واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: صد قدم به راست، پنجاه تا به چپما یك عده بودیم كه عازم جبهه شدیم. اول جنگ بود و همه جا به هم ریخته بود. نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسیدیم به اهواز. رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده كنند! فرمانده ارتشی پرسید: خُب، حالا در چه رستهای آموزش دیدهاید؟همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه كردیم. هیچ كس نمیدانست رسته چیست؟! فرمانده كه فهمید ما از دَم، صفر كیلومتر و آكبند تشریف داریم، گفت: آموزش سلاح و تیراندازی دیدید؟ با خوشحالی اعلام كردیم كه این یك قلم را واردیم.
ـ پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست. بروید ببینم چه میكنید. دیدهبان گزارش میدهد و شما شلیك كنید. بروید به سلامت! هیچ كدام به روی مبارك خود نیاوردیم كه از خمپاره هیچ سررشتهای نداریم. رحیم گفت: انشااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاحهای جنگی وارد خواهیم شد. «یاعلی» گفتیم و به همراه قبضه خمپاره و گلولههایش عازم منطقه جنگی شدیم. كمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین كاشتیم و چشم به بیسیمچی دوختیم تا از دیدهبان فرمان بگیرد. بیسیمچی پس از قربان صدقه با دیدهبان رو به ما فرمان «آتش» داد. ما هم یك گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها كردیم. خمپاره زوزهكشان راهی منطقه دشمن شد. لحظهای بعد بیسیمچی گفت: دیدهبان میگه صد تا به راست بزنید! همه به هم نگاه كردیم. من پرسیدم: یعنی چی صد تا به راست بریم؟رحیم كه فرمانده بود كم نیاورد و گفت: حتماً منظورش این است كه قبضه را صد متر به سمت راست ببریم. با مكافات قبضه خمپاره را از دل خاك بیرون كشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم. بیسیمچی گفت: دیدهبان میگه چرا طول میدین؟رحیم گفت: بگو دندان روی جگر بگذاره. مداد نیست كه زودی ببریمش! دوباره خمپاره را در زمین كاشتیم. بیسیمچی از دیدهبان كسب تكلیف كرد و بعد اعلام آتش كرد. ما هم آتش كردیم! بیسیمچی گفت: دیدهبان میگه خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ برید! با مكافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره كاشتیم و آتش! چند دقیقه بعد بیسیمچی گفت: میگه حالا دویست تا به راست! دیگر داشت گریهمان میگرفت. تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خركش به این طرف و آن طرف میكشاندیم و جناب دیدهبان غُر میزد كه چرا كار را طول میدهیم و جَلد و چابك نیستیم. سرانجام یكی از بچهها قاطی كرد و فریاد زد: به آن دیدهبان بگو نفسات از جای گرم در میآدها. كنار گود نشسته میگه لنگش كن! بگو اگر راست میگه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره! بیسیمچی پیام گهربار دوستمان را به دیدهبان رساند و دیدهبانكه معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیكها عصبانی شده، گفت كه داره میآد. كمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین كاشتیم و چشم به بیسیمچی دوختیم تا از دیدهبان فرمان بگیرد. بیسیمچی پس از قربان صدقه با دیدهبان رو به ما فرمان «آتش» داد. ما هم یك گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها كردیم. خمپاره زوزهكشان راهی منطقه دشمن شد. لحظهای بعد بیسیمچی گفت: دیدهبان میگه صد تا به راست بزنید! نیم ساعت بعد دیدهبان سوار بر موتور از راه رسید. ما كه از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم، با خشم نگاهش كردیم. دیدهبانكه یك ستوان تپل مپل بود، پرسید: خُب مشكل شما چیه؟ شما چرا اینجایین. از جایی كه صبح بودید خیلی دور شدین! رحیم گفت: برادر من، آخر هی میگی برو به راست. صد تا برو به چپ. خُب معلوم كه از جایی كه اوّل بودیم دور میشیم دیگه. ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان كرد. بعد با صدای رگهدار پرسید: بگید ببینم وقتی میگفتم صد تا به راست، شما چه میكردین؟ـ خُب معلومه، قبضه خمپارهرو در میآوردیم و با مكافات صد متر به راست میبردیم! ستوان مجسمه شد. بعد پقی زد زیر خنده. آنقدر خندید كه ما هم به خنده افتادیم. ستوان خندهخنده گفت: وای خدا! چه قدر بامزه، خدا خیرتان بده چند وقت بود كه حسابی نخندیده بودم. وای خدا دلم درد گرفت. شما واقعاً این جنازه را هی به راست و چپ میبردین؟ما كه نمیدانستیم علّت خنده ستوان چیه، گفتیم: خُب آره. چطور؟ستوان یك شكم دیگر خندید. بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت: قربان شكل ماهتان برم، وقتی میگفتم صد تا به راست، یعنی اینكه با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید، نه اینكه كلهاش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش! و دوباره خندید. فهمیدیم چه گافی دادیم. ما هم خندیدیم. دست و بالمان از خستگی خشك شده بود، اما چنان میخندیدیم كه دلمان درد گرفته بود. در این رابطه بخوانید :لبخند در جبهه رفاقت به سبک تانکدانلود کتاب داماد فرمانده فرزندان ایرانیمزدید به خاک ریز ! داوود امیریانبخش هنرمردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 338]