران جان محترم! پروازسلیم پهلوان یک جمجمه و دو سنگعموجان با هدیه آمد! یک درس تازهرزمنده ی فداکار
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 436]