محبوبترینها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1854996283
فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر شاعر : فرخي سيستاني سخن نو آر که نو را حلاوتيست دگر فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر به کار نايد رو در دروغ رنج مبر فسانهي کهن و کارنامهي به دروغ ز بس شنيدن گشته ست خلق را از بر حديث آنکه سکندر کجا رسيد و چه کرد چو صبر گردد تلخ، ارچه خوش بود چو شکر شنيدهام که حديثي که آن دوباره شود حديث شاه جهان پيش گير و زين مگذر اگر حديث خوش و دلپذير خواهي کرد خدايگان نکو منظر و نکو مخبر يمين دولت محمود شهريار جهان که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر شهي که روز و شب او را جز اين تمنا نيست گهي سپه برد از باختر سوي خاور گهي ز جيحون لشکر کشد سوي سيحون به خنده ياد کني کارهاي اسکندر ز کارنامهي او گر دو داستان خواني سفر گزيد و بيابان بريد و کوه و کمر بلي سکندر سرتاسر جهان را گشت ملک، رضاي خدا و رضاي پيغمبر وليکن او ز سفر آب زندگاني جست نيم من اين را منکر که باشد آن منکر و گر تو گويي در شانش آيتست رواست نبد نبوت را برنهاده قفل به در به وقت آنکه سکندر همي امارت کرد دويست آيت بودي به شان شاه اندر به وقت شاه جهان گر پيمبري بودي که دل به شغل سفر بست و دوست داشت سفر همه حديث سکندر بدان بزرگ شدهست ز اسب تازي زود آمدي فرود به خر اگر سکندر با شاه يک سفر کردي که ده ز ده نگسستهست و کردر از کردر درازتر سفر او بدان رهي بودهست شميده گردد و گمراه و عاجز و مضطر ملک سپاه به راهي برد که ديو درو خداي داند کو را نيامدهست به سر چنين سفر که شه امسال کرد، در همه عمر به سومنات برد لشکر و چنين لشکر گمان که برد که هرگز کسي ز راه طراز نه لشکري که مر آن را کسي بداند مر نه لشکري که مر آن را کسي بداند حد عداد برخي از آن برتر از عداد مطر شمار لختي از آن برتر از شمار حصي تو دوري ره صعب و کمي آب نگر به لشکر گشن و بيکران نظر چه کني چو مرد کم بين در تنگ بيشه وقت سحر رهي که ديو درو گم شدي به وقت زوال کشيده تر ز شب دردمند خسته جگر درازتر ز غم مستمند سوخته دل به ده پي اندر، صد جاي سنگ چون نشتر به صد پي اندر، ده جاي ريگ چون سرمه چو قول سفله همه کشتهاي او بي بر چو چشم شوخ همه چشمههاي او بي آب زمين او سيه و خاک او چو خاکستر هواي او دژم و باد او چو دود جحيم نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر همه درخت و ميان درخت خار گشن نه مرغ را دل آن کاندر آن گشادي پر نه مرد را سر آن کاندر آن نهادي پي همي ز مغفر بگسست رفرف مغفر همي ز جوشن برکند غيبهي جوشن برون شدي همه تن چون هزار پاي به سر سوار با سر اندر شدي بدو و ازو به چند جاي سر و روي و پشت و پهلو و بر هزار خار شکسته درو و خسته ازو کمر برهنه به منزل شدي ز حليهي زر کمرکشان سپه را جدا جدا هر روز ستاکهاي درخت از پشيزههاي کمر چو پاي باز در آن بيشه پر جلاجل بود گهي زميني پيش آمدي چو روي تبر گهي گياهي پيش آمدي چو نوک خدنگ که گر بگويم کس را نيابد آن باور در آن بيابان منزلگهي عجايب بود که هيچگونه بر آن کارگر نگشت بصر بگونهي شب، روزي بر آمد از سر کوه همينديدم من، اين عجايبست و عبر نماز پيشين انگشت خويش را بر دست که اندرين ره مار دو سر بود بيمر عجبتر آنکه ملک را چنين هميگفتند همه سراسر پر خار و مار و لوره و جر ترا بزرگ سپاهيست وين دراز رهيست هميکشد به نفس خفته تا بر آيد خور به شب چو خفته بود مرد سر بر آرد مار سبک نگردد زان خواب تا گه محشر چو خور بر آيد و گرمي به مرد خفته رسد سپه براند به ياري ايزد داور خدايگان جهان زان سخن نينديشيد گذاره کرد به توفيق خالق اکبر بدين درشتي و زشتي رهي که کردم ياد به توشه کرد سفر بر مسافران چو حضر پيادگان را يک يک بخواند و اشتر داد به آب کرد همه ريگ آن بيابان تر جمازهها را در باديه دمادم کرد ميان باديهها حوضهاي چون کوثر بساخت از پي پس ماندگان و گمشدگان شکفته چون گل سيراب و همچو نيلوفر همه سپه را زان باديه برون آورد خراب کرد و بکند اصل هر يک از بن و بر بدان ره اندر چندين حصار و شهر بزرگ چو کوه کوه فرو ريخت آهن و مرمر نخست لدروه کز روي برج و بارهي آن حصاريان همه بر سان شير شرزهي نر حصار او قوي و بارهي حصار قوي درنگ پيشه به فر و شتابکار به کر مبارزاني همدست و لشکري همپشت دلير گشته و اندر دليري استمگر نبرد کرده و اندر نبرد يافته دست به کوهپايهي او شهريار شير شکر چو چيکودر که چه صندوقهاي گوهر يافت گرفت مسکن و با زال شد سخن گستر چو کوه البرز، آن کوه کاندرو سيمرغ ستارگان را گويي فرود اوست مقر چگونه کوهي چونانکه از بلندي آن که هر يکي را صد بنده بود چون عنتر مبارزاني بر تيغ او به تيغ گذاشت به نهرواله هميکرد بر شهان مفخر چو نهرواله که اندر ديار هند بهيم رسيده کنگرهي کاخها به دو پيکر بزرگ شهري و در شهر کاخهاي بزرگ به کشتمند و به باغ و به بوستان برور به دخل نيک و به تربت خوش و به آب تمام نود هزار پياده مبارز و صفدر دويست پيل دمان پيش و ده هزار سوار نشسته ايمن و دل پر نشاط و ناز و بطر هميشه راي بهيم اندرو مقيم بدي چنانکه خيره شدي اندرو دو چشم فکر چو مندهير که در مندهير حوضي بود هميندانم گفتن صفاتش اندر خور چگونه حوضي چونانکه هر چه بنديشم ز مالهاي فراوان برو پديد اثر ز دستبرد حکيمان برو پديد نشان هزار بتکدهي خرد گرد حوض اندر فرات پهنا حوضي به صد هزار عمل به حسن ماه وليکن به قامت عرعر بزرگ بتکدهاي پيش و در ميانش بتي پديد بود سر افراشته ميان گذر دگر چو ديولواره که همچو ديو سپيد که هر درخت به سالي دهد مکرر بر درو درختان چون گوز هندي و پوپل ز بتپرستان گرد آمده يکي معشر يکي حصار قوي بر کران شهر و درو چنانکه بتکدهي دارني و تانيسر بکشت مردم و بتخانهها بکند و بسوخت نهفته زير خسي چون بهيم شوم اختر نرست ازو به ره اندر مگر کسي که بماند که شغل داشت جز آن، آن شه فريشته فر نهفتگان را ناجسته زان قبل بگذاشت به جستگان نکند روزگار خويش هدر کسي که بتکدهي سومنات خواهد کند شتاب او هم ازين روي بوده بود مگر ملک همي به تبه کردن منات شتافت ز دستبرد بت آراي آن زمان آزر منات و لات و عزي در مکه سه بت بودند جز آن کسي که بدو بود از خداي نظر همه جهان همي آن هر سه بت پرستيدند فکنده بود ستان پيش کعبه پاي سپر دو زان پيمبر بشکست و هر دو را آن روز به کشوري دگر انداختند از آن کشور منات را ز ميان کافران بدزديدند بر آن زمين ننشست و نرفت جز کافر به جايگاهي کز روزگار آدم باز به صد هزار تماثيل و صد هزار صور ز بهر آن بت، بتخانهاي بنا کردند چو تخته سنگ بر آن خانه، تخته تختهي زر به کار بردند از هر سويي تقرب را در آن خزينه به صندوقهاي پيل، گهر به بتکده در، بت را خزينهاي کردند که سير گشت ز گوهرفروش،گوهر خر گهر خريدند او را به شهرها چندان نگار کار به ياقوت و بافته به درر برابر سر بت کلهاي فروهشتند چو کوه آتش و گوهر برو به جاي شرر ز زر پخته يکي جرد ساختند او را کمينه چيز وي آن تاج بود و آن افسر خراج مملکتي تاج و افسرش بودهست لقب که ديد که نام اندرو بود مضمر پس آنگه آنرا کردند سومنات لقب بتي بر آمد زينگونه و بدين پيکر خبر فکندند اندر جهان که از دريا ضيادهندهي شمسست و نوربخش قمر مدبر همه خلقست و کردگار جهان به حکم اين رود اندر جهان قضا و قدر به علم اين بود اندر جهان صلاح و فساد بر آسمان برين بود جايگاه و مقر گروه ديگر گفتند، ني که اين بت را ز آسمان به خودي خود آمدهست ايدر کسي نياورد اين را بدين مقام که اين بدين بگويد بحر و بدان بگويد بر بدين بگويد روز و بدان بگويد شب سجود کردند اين را همه نبات و شجر چو اين ز دريا سر بر زد و به خشک آمد بدين تقرب خوانند گاو را مادر به شير خويش مر او را بشست گاو و کنون به قول ديو فرو هشته بر خطر لنگر ز بهر سنگي چندين هزار خلق خداي به آب گنگ و به شير و به زعفران و شکر فريضه هر روز آن سنگ را بشستندي دو جام آب رسيدي فزون ز ده ساغر ز بهر شستن آن بت ز گنگ هر روزي به سومنات بدانجايگاه زلت و شر از آب گنگ چه گويم که چند فرسنگست بدو شدندي فريادخواه و پوزشگر گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد هميگسسته نگشتي به ره نفر ز نفر ز کافران که شدندي به سومنات به حج چه بيهده سخنست اين که خاکشان بر سر خداي خوانند آن سنگ را همي شمنان ز جاي برکند آن شهريار دين پرور خداي حکم چنان کرده بود کان بت را بکند و اينک با ما هميبرد همبر بدان نيت که مر او را به مکه باز برد به دست خويش به بتخانه در فکند آذر چو بت بکند از آنجا و مال و زر برداشت بريده به، سر آن کز هدي بتابد سر برهمنان را چندانکه ديد سر ببريد چو سرخ لاله شد، آبي چو سبز سيسنبر ز خون کشته کز آن بتکده به دريا راند که کشته بود و گرفته ز خانيان به کتر ز بتپرستان چندان بکشت و چندان بست همه در آرزوي جنگ و جنگ را از در خداي داند کنجا چه مايه مردم بود چو روز جنگ ميان مصاف، رستم زر ميان بتکده استاده و سليح به چنگ همينيامد بر رويشان پديد غير خدنگ ترکي بر روي و سر هميخوردند به تير سلطان بردند عمر خويش به سر به جنگ جلدي کردند، ليکن آخر کار هميشه اين دو هميخواست ز ايزد داور خدايگان را اندر جهان دو حاجت بود دگر که حج کند و بوسه بر دهد به حجر يکي که جايگه حج هندوان بکند دگر به عون خداي بزرگ کرده شمر يکي از آن دو مراد بزرگ حاصل کرد بدانچه کرده بيابد ملک ثواب و ثمر خراب کردن بتخانه خردکار نبود گرفت راه به در باز رفتگان دگر چو دل ز سوختن سومنات فارغ کرد گسسته شد ز ره اميد مردمان يکسر خمي ز گردش دريا به ره پيش آمد نبود ممکن کان آب را کنند عبر نبود رهبر کان خلق را بجستي راه رهي به صعبي و زشتي در آن ديار سمر سوي درازا يک ماه راه ويران بود هميرود، چو رود مرغ گرسنه سوي خور ز سوي پهنا چندانکه کشتيي دو سه روز چنانکه چرخ زدي اندر آب او چنبر درون دريا مد آمدي به روز دو بار فرو شدندي و کردندي از ميانه حذر چو مد باز شدي بر کرانش صيادان براند و گفت که اين مايه آب را چه خطر ملک چو حال چنان ديد خلق را دل داد فکند بارهي فرخندهپي به آب اندر اميد خويش به ايزد فکند و پيش سپاه روان شدند همه از پي شه آن لشکر به فال نيک شه پر دل آب را بگذاشت چنانکه گفتي آن آب بد همي فرغر برآمدند بر آن پي ز آب آن دريا نه آنکه هيچ کسي را به جان رسيد ضرر نه آنکه هيچ کسي را به تن رسيد آسيب که مد نيامد و نگذشت آبش از ميزر دو روز و دو شب از آنجا همي سپاه گذشت بر از دويست هزار اسب و اشتر و استر جدا ز مردم بگذشت ز آب آن دريا تو اين کرامت ز اجناس معجزات شمر بدين طريق ز يزدان چنين کرامت يافت به بازگشتن سوي مقام عز و مقر جز اينکه گفتم، چندين غزات ديگر کرد بهيم را به جهان آن حصار بود مفر حصار کندهه را از بهيم خالي کرد ميان دشتي سيراب ناشده ز مطر قوي حصاري بر تيغ نامدار کهي نه زان عمل که بود کار کردههاي بشر ميان سنگ، يکي کنده، کنده گرد حصار نه زان حصار فرود آمدي يکي به خبر نه راه يافته خصم اندر آن حصار به جهد بر آن شماره کجا رند حيدر از خيبر وز آن حصار به منصوره روي کرد و براند دوان گذشت و به جوي اندر اوفتاد و به جر خفيف چون خبر خسرو جهان بشنيد بماندش خانهي ويران ز طارم و ز طزر به آب شور و بيابان پرگزند افتاد که بيش از آن نبود در هوا همانا ذر خفيف را سپه و پيل و مال چندان بود چنان که زو بگريزند صد هزار دگر نداشت طاقت سلطان، ز پيش او بگريخت خدايگان جهان شهريار شيرشکر نگاه کن که بدين يک سفر که کرد، چه کرد بناي کفر بيفکند، اينت فتح و ظفر جهان بگشت و اعادي بکشت و گنج بيافت که گوي بردهاي از خسروان به فضل و هنر زهي مظفر فيروزبخت دولتيار شهان غافل سرمست را همي چه خبر ازين هنر که نمودي و ره که پيمودي شهان شراب زده بر کنارههاي شمر تو بر کنارهي درياي شور خيمه زدي شهان ديگر عود و مثلث و عنبر تو سومنات هميسوختي به بهمن ماه تو در شتاب سفر بودهاي و رنج سهر به وقت آنکه همه خلق گرم خواب شوند به سومنات رود گاه و گه به کالنجر تو آن شهي که ز بهر غزات رايت تو ببر سپاه گشن سوي روم و سوي خزر خدايگانا زين پس چو راي غزو کني کز آن تو شود آنجا به جنگ يک چاکر به سند و هند کسي نيست مانده، کان ارزد مگر کني پس از اين قصد خانهي قيصر خراب کردي و بيمرد خاندان بهيم به جايگاهي کز آدمي نبود اثر سپه کشيدي زين روي تا لب دريا گمان بريم که اين در فسانه بود مگر به ما نمودي آن چيزها که ياد کنيم بهيچروي ازين آب نيست روي گذر زمين بماند برين روي و آب پيش آمد کنون گذشته بدي از قمار و از بربر اگر نه دريا پيش آمدي به راه ترا چنان که بود به هنگام مصطفي حيدر ايا به مردي و پيروزي از ملوک پديد که بر دو منزل از آواش گوش گردد کر شنيده ام که هميشه چنين بود دريا همي بر آيد موجش برابر محور همينمايد هيبت، هميفزايد شور نه موج ديدم و نه هيبت و نه شور و نه شر سه بار با تو به درياي بيکرانه شدم که پيش قدر تو چون ناقصست و چون ابتر نخست روز که دريا ترا بديد، بديد به قدر با تو نيارد زد، ار بخواهد، بر به مال با تو نتاند شد، ار بخواهد، جفت به گرد تو مه تابان و زهرهي ازهر چو گرد خويش نگه گرد ، مار و ماهي ديد وزو همه خطر جان و بيم غرق و غرر ز تو خلايق را خرمي و شادي بود چو آبگينه شد آب اندرو ز شرم و حجر چو قدرت تو نگه کرد و عجز خويش بديد که شهريارا دريا تويي و من فرغر ز آب دريا گفتي همي به گوش آمد نداشت هيچ کس اين قدر و منزلت ز بشر همه جهان ز تو عاجز شدند تا دريا به دولت پدر تو نبود هيچ پدر بزرگوارا کاري که آمد از پدرت بماند ازو به جهان چون تو يادگار پسر به ملکداري تا بود بود و وقت شدن هميشه تا نبود دين چو کفر و نفع چو ضر هميشه تا نبود جان چو جسم و عقل چو جهل هميشه تا عمري را شرف بود به عمر هميشه تا علوي را نسب بود به علي خدايگان جهان باش و از جهان بر خور خدايگاني جز مر ترا همينسزد به شهرياري و فيروزي از خنيده بچر جهان و مال جهان سربسر خنيدهي تست
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 925]
صفحات پیشنهادی
فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر
فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر-فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر شاعر : فرخي ... فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر شاعر : فرخي سيستاني سخن نو آر که نو را ...
فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر-فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر شاعر : فرخي ... فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر شاعر : فرخي سيستاني سخن نو آر که نو را ...
آرزوي اسكندر
در این میان، افسانه های مربوط به پرنده سواری فراوان ... فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر. ... راند که کشته بود و گرفته ز خانيان به ...
در این میان، افسانه های مربوط به پرنده سواری فراوان ... فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر. ... راند که کشته بود و گرفته ز خانيان به ...
اسکندرجهان گشا،روياروي مرگ (1)
حدود هزار سال پيش ،فرخي سيستاني ،از کهنه شدن حکايت «اسکندر»سخن گفت و چنين سرود : فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر سخن نو آر ،که نو را حلاوتيست دگر ...
حدود هزار سال پيش ،فرخي سيستاني ،از کهنه شدن حکايت «اسکندر»سخن گفت و چنين سرود : فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر سخن نو آر ،که نو را حلاوتيست دگر ...
sms : جز تو از هيچ کسي پي ام
فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر ايميل فرستنده: ايميـل گيـرنــده: پيام شما: فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر .... منات شتافت ز دستبرد بت آراي آن زمان آزر منات و ...
فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر ايميل فرستنده: ايميـل گيـرنــده: پيام شما: فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر .... منات شتافت ز دستبرد بت آراي آن زمان آزر منات و ...
تاريخ سرودن شاهنامه
(1) کتابخانه اي که در عصر محمود غزنوي نوشته شده اند هيچکدام يادي از فردوسي ... بس شنيدن گشته دست خلق را از بر فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر سخن نوآور که نو ...
(1) کتابخانه اي که در عصر محمود غزنوي نوشته شده اند هيچکدام يادي از فردوسي ... بس شنيدن گشته دست خلق را از بر فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر سخن نوآور که نو ...
سخن نو آر كه نو را حلاوتي است دگر
8 ژوئن 2008 – محمد كاظم كاظمي فسانه گشت و كهن شد حديث اسكندر سخن نو آر كه نو را حلاوتي است دگر و ما در اين هفته چند نوسروده را به بحث مي گيريم و بدان بهانه ...
8 ژوئن 2008 – محمد كاظم كاظمي فسانه گشت و كهن شد حديث اسكندر سخن نو آر كه نو را حلاوتي است دگر و ما در اين هفته چند نوسروده را به بحث مي گيريم و بدان بهانه ...
رودكي، چشم و چراغ فرهنگ اسلامي – ايراني
فسانه گشت و كهن شد حديث اسكندر سخن نوآر كه نو را حلاوتي است دگر فسانه كهن و كارنامه بدروغ به كار نايد رو در دروغ رنج مبر... در اين قصيده كه يكي از مشهورترين قصايد ...
فسانه گشت و كهن شد حديث اسكندر سخن نوآر كه نو را حلاوتي است دگر فسانه كهن و كارنامه بدروغ به كار نايد رو در دروغ رنج مبر... در اين قصيده كه يكي از مشهورترين قصايد ...
مرغ سحر
1 جولای 2008 – اينان بي خيال از شعر آن شاعري كه گفت؛فسانه گشت و كهن شد حديث اسكندر / سخن نو آر كه نو را حلاوتي است دگرهيچ گاه انتظار شنيدن آهنگ هاي تازه و نو ...
1 جولای 2008 – اينان بي خيال از شعر آن شاعري كه گفت؛فسانه گشت و كهن شد حديث اسكندر / سخن نو آر كه نو را حلاوتي است دگرهيچ گاه انتظار شنيدن آهنگ هاي تازه و نو ...
sms : یک جام پر از شراب
ده در شود گشاده، شود بسته چون دري · وي لعل لبت گره گشاي دل من · هرکس که سر زلف تو آورد بدست · فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر · دردي است مرا به دل دوايم بکنيد ...
ده در شود گشاده، شود بسته چون دري · وي لعل لبت گره گشاي دل من · هرکس که سر زلف تو آورد بدست · فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر · دردي است مرا به دل دوايم بکنيد ...
sms : کوههای بزرگ پر از..
فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر · امکانش هست با ACDSee قرمزی چشم ها رو برطرف کرد؟ sms : بین من و تو اگه راه آهن باشه · زيبايي لار، به همراه زندگي ساده عشاير ...
فسانه گشت و کهن شد حديث اسکندر · امکانش هست با ACDSee قرمزی چشم ها رو برطرف کرد؟ sms : بین من و تو اگه راه آهن باشه · زيبايي لار، به همراه زندگي ساده عشاير ...
-
سرگرمی
پربازدیدترینها