محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1846315277
همچو يوسف!
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
همچو يوسف! نويسنده:محمدرضا پيوندي گلگشتي در زندگي و عارفانه هاي شيخ رجبعلي خياط (نکوگويان)دل توي دلم نيست، اضطرابي غريب جانم را سخت مي آزارد. سر در گريبان، سردرگم، سرشکسته ام، چرا؟ نمي دانم! آشفته ام! بي صدا و آرام باخود مي جنگم. سالهاست در تکاپوي ماندن و زيستني بوده ام که ارمغانش آرامش باشد. آرامشي که تا به حال آن را نيافته ام!چندي است دلم را به چيزهايي خوش کرده ام و سرم را به چيزهايي گرم! فراوان آموخته ام، به حساب خودم کتاب خوانده ام، کلاس رفته ام و معلومات زيادي را گردآوري کرده ام، اما اين معلومات هيچ گاه، راهي برايم نگشوده اند و دستم را نگرفته اند، بلکه حجابي بر حجابهايم افزوده اند، چرا؟! نمي دانم. براي يافتن اين سؤال سخت درمانده شده ام. امّا هرچه جسته ام کمتر يافته ام! شايد استادي دلسوخته و راه رفته نداشته ام. شايد دل در گرو معشوق، آنچنان که بايد نگذاشته ام. گاهي که درياي روحم موج برداشته است و به آساني در امواج متلاطم آن، معلوماتم را به تماشا نشسته ام، پيش خود آنها را بسيار يافته ام! آنها آن قدر بوده اند که انگ جهل را از جانم بزدايند. پس چرا اين معلومات به کمک من نيامده اند و همه رمزناک و سر به مهر فروگذار شده اند! بي مصرف! کم رمق! ناتوان، خموده و خاموش!مگر نه اينکه علم نور است و روشنگر؟! پس چرا دانسته هاي من چراغي فرارويم نيفروخته اند؟! آموخته هايي که اين قدر به آنها مي نازم و مردم مرا به القابي دهان پرکن مي خوانند! استاد! مربي! محقق! دکتر و حتي حجت الاسلام و... !حسرتي غريب براعماق جانم چنگ مي زند، بر خود نهيب مي زنم! چقدر غافل بوده ام من و چه بي تدبير! به حسرت دست بر دست مي کوبم، آموخته ها و معلوماتي که بايد روشني چشمم باشند و راهنماي راهم، چراغ فطرت پاکم را نيز خاموش کرده اند! چرا؟ نمي دانم. بي مهابا دفتر علم را مي بندم و دفتر عمل را پيش چشمم مي گشايم. با يک نگاه در مي يابم که اين دفتر، چه خالي و بي مصرف مانده است. چه پزشکان حاذقي برايم نسخه پيچيده اند! چه دستورالعمل هايي براي عمل، منتظر نوبتند! اي واي! بازار عمل چه بي رونق و کساد مانده است! عجب کار عجيبي کرده ام من! اين همه پول و عمر و وقت و سرمايه را داده ام يک مشت نسخه تحويل گرفته ام، داروها را همه تهيه کرده ام اما آنها را چيده ام لب تاقچه ي فراموشي و تسويف! انگار که مشغول يک بازي بوده ام، يک تفريح! معلومات و مواعظ و نسخه هاي درماني را همه زير پا گذاشته ام، واي که چه بيهوده جواهر عمرم را به خسي فروخته ام. وه که چه خيالاتي عبث بافته ام! و از نفس خويش موجودي بوالهوس ساخته ام!اينک از تاريکي معلوماتم خسته شده ام و مگر چقدر در اين ظلمات مي توانم باقي بمانم؟! مدتهاست به دنبال کسي مي گردم که از اين گردنه سخت به خوبي گذر کرده باشد. اکنون يک نام در مقابل من و توست «شيخ رجبعلي خياط» او که به ظاهر و در ابتدا معلومات رسمي يا حوزوي زيادي نداشته است اما چون به آنچه مي دانسته عمل کرده است، خداوند نيز درهايي از علم و حکمت به رويش گشوده است. اکنون شيخ از حجره ي خياطي اش آمده تا ساده و صميمي، پاک و بي آلايش، مخلصانه و بي ريا براي ما راز و رمز عرفان عملي اش را بازگو کند. پسرک يتيم شاگرد خياطي شايد آمده است براي اتمام حجت، براي دلربايي، براي اينکه بگويد خدايي شدن، خياط و آهنگر و... نمي شناسد، اين راه براي همه رهروان، همواره باز بوده است. بياييد با هم همراهي کنيم! شايد راهي بيابيم نجات بخش! شايد درهايي که تا به حال بسته يافته ايم بانفس و نفس شيخ خياط بازشود. درهايي که او با چشم برزخي اش به روي بسياري گشود و رازهاي نهفته و اسرار نگفته اش را براي هدايت خلق خدا بازگو کرد. آبشار عشق!رجبعلي هنوز نوجواني خردسال است و دوازده بهار بيشتر از عمرش نگذشته است. خبر ناگوار بيماري پدر او را کنار بستر پدر کشانده است. نگران! دعا برلب و اشک در چشم! پدر امّا مي داند که تقدير خداوندي رفتنش را رقم زده است. رجبعلي گوشه اي ايستاده و به چشمهاي پدر خيره شده است، ناگهان چشمهاي نگران پدر در چشمهاي گريان رجبعلي گره مي خورد. رجبعلي احساس مي کند پدر چيزي مي خواهد بگويد، امّا کلامش را فرو مي خورد. رجبعلي دل به خدا مي سپارد و چشم به دهان پدر، در اين فکر است که پدر چه مي خواست بگويد. لحظاتي نمي گذرد که پدر خود لب باز مي کند:پسرم؛ رجبعلي! من در بستر مرگ هستم و رهسپار به سوي پروردگارم. خواستم سفارش تو را به عموها و خاله هايت کنم که پس از من عهددار امر تو باشند اما از اين کار منصرف شدم. زيرا مي خواهم به خدا وصيت کنم که به تو خير دهد و با خوبي با تو رفتار کند و همان خدا را وکيل و سرپرست تو قرار دادم. بدان که تو در برابر ديدگان خدا هستي! (1)لحظاتي بعد پدر به ديدار حق مي شتابد و نوجوان دوازده ساله مي ماند و وصيت پدر! رجبعلي اندوهگين به ياد زحمات پدر مي افتد. او بايد خود را براي زندگي سختي آماده کند و مادر اين مهربان ترين موجود هستي او را در مي يابد. مادر دستي به مهرباني بر سر کودکش مي کشد و رجبعلي بوسه اي به احترام بر دستان مادر مي زند. چشمان مهربان مادر او را به ياد خاطره اي مي اندازد که مادر بارها باشوق و ذوق براي او تعريف کرده است:موقعي که تو را در شکم داشتم شبي پدرت غذايي به خانه آورد. خواستم بخورم ديدم تو به جنب و جوش آمدي و پا بر شکمم مي کوبي، احساس کردم که از اين غذا نبايد بخورم. دست نگه داشتم و ازپدرت پرسيدم که شبهاي ديگر غذاي جلو مشتريها را به خانه مي آوردي. چه شد که امشب کباب درسته آورده اي؟ پدرت گفت: حقيقت اين است که اينها را بدون اجازه آورده ام! من هم از آن غذا مصرف نکردم. رجبعلي با خود مي انديشد که چگونه لطف و کرم پروردگار خويش را سپاس گويد. چگونه راه پيش رو را بپيمايد. کسي نمي داند او با خداي خويش در خلوت چه عهدي مي بندد. او باتلاش و جدّيت خواندن و نوشتن را مي آموزد و به شوق شنيدن مواعظ و پندهاي اخلاقي به حرم حضرت عبدالعظيم و مساجد شهر رفت و آمد مي کند. دوستان و آشنايان، جواني محجوب و سر به زير را مي بينند که به ظاهر همچون ديگران، پاي منابر وعظ و خطابه مي نشيند و از سخنان واعظاني همچون ميرزا محمدتقي بافقي و آيه الله ميرزامهدي اصفهاني بهره مي برد. اما نمي دانند اين جوان چگونه مراحل خودسازي و پيشرفت معنوي را طي مي کند. همه به چشم خود مي بينند که اين جوان به آنچه مي داند عمل مي کند. از ارتکاب محرّمات الهي سخت دوري مي جويد و در انجام واجبات و مستحبّات سعي بليغ دارد. جوان برومند که اينک براي گذران زندگي شغل خياطي را برگزيده است درآستانه 23سالگي است، سرشار از نيروي جواني و در اوج شهوت! اما تربيت شده و مهار نفس در دست، اکنون خداوند اين جوان رعنا را مي خواهد به آزمايشي سخت و مشکل بيازمايد. او گردنه اي صعب العبور در پيش دارد که گذر از آن مردان مردافکن را به سراشيبي سقوط کشانده است. او بعدها ماجرا را براي آيه الله العظمي ميلاني (ره) اينگونه تعريف مي کند:در ايام جواني دختري رعنا و زيبا از بستگان، دلباخته ي من شد و سرانجام در خانه اي خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: رجبعلي! خدا مي تواند تو را خيلي امتحان کند، بيا يک بار تو خدا را امتحان کن! و از اين حرام آماده ولذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن! (2)عجب صحنه اي پيش روي رجبعلي قرار گرفته! کسي نمي داند که جوان خياط در آن لحظات چگونه اين آزمايش را از سرگذرانده است؟ همه ي مقدمات گناه آماده است! خانه، خلوت و درها بسته! رجبعلي امّا در آن وادي پرخطر شايد يوسف صديق را به يادآورده است. آنگاه که زليخاي جوان و رعنا درهاي کاخ را يکي پس از ديگري بسته و براي کامجويي از يوسف، پرده هاي اتاق را نيز آويخته و پرده هاي حجب و حيا را دريده است. اينک جوان خياط در بند اين صياد که نمادي از همه ي لذتها و کامجويي هاي دنياست افتاده و در پي راه چاره اي است که خود را رها کند اما چگونه؟ ناگهان به يکباره شيخ برخود نهيبي مي زند مردانه و با خداي خويش در دل عهدي مي بندد جانانه:به خداوند عرضه داشتم: خدايا! من اين گناه را براي تو ترک مي کنم، تو هم مرا براي خودت تربيت کن! (3)خياط شوريده حال اين شرايط بحراني و لحظات اضطراب آور را با توکل بر خداي خويش از سر مي گذراند. او اينک از کمند صياد رهيده است. و چه رهيدني؟! لحظاتي پس از اين واگويه با خالق هستي، رجبعلي از خانه بيرون مي زند. در حالي که لبش به استغفار و دلش به ذکر يار مشغول است. از خانه که بيرون مي آيد خود را سبک مي يابد و سبکبال. او دعايش را مستجاب مي يابد. خداوند او رابراي خودش تربيت مي کند! و چشم او را بصيرتي عميق مي بخشد. جوان خياط اينک در اوج شوريدگي و خلسه ي روحاني چشم برزخي اش باز شده و بعضي افراد را به صورت واقعي خود مي بيند و برخي اسرار نهفته براي او آشکار مي شود. از همين جاست که رجبعلي، جوان سر به زير شاگرد خياط، مي شود شيخ رجبعلي. شيخ اما پيش خود نه پرواز مي کند و نه فرياد، بلکه شاکرانه سر تعظيم در برابر مولاي خويش فرود آورده و سجده شکر مي گذارد و خطاب به نفس خود مي گويد: رجبلعي! تو کار مهمي نکرده اي!اما حقيقت اين است که او اين گردنه صعب و دشوار را باموفقيت طي کرده و جهشي بزرگ را در زندگي معنوي خويش تجربه کرده است. اينک ماييم و آموزه هايي که شيخ در طول عمر 78 ساله اش براي ما به ارمغان گذاشته است. با گلگشتي در زندگي سراسر درس او، بر ساحل شگفت فضايل عملي اش، تمنّاي تماشا داريم، تماشاي دريا، با همه ي عجايبش، آيا در اين سير عميق، بي دريغ با ما همراه مي شويد؟ اگر سر همراهي داريد، بسم الله! سلوک اجتماعي زندگي اجتماعي شيخ نکات برجسته ي فراواني دارد. او در برطرف کردن حوائج مادي و معنوي مردم و همه ي آنها که مي شناخت و با آنان نشست و برخاست داشت، تلاشي فوق العاده داشت. همين منشهاي فردي و سلوک برجسته ي برگرفته از دستورهاي قرآن و روايات بود که مردم را شيفته ي شيخ کرده بود. روي خندان، چهره ي صميمي، اخلاق خوب، رعايت حرمت مؤمنان، احترام فوق العاده به سادات، توجه فراوان به بينوايان، اهميت دادن به مستحبّات و دهها ويژگي پسنديده ديگر از شيخ رجبعلي خياط شخصيّتي ساخته بود که همواره مورد احترام همگان باشد. (4)خانه ي خشتي شيخ در خانه اي کوچک که دو سه اتاق محقر داشت گذران عمر مي نمود. عجيب اينکه او در همين اتاق کوچک که چرخ خياطي اش نيز در آن بود راههاي عرفان عملي را به خوبي طي کرد و به درجات بالايي از خلوص نائل شد. فرزند شيخ مي گويد:هر وقت باران مي آمد، باران از سقف ما به کف اتاق مي ريخت. روزي يکي از امراي ارتش با چند تن از شخصيت هاي کشوري به خانه ي ما آمده بودند. ما لگن و کاسه زير چکّه هاي باران گذاشته بوديم، او وضع زندگي ما را که ديد؛ رفت دو قطعه زمين خريد و آنها را به پدرم نشان داد و گفت: يکي را براي شما خريده ام و ديگري را براي خودم. پدرم گفت: آنچه داريم براي ما کافي ا ست. (5)البته او با تلاش و کوشش و جديّت در کار و با کثرت اراتمنداني که داشت مي توانست از بهترين منازل و عالي ترين غذاها استفاده کند اما روح بلند او در جاي ديگري پرواز مي کرد و مظاهر دنيوي را به هيچ مي انگاشت. در همين حال، وقتي نوبت انفاق و اطعام مي رسيد دست دهنده اي داشت و لذيذترين غذاها را انفاق مي کرد:مجالس اطعام شيخ، به ويژه در روزهاي مبعث پيامبر (ص) و تولد حضرت علي (ع) برگزار مي شد. نيمه ي شعبان هم که مي شد، همه مي دانستند که پلو مرغ مي دهد، بنابراين عارف و عامي مي آمدند و روي زيلوهاي رنگ و رو رفته ي خانه مي نشستند و از سفره ي احسان شيخ بهره مند مي شدند. سر سفره هميشه دوزانو، رو به قبله مي نشست و غذا را با لذّت مي خورد. مهمان را خيلي احترام مي کرد و از پذيرايي وي فرو نمي گذاشت. (6)انصاف در کار شيخ در معاملات و روابط تجاري با مردم همواره جنبه ي احتياط را رعايت مي کرد. گرچه شايد اين مسأله، ساده و پيش پا افتاده تلقي شود اما دقت در حکاياتي مانند حکايت معروف حضور امام زمان (عج) نزد پيرمرد قفل ساز که در کار انصاف را رعايت مي کرد، اهميت فراوان اين موضوع را مي رساند. به طوري که مي توان گفت يکي از موجبات عنايت ويژه حق تعالي به شيخ همين مسأله بوده است:شيخ در گرفتن اجرت براي کار خياطي، بسيار باانصاف بود. به اندازه اي که سوزن مي زد و به اندازه ي کاري که مي کرد مزد مي گرفت. به هيچ وجه حاضر نبود بيش از کار خود، از مشتري چيزي دريافت کند. از اين رو، اگر کسي مي گفت: جناب شيخ اجازه بدهيد اجرت بيشتري بدهم، قبول نمي کرد... يکي ا ز روحانيون نقل مي کند که: عبا و قبا و لبّاده اي را بردم و به جناب شيخ دادم بدوزد، گفتم: چقدر بدهم؟ گفت: «دو روز کار مي برد، چهل تومان. » روزي که رفتم لباسها را بگيرم گفت: «اجرتش بيست تومان مي شود. » گفتم: فرموده بوديد چهل تومان. گفت: «فکر مي کردم دو روز کار مي برد ولي يک روز کار برد!» (7)او تا آخرين لحظات عمر با سختي تمام به کار ادامه داده و حاضر نمي شدند از کمکهاي ديگران استفاده کنند. يکي از دوستان شيخ مي گويد:فراموش نمي کنم که روزي در ايام تابستان در بازار جناب شيخ را ديدم، در حالي که از ضعف رنگش مايل به زردي بود. قدري وسايل و ابزار خياطي را خريداري و به سوي منزل مي رفت. به او گفتم: آقا! قدري استراحت کنيد، حال شماخوب نيست. فرمود: عيال و اولاد را چه کنم؟! (8)تواضع فروتني و رفتار متواضعانه شيخ در مقابل مردم جلوه اي مثال زدني از اخلاق و آداب اجتماعي او بود:دکتر فرزام در اين باره مي گويد: ايشان در رفتار با ديگران خيلي متواضع بودند، هميشه خودشان در خانه را باز مي کردند و اجازه ي ورود مي دادند، گاهي بي تکلّف ما را به داخل اتاق کارشان مي بردند که بساط خياطي در آن جا بود. يک بار زمستان بود، دو انار آوردند و يکي را به من دادند و گفتند: «بخور! حميد جان. » (9)خيلي بي تکبر و تکلّف، اصلاً تفرعني نداشتند، انگار نه انگار که تفاوتي بين خود و ديگران قائل اند... هميشه دم در مي نشستند و هر که مي آمد تعارف مي کردند. (10)شيخ بزرگوار گرچه نسبت به فقرا و ضعفا ومردم عادي کوچه و بازار کمال تواضع و فروتني را داشت در مقابل شخصيتهاي طاغوتي و دولتي و به طور کلي صاحب منصب که به مقاصد گوناگون نزد او مي آمدند بي اعتنا بود. فرزند شيخ مي گويد:يکي از امراي ارتش که به شيخ ارادت مي ورزيد به من گفت: مي داني چرا من پدرت را دوست دارم؟ وقتي براي اولين بار به خدمتش رسيدم، نزديک در اتاق نشسته بود سلام کردم، گفت: برو بنشين! رفتم نشستم، نابينايي از راه رسيد، جناب شيخ تمام قد از جا برخاست، بااحترام او را در آغوش کشيد و بوسيد و کنار خود نشاند... تا اينکه مرد نابينا از جا برخاست تا برود، شيخ کفش او را جلوي پايش جفت کرد، ده تومان هم به او داد و رفت! (11)احسان به خلق از ديدگاه شيخ احسان به خلق و ياري رساندن به فقرا و محتاجان نقش مهمي در رسيدن سالک به مقصود ايفامي کرد. او خود در اين راستا از هيچ کوششي فروگذار نمي کرد و گاهي به اعمالي دست مي زد که هيچ کس حاضر نبود قدمي در آن راه بردارد:يکي از دوستان شيخ نقل مي کند: روزي در فصل سرما، در محضر شيخ بودم فرمودند: «بيا با هم برويم در يکي از محلّه هاي قديم تهران» با هم رفتيم در يکي از کوچه هاي قديمي، يک دکّان خرابه بود و پيرمردي از سادات محترم - که مجرد بود- در آنجا به شغل زغال فروشي مشغول بود و شبها هم آنجا مي خوابيد. معلوم شد شب گذشته، کرسي آتش گرفته و لباس ها و بعضي از وسايل او سوخته بود، شيخ با نهايت تواضع نزد او رفت و پس از احوال پرسي لباس هاي نشسته و کثيف او را براي اصلاح و شست و شو برداشت. پيرمرد گفت: آقا سرمايه ام تمام شده و نمي توانم زغال فروشي کنم. جناب شيخ به من فرمود: «چيزي به او بده که سرمايه ي کارش کند. » (12)احترام به سادات شيخ به سادات و اولاد فاطمه (س) احترام فوق العاده اي مي گذاشت. بارها ديده شد که دست آنها را مي بوسيد و به ديگران توصيه مي کرد که به سيدها احترام کنند. او نه تنها به سادات بلکه براي همه مردم احترام قايل بود. اگر کسي اشتباهي مي کرد او را در انظار ديگران سبک نمي کرد و خطاهايش را به رخ او نمي کشيد. (13)اخلاق در سفر شيخ رجبعلي از آن دسته عارفان گوشه نشين و انزواطلب نبود که در گوشه ي خانه يا حجره بنشيند و تنها در فکر نجات خويش باشد. او چون طبيبي بود که همواره در پي بيماران خود به نقاط مختلف سفر مي کرد و همين سفرها نيز که با بعضي از دوستان و شاگردان انجام مي شد، براي همراهان و همسفران درسهاي زيادي به همراه داشت:شيخ در طول عمر پربرکت و نوراني خود سفرهايي به مشهد، کاشان، اصفهان، مازندران و کرمانشاه داشته است. تنها سفر وي به خارج از کشور، مسافرت به عراق، براي زيارت عتبات عاليات بوده است. از اين سفرها- که معمولاً همراه با دوستان انجام مي شد- خاطره ها و نکته هاي آموزنده اي به يادگار مانده است... به گفته ي همسفران جناب شيخ، او خوش سفر بود، و در مسافرت ها بي آلايش و خوش مشرب. هيچ فرقي ميان خود و شاگردان و ارادتمندانش قايل نبود. اگر اثاثيه اي بايد حمل مي شد، او نيز حمل مي کرد و سهم خود را از هزينه ي سفر مي پرداخت. (14)روش تربيتي جان پاک شيخ رجبعلي خياط که خود را از محضر عارفاني همچون آيت الله محمدعلي شاه آبادي - استاد اخلاق حضرت امام خميني (ره) - درس توحيد آموخته بود، اکنون همچون شمعي فروزان با تمام وجود نور مي دهد و دلهاي مستعد و آماده را به سوي عالم بالا مي کشاند. او که از شرّ نفس خويش گريخته و به ريسمان محکم الهي آويخته بود، مس وجود آدمي را به طلا تبديل مي کرد. رمز اصلي تأثير کلام او دعوت به خدا از راه عمل و کردار قبل از گفتار بود. و همين خصوصيت او بود که بزرگاني همچون آيت الله محمدعلي شاه آبادي زبان به تمجيد او گشودند:«يکي از شاگردان مي گويد: روزي من و شيخ همراه مرحوم آيت الله محمدعلي شاه آبادي در ميدان «تجريش» مي رفتيم، شيخ به آيت الله شاه آبادي خيلي علاقه داشت، شخصي به ما رسيد و از مرحوم شاه آبادي پرسيد: شما درست مي گوييد، يا اين آقا؟ (اشاره به شيخ) آيت الله شاه آبادي فرمود: چه چيز را درست مي گويد؟ چه مي خواهي؟ آن شخص گفت: کدام يک از شما درست مي گوييد؟ آيت الله شاه آبادي فرمود: «من درس مي گويم و ياد مي گيرند، ايشان انسان مي سازد و تحويل مي دهد!» (15)گرچه اين سخن حاکي از نهايت تواضع و فروتني اين عالم وارسته و عارف کامل است، اما بيانگر تأثير فراوان کلام و قدرت تربيت و سازندگي جناب شيخ نيز هست. نفس گرم او، آن چنان در روح و جان مخاطبين اثر مي کرد که تأثير آن گاهي تا پايان عمر باقي بود. او نصايح خود را از عالم و عامي دريغ نمي کرد و خداوند چه تأثيري در کلامش نهاده بود!يکي از مجتهدان، به معرفي يکي از دوستانش نزد رجبعلي خياط مي رود تا قبايي بدوزد. مدّتها بعد، به دوستش مي گويد: با ما چه کردي و ما را کجا فرستادي؟ رفتم قبا بدوزم، از کارم پرسيد: گفتم: طلبه هستم، گفت: درس مي خواني يا درس مي دهي؟ گفتم: درس خارج مي دهم. سري تکان داد و فرمود: «خوب است، امّا درس عاشقي بده» و اين سخن، زندگي مرا دگرگون کرد. (16)اين تأثير کلام و دگرگون کردن روحيات که با شناخت حالات طرف مقابل صورت مي گرفت گاهي به گونه اي بود که طرف، عنان اختيار از کف مي داد. گويا ناگهان بيدار شده و همه عمر خود را برباد رفته و پيش چشم خود مجسّم مي ديد:جناب شيخ به کرمانشاه سفر مي کند، نزديکي از علماي مشهور مي رود، که از نوابغ علوم عقلي بود. پس از آشنايي، به شيخ مي گويد: چيزي بفرماييد که استفاده کنيم. شيخ مي گويد: چه بگويم به کسي که اعتمادش به معلومات و آموخته هاي خودش، بيش از اعتمادش به فضل خداست؟ مخاطب ساکت مي نشيند، لحظه اي بعد، عمامه از سر مي گيرد و سرش را به ديوار مي کوبد. همراه شيخ که از حال وي آزرده شده است، مي خواهد او را بگيرد، ولي شيخ مي گويد: من با ايشان کاري نداشتم، آمده ام همين حرف را به او بزنم و بروم. (17)راستي چه خوب مي شد دلهاي ما نيز اينگونه آماده پذيرش معارف الهي بود و چه بهتر که در پي يافتن اين نفس هاي گرم بوديم، لااقل به اندازه اي که دنبال آب و نان روزمرّه مان هستيم!جلسات انسان ساز جلسات درس شيخ در اتاقي ساده و محقّر برگزار مي شد که در طبقه ي فوقاني منزل وي بود. در اين جلسات شبانه ي هفتگي، نخست، شيخ نماز را به جماعت اقامه مي کرد، سپس برخي از مناجات خمس عشر بخصوص مناجات المريدين، از مناجاتهاي منسوب به امام چهارم (ع) يا يکي از دعاهاي «عديله» و يستشير را مي خواند و گاه با جملاتي کوتاه يا قطعه شعري مناسب، برخي از فقرات آن را در حال گريه توضيح مي داد و تفسير مي کرد و پس از پايان دعا و تقسيم چاي، وارد صحبت مي شد. اين مراسم مجموعاً حدود دوساعت به درازا مي کشيد و هرگاه شلوغ مي شد، شيخ جلسه را تعطيل مي کرد. از برکت همين جلسات بود که شاگردان برجسته اي در مکتب شيخ تربيت يافتند و از زبان استادي مکتب نرفته، چيزها آموختند و خود منشاء خيراتي شدند. (18)سيره عبادي شيخ را مي بينيم که مقابل معبود به نماز ايستاده، غرق در نياز، يکپارچه خضوع، ناگهان لبخندي مليح بر لبانش مي بينيم، آن عجز و لابه و اين لبخند، علامت سؤالي در ذهنمان نقش مي بندد. لابد حکمتي دارد اين لبخند، شيخ حضور و حاضردر نماز، بي حکمت کاري نمي کند.براي درک عمق اين لبخند به فرزند شيخ متوسل مي شويم:«من حدس مي زنم که لبخند ايشان به شيطان است که بالبخند به او مي گويد: زورت نمي رسد؟!» (19)آري! اگر اغيار و در رأس آنها شيطان رجيم از دل بيرون رود، به جاي او يار مي نشيند و بنده حقيقي، هيچ کس را به جز حضرت دوست در جايگاه مخصوص حق راه نمي دهد:دکتر حميد فرزام در اين باره مي گويد: نمازشان خيلي با طمأنينه و باآداب بود و گاهي که دير مي رسيدم و قيافه ي ايشان را در نماز (درحالي که از جلوي ايشان رد مي شدم) مي ديدم انگار لرزه اي بر اندامشان مستولي، قيافه نوراني، رنگ پريده، و غرق در ذکري بودند که مي گفتند، حواسشان کاملاً جمع نماز بود و سرشان پايين، استنباطم اين است که جناب شيخ هيچ شکّي، حتي به ا ندازه سر سوزن در دلش نبود. (20)جناب شيخ عامل هرگونه وسوسه در نماز را شيطان مي دانست و مي فرمود:شيطان را ديدم برجايي که انسان در نماز مي خاراند، بوسه مي زند! (21)از اين رو، ايشان هنگام نماز، محو جمال حق بودند و نمازشان نمونه يک نماز با حضور قلب بود. او در پيشگاه حضرت حق همچنان عبدي ذليل، سر به زير مي ايستاد و هنگام خواندن اذکار نماز به راستي که جان آدمي در فضايي ملکوتي پرواز مي کرد. يکي از شاگردان ايشان که حدود سي سال با او بوده مي گويد:خدا شاهد است که من مي ديدم در نماز، مثل يک عاشق در مقابل معشوقش ايستاده، محو جمال اوست. در عمرم سه نفر را ديدم که در نماز معرکه بودند. يکي مرحوم آقاي شيخ رجبعلي خياط و... اينها عجيب بودند. وقتي به نماز مي ايستادند من با ديده ي الهي مي ديدم که فضا کيفيتي ديگر است و آنها به غيرخدا توجهي ندارند. (22)شيخ هنگام مناجات باحضرت باري سر از پا نمي شناخت. سراسر شور بود و شعور. از مناجات او در دل شب کمتر کسي خبر داشت اما در جلسات دعا و مناجات جمعي حالاتي شنيدني داشت. دکتر ثباتي از شاگردان ايشان مي گويد:مناجات ايشان بسيار شنيدني و حالات ايشان ديدني بود. دعا را ساده و به طور رسمي نمي خواند. بلکه يک معاشقه ي بامحبوب بود. در مناجات چنان مجذوب معشوق بود که گويي مادري فرزند گم شده اش را مي جويد، از ته دل گريه مي کرد، ضجّه مي زد و با حضرت دوست گفت وگو داشت. گاهي احساس مي شد که در بين دعا مکاشفاتي دارد، به طوري که علايم و آثارش در صحبت ها و حالاتش نمايان مي گشت. به هر حال مناجات ايشان شور و حالي داشت به طوري که ديگران را هم سر حال مي آورد. معاني دعاهارا خوب مي دانست. در عبارات دعا تکيه مي کرد. گاهي تکرار مي کرد، گاهي توضيح مي داد. دعاي يستشير و مناجات خمسه عشر را زياد مي خواند و عقيده داشت که دعاي يستشير معاشقه بامحبوب است. (23)يکي ديگر از شاگردان شيخ در اين مورد مي گويد:در جلسات دعاي شيخ کسي را نديدم که مانند خود او اشک بريزد. واقعا گريه او جگرسوز بود. (24)پروانه صفت!گفتني ها در مورد عبادت و مناجات شيخ بسيار است. در يک کلام مي توان گفت او همانند پروانه اي مجنوي در عشق يار مي سوخت. او خود اين تمثيل را به عينه مشا هده کرده و از آن درس عشق گرفته است:شبي من گرم او و مشغول مناجات، تضرع و راز و نياز بامعشوق بودم. ديدم پروانه اي آمد دور چراغ و گردش کرد تا يک طرف بدن خود را به چراغ زد و افتاد، امّا جان نداد، با زحمت زياد مجدداً خود را حرکت داد و آمد و آن طرف بدنش را به چراغ زد و خود را هلاک کرد، در اين جريان به من الهام کردند: فلاني! عشق بازي را از اين حيوان ياد بگير. ديگر ادعايي در وجودت نباشد... من از اين داستان عجيب درس گرفتم، حالم عوض شد. (25)تکيه کلام شيخ و بيت الغزل همه سخنان او «کار براي خدا» بود. و به راستي که او عاشق خدا بود و جز الله تصور نمي شد که چيزي در دلش باشد. يکي از شاگردان در توصيف او مي گويد: مرحوم شيخ از کساني بود که وجود او را، خدا مسخّر کرده بود. او غير از خدا نمي توانست ببيند، او هر چه مي ديد خدا مي ديد، هرچه مي گفت از خدا مي گفت، اوّل و آخر کلامش خدا بود، چون عاشق خدا بود. او عاشق خدا و اهل بيت عليهم السلام بود، هر چه مي گفت از آنها مي گفت... چشمهاي او چشم معمول نبود، گويا چيزي غير از خدا نمي ديد. (26)آري! محور همه ي درخواستها، دعاها و تلاشهاي شيخ رضايت خالق هستي بود. به همين دليل دعاهاي او مؤثر و مقبول بود و گاهي که در دعاهايش اثري نمي ديد اينگونه جواب مي شنيد: مدتي گرفتاري داشتم و هر دعايي که مي خواندم اثر نمي کرد. عرض کردم: خدايا! اين دعاها را به مردم گرفتار مي گويم، مي خوانند و حاجت خود را مي گيرند، ولي چرا گرفتاري ما برطرف نمي شود؟ با ناراحتي گفتم: محمد و آل محمد (ع) هم به فکر ما نيستند. به محض اين که اين جمله را گفتم، پيامبر اکرم (ص) را ديدم که غبار آلوده، آستين ها را بالا زده، فرمودند: چيه؟ ما هزار سال پيش از خلقت آدم به فکر شما بوديم. (27)کرامات دفتر زندگي سراسر معنويت شيخ پر است از صفحاتي که ايشان براي اصلاح جامعه و افراد يا براي نشان دادن عظمت اسلام وائمه هدي از خودکرامتي نشان داده اند. امّا سيره عرفاني و راه و رسم عملي ايشان زهد فروشي و جلوه گري براي به دست آوردن مريدان بيشتر نبوده است، مشکلي که اکنون مدعيان عرفان دروغين بر سر راه مردمان ساده دل با گستراندن دامهاي فريب، ايجاد کرده اند و گاهي باخدعه و نيرنگ گروهي را با خود همراه کرده اند. او با زبان ساده به مردم مي گفت: به من کرامت کرده اند، اگر مي خواهيد به شما هم کرامت کنند بايستي فقط براي خدا کار کنيد. از اين رو نشان دادن خارق العادات گرچه به نظر، مهم جلوه مي کرد، اما ايشان به آن عقيده اي نداشت و آن را بي ارزش مي دانست:يکي از فرزندان شيخ نقل مي کند: روزي باپدرم به بي بي شهربانو رفته بوديم در راه با مرتاضي برخورد کرديم، پدرم به او گفت: «نتيجه رياضتهاي تو چيست؟» مرتاض خم شد، سنگي را از زمين برداشت، سنگ در دست او به يک گلابي تبديل شد و به پدرم تعارف کرد که: بفرماييد ميل کنيد!شيخ نگاهي به او کرد و گفت: اين کار را براي من کردي، بگو ببينم براي خدا چه کرده اي؟! مرتاض با شنيدن اين سخن به گريه افتاد. (28)به نظر مي رسد آن مرتاض حق داشته که گريه کند. زيرا به راستي نشان دادن مواردي شبيه اين، که قصد قربت در آن نيست حجابي بر حجابهاي آدمي مي افزايد. اما کرامات شيخ از اين گونه نبود. يکي از شاگردان شيخ درباره ي کمالات معنوي شيخ چنين مي گويد: «در نتيجه ي شدّت محبّت به خداوند متعال و اهل بيت (ع) حجابي ميان او و خدا نبود. به تمام عوالم راه داشت. با ارواحي که در برزخ هستند از آغاز خلقت تاکنون صحبت مي کرد. آن چه را هرکس در دوران عمر خود طي کرده، به محض اراده مي ديد و نشانه هاي آن را مي گفت، آنچه اراده مي کرد و اجازه مي دادند آشکار مي کرد. شيخ در شصت سالگي از مرحوم شيخ عبدالکريم حامد نقش شده است که: شيخ در شصت سالگي از حالي برخوردار بود که وقتي توجه مي کرد هر چه مي خواست مي فهميد! (29)دايره ي الهامات شيخ به مواردي از علوم جديد نيز گسترش يافته بود. يکي از نويسندگان از قول آقاي دکتر مدرسي نقل مي کند:من در ابتداي تحصيل در دانشکده ي علوم با تني چند از اساتيد در جلسه هفتگي مرحوم مبرور شيخ رجبعلي خياط شرکت مي کردم و سؤالات مشکلي از علم فيزيک همچون ميدان مغناطيسي مطرح مي کردم. شيخ مي فرمود: مي پرسم و جواب مي دهم. آنگاه سر فرود مي کرد و لحظه اي بعد سر بلند مي کرد و جواب درست آن مسأله را به من مي داد. (30)جالب اينجاست که هرگز جناب شيخ براي اينگونه کارها حاضر نبود ديناري حتي به صورت هديه از کسي دريافت کند و بامدعيان دروغگو که اين اعمال را به صورت کاذب ارائه مي کنند و در مقابل آن به ثروتها و آلاف و الوف مي رسند شديداً مقابله مي کرد و حاضر نبود ذرّه اي مال حتي از سوي اطرافيانش از اين راه کسب شود:شخصي درمجلس مشغول سحر و جادو بود، فرزند شيخ در آن مجلس حضور داشت و جلوکار او را گرفت به گونه اي که او نتوانست کاري انجام دهد. جادوگر سرانجام متوجه شد و بااصرار از او خواست که راه امرار معاش او را نبندد، سپس قاليچه اي گرانبها به او هديه مي دهد. قاليچه را که به خانه مي برد مرحوم شيخ مي گويد: اين قاليچه را چه کسي به تو داده است که از آن دود و آتش بيرون مي آيد؟ زود آن را به صاحبش برگردان! (31)چشم برزخي! جناب شيخ رجبعلي مي فرمود:در يکي از شب هاي جلسه، رفقا شخصي را آوردند که وقتي من نگاه کردم وحشت کردم و ديدم سه نوع حيوان درنده است که مربوط به سه رذيله ي اخلاقي او بود. پس از پايان جلسه وقتي به آن شخص نگاه کردم ديدم به شکل انسان درآمده است. تا آن موقع مفهوم «يا سريع الرضا» را متوجه نشده بودم که اگر خدا بخواهد در يک جلسه از همه ي بدي هاي ما صرف نظر مي کند. (32)از اين نوع کرامت در زندگي شيخ فراوان به چشم مي خورد. ارتباط با ارواح يکي از مصاديق چشم برزخي، ارتباط و ملاقات باارواح گذشتگان است. در موارد بسياري شيخ بنا به ضرورت يا درخواست افراد باارواح درگذشتگان تماس گرفته و از آنان مطالب غيبي دريافت مي کرد. دکتر فرزام يکي از همراهان شيخ مي گويد:در حدود سال 1337 يعني اواخر عمر شريف ايشان، قرار بود بنده براي تدريس زبان وادبيات فارسي در دانشگاه لاهور به پاکستان عزيمت کنم. يک روز بعد از ظهر براي مشورت خدمتشان رفتم. گفتم: جناب شيخ من آمدم خدمتتان مشورت کنم که به پاکستان بروم يا نه، ممکن است در اين باره با پدر و مادرم هم مشورتي بفرماييد؟جناب شيخ گفتند: «سه تا صلوات بفرست».بعد شروع کردند با آنها به حرف زدن و آخر به گريه افتادند. من ناراحت شدم. گفتم: اگر مي دانستم شما ناراحت شده و گريه مي کنيد، نمي گفتم از پدر و مادرم سؤال کنيد. فرمودند:«نه آقا! من درباره ي ظهور حضرت حجّت- عجّل الله تعالي فرجه- از آنها سؤال کردم و گريه ام از اين جهت بود. »بعد نشاني قيافه و صورت پدرم را دادند و فرمودند:«مادرت چادر به سر داشت و رويش را گرفته بود و به لهجه ي محلّي کرماني حرف مي زد و بعضي از کلماتش را نمي فهميدم. »گفتم: بله جناب شيخ، اگر با لهجه ي کرماني صحبت کنند، بعضي از کلمات را شما متوجّه نمي شويد. بعد شيخ گفت:«روي هم رفته حرف آنها اين بود که پاکستان نمي روي و اصلاً چرا بروي؟!»و بنده هم رفتني نشدم، حرف آنها و جناب شيخ درست از آب درآمد. (33)فرزند شيخ مي گويد:روزي همراه پدرم مي رفتم ديدم دو خانم آرايش کرده و بي حجاب، يکي از اين طرف پدرم مي رود و ديگري در طرف ديگر، درست هر يک فرفره اي بود. آنها به پدرم مي گفتنند: آشيخ فرفره ي ما را نگاه کن، کدام يک قشنگ مي چرخد؟ من کوچک بودم و نمي توانستم چيزي بگويم، پدرم اعتنا نمي کرد، سرش پايين بود و لبخند مي زد. چند قدم همراه ما آمدند و لي يکباره از نظر ناپديد شدند! از پدرم پرسيدم که اينها که بودند. پدرم فرمود: هر دو شيطان بودند!! (34)پاداش خودداري از نگاه حرام مرحوم شيخ با ديد برزخي خود براي تشويق بعضي از مريدان و همراهان خود بعضي از اعمال نيک آنها را که باالهام به آن دست يافته بود برملا مي کرد تا آنها ضمن تشويق به عمل صالح، به درجات بالاتر نائل شوند. در حقيقت شيخ با اين کار دست آنها را مي گرفت و آنها را براي هميشه در وادي اعمال خير و صالح نگه مي داشت:با تاکسي از ميدان سپاه - کنوني - پايين مي آمدم، ديدم خانمي بلندبالا با چادر و خيلي خوش تيپ ايستاده، صورتم را برگرداندم و پس از استغفار، او را سوار کردم و به مقصد رساندم. روز بعد که خدمت شيخ رسيدم- گويا اين داستان را از نزديک مشاهده کرده باشد- گفت: «آن خانم بلندبالا که بود که نگاه کردي و صورتت را برگرداندي و استغفار کردي؟ » خداوند تبارک و تعالي يک قصر برايت در بهشت ذخيره کرده و يک حوري شبيه همان.... (35)در مجلس عروسي شيخ در مواردي که جلوگيري از گناه مستلزم گرفتن زهر چشم از گناهکار بود و طرف باامر به معروف زباني حاضر به ترک گناه نمي شد، باظهور کرامتي ساده جلو گناه را مي گرفت:شيخ همراه فرزند خود به جشن عروسي يکي از بستگان مي رود. ميزبان شيخ را مي بيند و از جوانها مي خواهد گرامافون را خاموش کنند. جوانها مي آيند شيخ را مي بينند- و باتمسخر- مي گويند به خاطر ايشان گرامافون را خاموش کنيم؟ و دوباره آن را روشن مي کنند. شيخ به فرزندش مي گويد بلندشو برويم. شيخ که بيرون مي رود، دستگاه از کار مي افتد. يکي ديگر مي آورند، آن هم خراب مي شود. همين واقعه موجب مي شود که ميزبان مجلس به مرحوم شيخ خيلي علاقه مند شود. (36)کارش درست شده، برود!يکي از شاگردان ايشان نقل مي کنند:در سفر به مشهد،در حرم امام رضا(ع) جواني را مي بيند که در کنار پنجره ي فولاد با گريه و زاري، امام رضا را به حق مادرش قسم مي دهد و دعا مي کند و چيزي مي خواهد. شيخ به يکي از همراهان مي گويد: برو به جوان بگو، درست شد، برو! جوان هم مي رود. از شيخ مي پرسند: جريان چه بود؟ مي گويد: اين جوان، خواهان ازدواج باکسي بود که به او نمي دادند و متوسل به حضرت امام رضا روحي فداه شده است. حضرت فرمودند: درست شده است؛ برود. (37)عشق به ائمه هدي رازداران کوي دوست رمزي دارند باساکنان حريم ملکوت! اينان آن راز بزرگ را به اهل آن مي گويند اما يافتن رمز همتي سترگ مي طلبد. راز، اين است که معصومين صلوات الله عليهم اجمعين واسطه فيض و علمدار عشقند و اما رمز،- همان که سالک بايد خود آن را بيابد - اکسير اخلاص و پاک دلي است! و حسين (ع) اکسير و خلاصه و رمز و راز هستي است. يکي از نکاتي که جناب شيخ در توسل به اهل بيت (ع) بر آن تأکيد داشت، خواندن زيارت عاشورا بود و در اين باره مي فرمود:«در عالم معنا به من توصيه کرده اند که زيارت عاشورا بخوان. » و توصيه مي کرد: «تا زنده ايد زيارت عاشورا را از دست ندهيد. » يکي از شاگردان شيخ که مي خواست به اين توصيه ي او عمل کند، چهل سال بر خواندن زيارت عاشورا مداومت کرد. (38)آري، آنان که اين اکسير را يافتند، چه ندارند و آنان که بدين راز دست نيافتند، چه دارند؟! و شيخ که عمري را در آستان ائمه طاهرين به ارادتمندي گذرانده بود، چه خوب آنان را که اين راه را به خوبي پيموده بودند مي شناخت! اگرچه تقدير خداوندي آنان را زير خاک پنهان کرده بود: در سفر به کاشان، شيخ مانند همه ي سفرهاي ديگر، نخست به قبرستان شهر مي رود. همراهان مي شنوند که به حضرت اباعبدالله الحسين (ع) سلام مي دهد. جلوتر که مي رود، مي گويد: بويي به مشامتان نمي رسد؟ بوي گل سرخ! و از مسئول قبرستان مي پرسد، امروز چه کسي را دفن کرده اند؟ وي همه رابه طرف محل دفن کسي مي برد که تازه به خاکش سپرده اند. در آنجا همه، آن بوي گل را استشمام مي کنند. شيخ مي گويد: وقتي اين بنده ي خدا را در اينجا دفن کرده اند، وجود مقدس سيدالشهداء تشريف آورده اند اينجا، و به واسطه ي اين شخص، عذاب را از اهل قبرستان برداشتند. (39)او افقهاي بلندتري را فراتر از آنچه در توسّلات مرسوم است، در نظر داشت. محبّت اهل بيت پيامبر در جانش عجين شده و باپوست و گوشت وي آميخته بود. از اين رو راه و رسم ويژه اي در محبت به اهل بيت (ع) داشت. جناب شيخ مي فرمود:غالب مردم نمي دانند توسل به اهل بيت براي چيست؟ آنها براي رفع مشکلات و گرفتاري هاي زندگي به اهل بيت متوسّل مي شوند، در صورتي که ما براي طي کردن مراحل توحيد و خداشناسي بايد در خانه ي اهل بيت برويم. راه توحيد صعب است و انسان بدون چراغ و راهنما قادر به طي کردن اين راه نيست. (40)و به راستي او خود براي طي اين مسير و سلوک الي الله بر در آستان اهل بيت، خاکساري مي کرد. اين خضوع و خشوع و خاکساري به حدّي بود که شيخ مستقيماً باارواح مقدس امامزادگان ارتباط برقرار مي کرد و از آن ذوات مقدّسه الهام مي گرفت:يکي از ياران شيخ مي گويد: باشيخ به زيارت سيد الکريم(حضرت عبدالعظيم) رفتيم. شيخ از ايشان پرسيدند که: «از کجا به اين مقام رسيديد؟! » حضرت عبدالعظيم فرمودند: از طريق احسان به خلق. من قرآن مي نوشتم و بازحمت مي فروختم و پول آن را احسان مي کردم. (41)اين ارادت و محبت دوسويه به جايي رسيد که به راستي عقل از فهم آن عاجز است! چگونه دلي بايد باشد و داراي چه سعه ي وجودي باشد که جلوه گري امام معصوم را درک کند. ما از چند و چون اين جلوه گري بي خبريم، اما مي دانيم که آنقدر بوده که دل دريايي شيخ نيز طاقت آن را نداشته است، اما مگر آنان براي هرکسي جلوه گري مي کنند؟!روزي امام جواد (ع) براي شيخ رجبعلي جلوه گري کرده بودند و يک مقدار ي نور خودشان را به او نشان داده بودند. شيخ رجبعلي نتوانسته بود آن را تحمل کند و گفته بود: آقا جان، شما را به آباء و اجدادتان قسم مي دهم که ديگر اين گونه خود را به من نشان ندهيد، من طاقت ندارم.(42) اين محبت و اخلاص تا آنجا ادامه پيدا مي کند که از سوي ائمه معصومين نيز تفضلات و عناياتي به شيخ عطا مي شود و ارتباط و محبتي دوسويه شکل مي گيرد: مدتي به روضه خواني نمي رفتم، بعد از آن يکي از ائمه معصومين عليهم السلام به من فرمودند: آيا ما را دوست نداشتيد که به روضه نيامديد؟!آري!تا که از جانب معشوق نباشد کششي کوشش عاشق بيچاره به جايي نرسداين ارادت و سرسپردگي به همه ي ائمه هدي صلوات الله عليهم در وجود شيخ ريشه هاي عميقي داشت. او عاشق حضرت ولي عصر (عج) بود و هميشه خود را در حضور آن بزرگوار احساس مي کرد. جلسات ايشان بدون يادکرد و دعا براي امام زمان پايان نمي يافت و از مدعيان انتظار فرج دلي پرخون داشت و مي فرمود:اغلب مردم اظهار مي کنند که ما امام زمان - صلوات الله عليه - را از خود بيشتر دوست داريم و حال آنکه اين طور نيست. زيرا اگر او را بيشتر از خود دوست داشته باشيم، بايد براي او کار کنيم نه براي خود. (43) مهمترين خواسته ي شيخ انتظار فرج بود. يکي از دوستان شيخ نقل مي کند: در سالهايي که خدمت ايشان بودم، احساس نکردم که خواسته مهمي جز فرج حضرت ولي عصر (عج) داشته باشد. به دوستان هم تذکر مي داد که حتي الامکان چيزي جز فرج آقا از خداوند تقاضا نکنند. حالت انتظار تاحدي در جناب شيخ قوت داشت که اگر کسي از فرج ولي عصر (عج) صحبت مي کرد منقلب مي شد و مي گريست. (44)آري! اگر انتظار حقيقي باشد و روح منتظران دل بسته ي آن شه خوبان باشد رسيدن به مقام جواني منتظر که جانب شيخ حکايت کرده دور از دسترس نخواهد بود:جناب شيخ به هنگام دفن جواني مي گويد: ديدم که حضرت موسي بن جعفر (ع) آغوش خود را بر جوان گشود، پرسيدم: اين جوان آخرين حرفش چه بود؟ گفتند: اين شعر ورد زبان او بوده است:منتظران را به لب آمد نفس اي شه خوبان تو به فرياد رس (45)بانک رحيلشيخ، ديگر عزم سفر کرده است. تا اينجا را هم خيلي دوام آورده است. اين چشم ها ديگر توان ديدن برزخ و واقعيت آدمها را ندارند. روح او ديگر در کالبدش نمي گنجد و سر پرواز دارد. عصر بيست و دومين روز از شهريور داغ سال 1340 است. شيخ به ظاهر سالم است اما سراسيمه به خانه مي آيد. و وضو مي گيرد و فرزندش را صدا مي زند و به او توصيه اي مي کند، اما فرزند متوجه جريان نمي شود. از سوي ديگر نيمه هاي شب يکي از شاگردان و ارادتمندان شيخ رؤياي صادقه اي را تجربه مي کند. او خود داستان را اين گونه بيان مي کند:خواب ديدم که دارند در مغازه هاي سمت غربي مسجد قزوين را مي بندد. پرسيديم: چرا؟ گفتند: آشيخ رجبعلي خياط از دنيا رفته است. نگران و پر دلهره از خواب برخاستم. ساعت سه نيمه شب بود. خواب خود را رؤياي صادقه يافتم. پس از اذان صبح، نماز خواندم و بي درنگ روانه ي منزل يکي از دوستان شدم. باشگفتي از دليل اين حضور بي موقع سؤال کرد. جريان رؤياي خود را تعريف کردم. ساعت پنج بود که به طرف منزل شيخ راه افتاديم. شيخ در را گشود، داخل شديم و در اتاق، همراه شيخ نشستيم و در اتاق، همراه شيخ نشستيم و قدري صحبت کرديم. شيخ به پهلو خوابيد و گفت: چيزي بگوييد، شعري بخوانيد! يکي خواند:خوشتر از ايام عشق ايام نيست صبح روز عاشقان را شام نيست (46)هنوز يک ساعت نگذشته بود که حال شيخ را دگرگون يافتم و از او خواستم که برايش دکتر بياورم. يقين داشتم که امروز از دنيا مي رود. شيخ فرمود: مختاريد، دکتر را آوردم و شيخ را معاينه کرد و رفتم نسخه را بگيرم. هنگامي که برگشتم، ديدم شيخ را به اتاقي ديگر برده اند، روبه قبله نشسته و شمد سفيدي روي پايش انداخته اند و با انگشتانش شمد را لمس مي کند. من دقيق شده بودم که ببينم يک مرد خدا چگونه از دنيا مي رود. يک مرتبه حالي به او دست داد، گويا کسي در گوش او چيزي مي گويد، که گفت: ان شاء الله. سپس فرمود: امروز چندشنبه است؟ دعاي امروز را بياوريد تا بخوانيم. هر سه نفر خوانديم. سپس فرمود: دستهايتان را به سوي آسمان بلند کنيد و بگوييد: العفو، يا عظيم العفو، العفو، يا کريم العفو؛ خدا مرا ببخشايد. من به دوستم نگاه کردم و گفتم: مثل اينکه رؤيايم صادقه است و دارد تمام مي شود و رفتم. (47) لحظات شورانگيزي است. شيخ عمري را به خودسازي و ارادتمندي بر آستان ائمه هدي مشغول بوده و اکنون نوبت آن بزرگواران است که به ديدار شيخ بيايند و اينک جسم خاکي شيخ بر سپهر لاجوردي عروج کرده است. آري! اطرافيان نگران همه چشم بر لبهاي هميشه ذاکر شيخ دوخته اند که ناگهان مي بينند که شيخ به احترام برمي خيزد و باشوق و ذوق تمام مي گويد: «آقا جان خوش آمدي! » ادامه ي اين داستان را از زبان فرزند شيخ بشنويد: ... ديدم اتاق پدرم شلوغ است، گفتند: جناب شيخ حالش به هم خورده، بلافاصله وارد اتاق شدم، ديدم پدرم- در حالي که لحظاتي قبل وضو گرفته و وارد اتاق شده بود،_ رو به قبله نشسته، که ناگاه بلند شد و نشست و خندان گفت: «آقا جان خوش آمديد!» دست داد و دراز کشيد و تمام شد، در حالي که آن خنده را بر لب داشت! (48)و چرا خندان نباشد، مگر جز اين است که همچو يوسف زيسته است و اکنون، يوسف دل آراي او چهره به او نموده و رخ آشکار کرده است. آري! شيخ رجبعلي خياط اينگونه خندان رفت و بدن شريف او را در آرامگاه «ابن بابويه» تهران دفن کردند. آري شيخ رفت اما آيا تاکنون انديشيده ايم که ما چگونه خواهيم رفت؟! براي اينگونه خندان رفتن، شيخ چه گريه ها داشته، چه رياضتها کشيده و از چه لذتها و خنده هايي چشم پوشي کرده است! ما چه کرده ايم؟! نکند دفتر علم همچنان خالي باشد و يوسف از ما دل آزرده؟! آن يوسف دل آرا در انتظار ما نيز هست! مسأله اين است که چشم ديدن آن يوسف را داشته باشيم. بياييد براي پيدا کردن چشم يوسف بين اندکي تلاش کنيم. جناب شيخ بانفس گرم خود در مجالس و محافلي که برپا مي کرد براي مستمعين به فراخور حال و ميزان پذيرش آنان سخناني نغز و کلماتي بديع ادا مي کرد. اکنون که ما از فيض حضور او محروميم، بياييد بر سر سفره احسان او، کلماتي از او را به گوش جان بشنويم:* شبي يک ساعت دعا بخوانيد. اگر حال دعا نداشتيد، باز هم خلوت با خدا را ترک نکنيد. * اگر انسان در مرتبه ي عقل باشد، هيچ وقت از عبادت سرپيچي نکرده، عصيان حق را نمي نمايد. * شيطان هميشه مي آيد سراغ انسان، و يادت باشد که توجه را از خدا قطع نکرده، سرنماز مؤدّب باشي.* وقتي مي گوييم «لا اله الا الله» بايد راست بگوييم و اين هنگامي است که انسان، خدايان دروغي را کنار بگذارد. الله چيزي است که دل انسان را بربايد. * بچه اي که بهانه گرفته است، هر قدر اسباب بازي و تنقلات به او بدهند، آنها را به طرفي پرت مي کند، دست از لجبازي بر نمي دارد و دائم گريه مي کند، تا اين که پدرش او را در آغوش گرفته، نوازش نمايد. آن وقت آرام مي گيرد؛ تو هم چنانچه زرق و برق دنيا را نخواهي، در نهايت دست تو را مي گيرند و بلندت مي کند. آن وقت است که انسان لذّت مي برد. * امام حسين (ع) مشتري زياد دارد. ممکن است امامهاي ديگر هم همين طور باشند، ولي خدا مشتري ندارد. من دلم براي خدا مي سوزد که مشتريهايش کم است. کمتر کسي مي آيد بگويد که من خدا را مي خواهم و مي خواهم با او آشنا شو
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 315]
صفحات پیشنهادی
همچو يوسف!
همچو يوسف! نويسنده:محمدرضا پيوندي گلگشتي در زندگي و عارفانه هاي شيخ رجبعلي خياط (نکوگويان)دل توي دلم نيست، اضطرابي غريب جانم را سخت مي آزارد.
همچو يوسف! نويسنده:محمدرضا پيوندي گلگشتي در زندگي و عارفانه هاي شيخ رجبعلي خياط (نکوگويان)دل توي دلم نيست، اضطرابي غريب جانم را سخت مي آزارد.
يکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت
يکرنگ و با زبان دل من همچو آخرتشاعر : سنايي غزنوي وينان به طبع و جامه چو دنيا ... به رنگ و نگاري مزينندچون گور کافران ز درون پر عفونتنددر چاه وحشتند نه يوسف نه ...
يکرنگ و با زبان دل من همچو آخرتشاعر : سنايي غزنوي وينان به طبع و جامه چو دنيا ... به رنگ و نگاري مزينندچون گور کافران ز درون پر عفونتنددر چاه وحشتند نه يوسف نه ...
عشق يعني يك سلام و يك درود
... قطره و دريا شدن عشق يعني يك شقايق غرق خون عشق يعني زاهد اما بت پرست عشق يعني همچو من شيدا شدن عشق يعني همچو يوسف قعر چاه عشق يعني بيستون كندن بدست ...
... قطره و دريا شدن عشق يعني يك شقايق غرق خون عشق يعني زاهد اما بت پرست عشق يعني همچو من شيدا شدن عشق يعني همچو يوسف قعر چاه عشق يعني بيستون كندن بدست ...
وصف عشق
... یعنی از فراقش سوختن عشق یعنی سر به در آویختن عشق یعنی اشک حسرت ریختن عشق یعنی چون محمد پا به راه عشق یعنی همچو یوسف قعرچاه عشق یعنی لحظه های ناب ن.
... یعنی از فراقش سوختن عشق یعنی سر به در آویختن عشق یعنی اشک حسرت ریختن عشق یعنی چون محمد پا به راه عشق یعنی همچو یوسف قعرچاه عشق یعنی لحظه های ناب ن.
عشق يعني.....
عشق يعني همچو من شيدا شدن عشق يعني همچو يوسف قعر چاه عشق يعني بيستون كندن بدست عشق يعني آب بر آذر زدن عشق يعني چون محمد پا به راه عشق يعني عالمي راز و ...
عشق يعني همچو من شيدا شدن عشق يعني همچو يوسف قعر چاه عشق يعني بيستون كندن بدست عشق يعني آب بر آذر زدن عشق يعني چون محمد پا به راه عشق يعني عالمي راز و ...
نماد در منطق الطير عطار نيشابوري (2)
... عرش رحماني بر آر همچو يوسف بگذر از زندان و چاه تا شوي در مصر عزت پادشاه گر چنين ملکي مسلم آيدت يوسف صديق همدم آيدت (2) خفاش: 1-اسم ديگر آن شب پره و شبکور ...
... عرش رحماني بر آر همچو يوسف بگذر از زندان و چاه تا شوي در مصر عزت پادشاه گر چنين ملکي مسلم آيدت يوسف صديق همدم آيدت (2) خفاش: 1-اسم ديگر آن شب پره و شبکور ...
يوسف همدان که چشم راه داشت
يوسف همدان که چشم راه داشت-يوسف همدان که چشم راه داشتشاعر : عطار سينهي پاک و دل ... مرداري وگاهي مردهايگر باستي، همچو سنگ افسردهايتا ابد بانگ درايي نشنويور به ...
يوسف همدان که چشم راه داشت-يوسف همدان که چشم راه داشتشاعر : عطار سينهي پاک و دل ... مرداري وگاهي مردهايگر باستي، همچو سنگ افسردهايتا ابد بانگ درايي نشنويور به ...
زليخا بود يوسف را نديده
چو يوسف اين سخن بشنيد بگريستکه چشم خويش را در گريه بينم؟مرا چشمي تو، چون خندان نشينمشد از لب همچو چشم خود گهربارچو يوسف ديد از او اندوه بسيارکه نبود عشق ...
چو يوسف اين سخن بشنيد بگريستکه چشم خويش را در گريه بينم؟مرا چشمي تو، چون خندان نشينمشد از لب همچو چشم خود گهربارچو يوسف ديد از او اندوه بسيارکه نبود عشق ...
قصهي يوسف مصري همه در چاه کنيد
قصهي يوسف مصري همه در چاه کنيد-قصهي يوسف مصري همه در چاه کنيدشاعر ... را رنگيست همچو نيل در آب افکنيدعقل را چون بر کله پشميست بندش بر نهيدنفس را چون بر ...
قصهي يوسف مصري همه در چاه کنيد-قصهي يوسف مصري همه در چاه کنيدشاعر ... را رنگيست همچو نيل در آب افکنيدعقل را چون بر کله پشميست بندش بر نهيدنفس را چون بر ...
عشق یعنی... : ادبیات
عشق يعني همچو من شيدا شدن عشق يعني همچو يوسف قعر چاه عشق يعني بيستون كندن بدست عشق يعني آب بر آذر زدن عشق يعني چون محمد پا به راه عشق يعني عالمي راز و ...
عشق يعني همچو من شيدا شدن عشق يعني همچو يوسف قعر چاه عشق يعني بيستون كندن بدست عشق يعني آب بر آذر زدن عشق يعني چون محمد پا به راه عشق يعني عالمي راز و ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها