تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):با اخلاق نيكو، گفتار نرم مى‏شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816710426




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اصلاً پشیمان نیستم


واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: اصلاً پشیمان نیستم یک ماجرای دست کاری شده اصلاً قابل مقایسه با آسانسورهای امروزی نبود که کامپیوتر، موتور جت، ارکستر زنده و خانوم گوینده دارند. از آن زهوار دررفته‌های عهد بوق بود که تا یک نفر زیر بغلش را نمی‌گرفت از جایش تکان نمی‌خورد. نه حافظه داشت، نه دکمه‌ی اعلام خطر، نه تهویه و نه حتی ترمز اضطراری برای روز مبادا. برای رسیدن به طبقه‌ی پنجم هر روز سوارش می‌شدم. اسمش طبقه‌ی پنجم بود اما باندازه‌ی هفت طبقه پله داشت- برای شماره‌گذاری طبقات، دو طبقه را که متعلق به بانک بود و در جداگانه‌ای داشت حساب نکرده بودند- بنابراین صبح‌ها اگر می‌رسیدم و آسانسور کار نمی‌کرد به خانه برمی‌گشتم و عصرها اگر آسانسور در طول روز خراب شده بود، در دفتر می‌ماندم...شش عصر، آخرین نفری بودم که دفتر را ترک می‌کرد. داخل اتاقک شدم و دکمه‌ی همکف را فشار دادم، آسانسور راه افتاد و پنج سانتی‌متر پائین‌تر متوقف شد. حتماً یک نفر آن پایین در را کشیده بود. هر تلاشی برای باز کردن در آسانسور در طبقه‌ی همکف منجر به ایستادن و قفل شدن آن میان زمین و هوا می‌شد. ساکنین ساختمان این نکته را می‌دانستند و رعایت می‌کردند. مشکل از جانب غریبه‌هایی بود که اول در را می‌کشیدند و بعد تابلوی هشداری که روی آن نصب شده بود را می‌خواندند.شش و سی دقیقه، چهارزانو نشسته بودم و به بروس ویلیس فکر می‌کردم که اگر با من در این آسانسور گرفتار شده بود چه می‌کرد، دیده بودمش که بارها از راه دریچه‌ای در سقف از مهلکه گریخته است اما سقف این یکی دریچه نداشت... موقرانه انتظار می‌کشیدم که آقای مقدسی هن‌و‌هن کنان از پله‌ها بالا آمد و بدون این‌که به سمت ما- بروس ویلیس و من- نگاه کند گذشت. با عجله صدایش زدم، «جناب مقدسی، جناب مقدسی!» برگشت و با تعجب به من که کف آسانسور نشسته بودم نگاه کرد، «سلام جناب نیستانی، حال مبارک‌تون چطوره، خوب هستید انشاالله؟ خانواده؟ متعلقان؟ متعلقات؟...چه خبر؟»آقای مقدسی بازنشسته‌ی قدیمی شرکت نفت بود و دستی به قلم داشت و عصرها برای کمک به انشای نامه‌های اداری به دفتر می‌آمد. مرد محترم و بسیار با نزاکتی بود اما این‌بار از احوال پرسی‌اش خوشحال نشده بودم، «قربان به لطف خدا و مرحمت جناب‌عالی بسیار خوب هستم و خودتان که می‌بینید، شکر خدا، هییییییچ خبری نیست» حتماً آقای مقدسی فهمید که جمله‌ی آخر را با غیظ گفتم چون تعارف را کنار گذاشت و پرسید «جناب نیستانی... شما اون توووو... چکار می‌کنین؟!» باز جای شکرش باقی بود که متوجه وضعیت غیرعادی من شده است، «می‌بیینید که... نشسته‌ام سبزه گره بزنم اما مع‌الاسف سبزه‌ها را قبلاً درو کرده‌اند...» بالاخره فهمید که حالم خوب نیست، «جناب نیستانی، چی شده؟» برایش توضیح دادم که نیم ساعت است در آسانسور حبس شده‌ام. آقای مقدسی یاد ایام شباب و خاطرات گذشته افتاد و ذوق زده تعریف کرد که عین همین اتفاق یک‌بار هم برای ایشان افتاده و یک ساعتی را در آسانسور مانده است و... داستانش را با آب و تاب و جزئیات کامل تعریف کرد و در پایان ضمن آرزوی سلامتی و رهایی برای من و باقی گرفتارها رفت تا قفل در دفتر را باز کند! باورم نمی‌شد اما جدی جدی داشت می‌رفت، «جناب مقدسی، کجا تشریف می‌برین؟ یه فکری به حال من بکنین، من نمی‌خوام این‌تو بمونم!» آقای مقدسی با یادآوری این نکته که مهارتی در تعمیر آسانسور ندارد پیاپی عذر می‌خواست و آرام آرام به داخل دفتر می‌خزید. «جناب مقدسی، صبر کن، لااقل به پلیس زنگ بزن، آتش‌نشانی را خبر کن، برای نیروهای حافظ صلح سازمان ملل در سومالی تلگراف بفرست... آخه نمیشه که شما بری و منو تنها بذاری» آقای مقدسی خاطرنشان کرد که برای حل مسائل کم اهمیت نمی‌توان و نباید مزاحم سازمان ملل متحد شد و در دفتر را بست.هفت و پانزده دقیقه، پاهایم را دراز کرده بودم و با خودم اتل متل بازی می‌کردم که آقای مقدسی از پشت شیشه سرک کشید و من را در حال بازی غافلگیر کرد، «جناب نیستانی، سلام علیکم، شما هنوز اینجایین؟!»  نمی‌دانستم این سوال‌ها چطور به فکرش می‌رسد، «بله قربان، کجا برم از این‌جا بهتر؟ دارم با خودم اتل متل توتوله بازی می‌کنم، کاش شما هم این‌تو بودین چون پا برای ورچیدن خیلی کم دارم» آقای مقدسی داشت دچار عذاب وجدان می‌شد، «کاش می‌تونستم کاری براتون بکنم...» از ایشان خواستم که لطف کند و به سرایدار ساختمان خبر بدهد تا او کاری بکند اما گفت نمی‌تواند یک‌بار دیگر پله‌ها را پایین برود و برگردد، «در این سن و سال بالا و پایین رفتن از این همه پله برای من خیلی سخته... اگر نیم ساعت دیگه صبر کنین کارم تموم میشه و می‌رم خونه، سر راه اگه سرایدار رو دیدم بهش میگم که شما...» حتی موقع رفتن هم حاضر نبود برای پیدا کردن سرایدار وقت تلف کند. داشتم می‌ترکیدم، «ممنونم آقا، راضی به زحمتتون نیستم، تشریف ببرید تو، مزاحم نشید دارم بازی می‌کنم...» و ادامه دادم، «... اسمش رو بذار عمقزی، دور کلاش قرمزی، هاچین و واچین...»هفت و سی دقیقه، معجزه شد. آسانسور حرکت کرد و پنج سانتی‌متر بالا رفت تا بتوانم پیاده شوم. همان موقع آقای مقدسی از دفتر بیرون آمد و بعد از عرض تبریک و خیرمقدم خواهش کرد اگر زحمتی نیست پنج دقیقه صبر کنم تا همراه هم برویم. حرفی نزدم اما منتظر نشدم، پایین رفتم و آسانسور خالی را به طبقه‌ی پنجم برگرداندم. صبر کردم تا جناب مقدسی سوار شود و آسانسور حرکت کند بعد دستگیره‌ی در را محکم کشیدم!... اصلاً هم پشیمان نیستم.                                                              ***قبل از خاموش کردن چراغ‌ها باید اعتراف کنم که اندکی در واقعیت دست برده‌ام و پایان ماجرا آن نبود که خواندید. بعد از بیرون آمدن از آسانسور صبر کردم تا مقدسی آمد و با هم پایین رفتیم و به خوبی و خوشی از هم جدا شدیم. در زندگی واقعی نمی‌توان به کسی آزار رساند و شب را با آرامش خوابید، شاید هم من و شما جزء آن گروه خوشبختی هستیم که نمی‌توانند، اما می‌شود گاهی، فقط گاهی، در داستان کسی را گوش‌مالی داد... هربار که این داستان را برای کسی تعریف می‌کنم مقدسی را در آسانسور، میان زمین و هوا، رها می‌کنم و می‌روم... اصلاً هم پشیمان نیستم.منبع: وبلاگ توکای مقدس 




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 251]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن