واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: آشتی خرس کوچولو با زنبورها
در قسمت گذشته خواندید خرس كوچولویی كه در یك جنگل زندگی می كرد، از روی تنبلی هر روز می خوابید و برای پیدا كردن غذا هیچ تلاشی نمی كرد. او انتظار داشت زنبورها كه با او دوست بودند به او در یافتن غذا كمك كنند. اما یك روز زنبورها به او گفتند دیگر حاضر نیستند كه هر روز از عسل هایشان به او بدهند.دو روزی بود که خرس کوچولو با زنبورها قهر کرده بود. او در این در دو روز خیلی احساس گرسنگی می کرد. چند بار برای پیدا کردن غذا در جنگل جست و جو کرد ولی هر بار نتوانست چیزی برای خوردن پیدا کند. بعد از دو روز خرس کوچولو دوباره خودش را به کندو رسانید و به زنبورها گفت: - دوستان خوب من در این دو روز دلم خیلی برایتان تنگ شده برای همین تصمیم گرفتم که با شما آشتی كنم و برای میهمانی پیش شما بیام. زنبورهای مهربان از این که خرس کوچولو با آن ها آشتی کرده بود، خیلی خوشحال بودند. به همین خاطر مقداری عسل به خرس کوچولو دادند. خرس کوچولو که خیلی گرسنه بود با خوردن عسل ها باز هم احساس گرسنگی کرد. برای همین از آنها خواست تا باز هم مقداری عسل به او بدهند، اما زنبور مهربان با او گفت: - تو فقط نباید از عسل هایی که ما به تو می دهیم بخوری. اگر باز هم گرسنه هستی، باید غذایی برای خوردن پیدا کنی و خودت را با آن سیر کنی. خرس کوچولو که انتظار نداشت زنبورها این حرف را به او بزنند، به آنها گفت:
- شما فکر می کنید که من یک خرس تنبل هستم، در حالی که این طور نیست. من غذاهای خوشمزه زیادی را می توانم برای خوردن پیدا کنم ولی چون شما را دوست دارم، دلم می خواهد که در کنارتان غذا بخورم. زنبورها بعد از این که با خرس کوچولو خداحافظی کردند، داخل کندو رفتند تا بخوابند. صبح روز بعد زنبورها از کندو بیرون آمدند و مثل هر روز، پروازکنان به طرف گل ها حرکت کردند. وقتی تمام زنبورها به طرف گل های جنگلی رفتند، خرس کوچولو که از شدت گرسنگی از خواب بیدار شده بود، آنها را دید. او با خودش فکر کرد الان بهترین فرصت است تا خودش را به کندو برساند و تمام عسل های داخل کندو را بخورد. او پاورچین پاورچین خود را به کندو رسانید و به سرعت تمام عسل هایی را که روزهای طولانی زنبورها در کندو ذخیره کرده بودند، خورد. بعد هم زیر درخت رفت تا بخوابد. زنبورها وقتی به کندو برگشتند، با تعجب دیدند که هیچ عسلی درون کندو باقی نمانده است و با ناراحتی دنبال خرس کوچولو رفتند، اما او در خواب بود.ادامه دارد..... منصوره رضاییگروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطماهی گُلی مغرور و پسرك بازیگوش پرواز 3 جوجه در آسمان آبی ماجرای مزرعهدار تنبل و مرد زرنگ ماجرای دوستی زنبور کوچولو با پروانه ها ما دیگه مدرسه نمی ریم!!! ماجرای توپ بازی 2 برادر بازیگوش تلاش 3 سنجاب کوچولو در جنگل ماجراهای ناپدید شدن چوپان قلعه اولین خروس گلک، بهارش کو؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 413]