واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: شاعر شدن عبدالجبار کاکایی به روایت خودش نه گيس بلند كردم نه دمپايي لاانگشتي پوشيدم و نه مخمور به هستي نگاه كردم، با همين ابروهاي در هم كشيده و مغموم با كت و شلوار معلمي و كار با خودم، براي خودم شعر گفتم، دروغ بافتم و شما بزرگوارانه راست پنداشتيد. دروغهاي مرا پنهان كرديد. ما صادقانه به هم دروغ گفتيم، اما كدام باهوشتر بوديم؟ من ميگويم شما. همين. تازه پانزده سالم بود، بوي نجيبِ بچگي داشتم، هنوز در عضلاتِ پاهايم شوقِ گريزِ ِكودكانهي «گرگم به هوا» بود، قدِ علمم نميرسيد به كتابخانه، تمام نبودم، عقلِ سفت و كالي داشتم، خيالم، خيالات بود تخيل نبود، در تصرفِ كلمات نبودم كه شعر آمد.دق ميكردم اگر اين نبود. لذتِ ساختن و پرداختن، يافتن و پروردن، داشتن و باليدن، پاتوقِ ناكامي و تسليم، پناه نااميدي و ترديد، ايستگاه شَك، زاويهي نيايش ، مجالي براي دروغ، براي عشق.تازه پانزده سالم بود كه به آهنگي از درون كلمات را چيدم. نميدانم موسيقي از كجا بود اما با وسواس كلمهها را چيدم، نه كم نه زياد، به قاعده، فقط صورتبندي ميكردم. همين كلمههايي كه تا چهارده سالگي بيمبالات ادا ميشدند، آقا شده بودند، اعتبار داشتند. با فعل و اسم و حرف خودماني شده بودم. حالا جذبهي آنها بر ارادهي من غلبه داشت، حالا نيمي از عقل من در تصرف من بود، نيمي در تصرفِ آنها. حالا همه من نبودم، شرمسارانه دروغ ميگفتم، گناهكارانه راست. از پانزده سالگي به منطقِ زبان حملهور شدم، در آرايش كلمهها كوشيدم، به تودههاي وهمآلودِ فكر نزديك شدم. به روايت مرموز درونم پرداختم، همه از كلمات ملايم صبح من ميفهميدند كه شبِ پيش عاشق شده بودم. به دروغ خودم را عاشقتر، شوريدهتر، ديوانهتر و حتي گاهي نادانتر مينماياندم. بودم يا نبودم نميدانم و نميخواستم بدانم. از دانايي ميگريختم.نه گيس بلند كردم نه دمپايي لاانگشتي پوشيدم و نه مخمور به هستي نگاه كردم، با همين ابروهاي در هم كشيده و مغموم با كت و شلوار معلمي و كار با خودم، براي خودم شعر گفتم، دروغ بافتم و شما بزرگوارانه راست پنداشتيد. دروغهاي مرا پنهان كرديد. ما صادقانه به هم دروغ گفتيم، اما كدام باهوشتر بوديم؟ من ميگويم شما. همين.منبع: سایت انجمن شاعران ایران
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 650]