واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خاطراتی از روزهای غربتمیشود نیم نگاهی به روزهای پس از جنگ انداخت؛ البته از زاویهای دیگر. آن چه میآید، نگاهی ست به برخی اتفاقاتِ روزهای غربت پس از جنگ .• استاد روپوش سفید و تمیزی پوشیده بود تا گرد گچ روی لباسش ننشیند. صدایش سخت به ما که ته کلاس نشسته بودیم، میرسید.می گفت: تمام عضلات بدن از مغز دستور می گیرن. اگر ارتباط مغز با اعضا قطع بشه؛ اعضا هیچ حرکتی نخواهند داشت. اگر هم داشته باشند، کاملاً غیر ارادی و نامنظم خواهد بود.
حرفش که به این جا رسید، یکی از دانشجوها که مُسن تر از بقیه بود و همیشه ساکت، بلند شد. گفت: ببخشید استاد! وقتی ترکش توپ سر رفیق منو از زیر چشم هایش برد، تا یک دقیقه الله اکبر می گفت. • لاغر و شکسته، روی ویلچر. انگاری نخاعش قطع شده بود. پسر جوانی رفت جلو؛ سلام کرد و ضبط را گرفت جلویش.: لطف می کنید حالا که جنگ تموم شده، از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران یه خاطره بگید؟نگاه کرد.: خاطره؟ من هیجده سال روی این صندلی چرخ دار هستم؛ خوبه؟ • نه پلاکی، نه کارتی، نه نامه ای؛ مانده بودیم استخوان هایی که پیدا شده، مال بچّه هاست، یا عراقی ها.آن جایی که تفحّص می کردیم، هم عراقی بود، هم ایرانی. صدای یکی از بچّه ها بلند شد.:یا حسین... بچّه های خودموناند...دویدیم سمتش.:از کجا فهمیدی؟خاک را از روی چیزی که توی دستش بود، پاک می کرد. گرفت به طرف مان و گفت: از عکس امام. • از وقتی شهید شد آمدیم قم. یک بار بچّهام داشت توی تب می سوخت. نمی دانستم چه کار کنم؟ هیچ کس هم نبود. فکرم کار نمی کرد. گفتم: بی معرفت! حداقل بیا به پسرت سری بزن. توی خواب و بیداری آمد. دست کشید به سر بچّه. رفت. فکر کردم علامت زنده نماندن بچّه است.صبح بردمش دکتر. گفت:این بچّه سالم سالمه؛ هیچ طوریش نیست.• میخواستند سینهاش را بشکافند برای ترکش هایی که کنار قلبش بود. دکتر میخندید و شوخی میکرد. میگفت:آدمها، روحشان موقع بیهوشی خودش را نشان میدهد. کار خلافی که نکردی؟ توی بیهوشی اعتراف میکنی ها...گفت:اللهاکبر... سبحانالله...از وقتی بیهوش شد، خودش را نشان داد.:الله اکبر...سبحان الله...دفتر را گذاشت رو به رویم. گفت: بیا، این هم نمرهی بیست.بغض گلویم را گرفت.گفت: مگر نگفتی هر وقت بیست بگیرم، جایزه میدهی؟مامان، من جایزه نمیخوام. فقط بگو بابا بیاد خونه.نتوانستم جلوی، اشکم را بگیرم.• نامه نوشته بود؛ از جبهه. «از روزی که ازت جدا شدم، یک ساعت هم وقت ندارم برایت تلفن کنم، چه برسد که نامه بنویسم. هیجده گردان به ما مربوط است؛ منظورم آموزششان است. از ساعت شش تا ده صبح هم پنج گردان را مانور می بریم.... تو چرا نامه نمینویسی برایم؟ خیلی از تو و خانواده و خانه نگرانم. نمیدانم وضعتان در چه حالی است. باور کن خیلی ناراحت هستم که آیا گرسنهاید؟ نفت دارید؟ مریض نیستید؟پول دارید؟...خدایا! خدایا! فقط تو می دانی و بس که در جیبم فقط ده تومان پول دارم...» • دفتر را گذاشت رو به رویم. گفت:بیا، این هم نمرهی بیست.بغض گلویم را گرفت.گفت: مگر نگفتی هر وقت بیست بگیرم، جایزه میدهی؟مامان، من جایزه نمیخوام. فقط بگو بابا بیاد خونه.نتوانستم جلوی، اشکم را بگیرم.رفتم قاب عکس پدرش را از روی طاقچه برداشتم، گذاشتم توی کُمد.
• آمده بود خانه، اما شلوار نظامیاش را در نمیآورد.میگفت: توی جبهه با همین میخوابیدم. عادت کردم. نمیخوام ترک عادت کنم.بعداً فهمیدم مجروح شده بود و نمیخواست بفهمم. • در را که به رویش باز کرد، دید چه قدر شکل خودش است. اشک توی چشمهایش جمع شد. عروسک را گرفت طرفش.: من دوستِ باباتم.با دست عروسک را پس زد.: اگه بابام رو آوردی، بیا تو؛ اگه نیاوردی، برو...اشک هایی که جمع شده بودند توی چشمهایش، سُر خوردند روی گونه... • هوا گرم بود. چند روزی بود شهید پیدا نمیکردیم. تشنه بودیم. صبح، متوّسل شده بودیم به حضرت زهراسلاماللهعلیها و حالا ظهر بود و هنوز هم هیچ.یک دفعه یک بند انگشت نظرم را جلب کرد. خاک اطرافش را کنار زدم. پیراهنی مشخص شد. باز هم خالی کردم. شهید دیگری هم آن جا بود.صورت هایشان به سمت هم دیگر بود. کنارشان دو تا قمقمه بود که هنوز آب داشت.هم خستگی چند روزه مان درآمد، هم توانستیم آب بخوریم برای رفع عطش. • بعد از مدّت ها رفتم ملاقات رفقا. دیدم سیّد خوابیده روی تخت. لاغر و تکیده. تمام موهای سرش ریخته بود. جلوتر رفتم. تخت کناری اش خالی بود؛ خالی و مرتب. سیّد خندید و گفت: بالاخره«بله» رو بهش گفتن؛ دیشب عروسیاش بود.ایستاده بودم و نگاهشان میکردم؛ سیّد را و تخت خالی را. • ساعت هفت و نیم صبح بود: خرداد 68.بردندمان بیرون برای آمار. به قول خودشان خمسه خمسه جلوی آسایشگاه نشاندندمان. سربازی به اسم یونس صدایم زد و گفت:یالّا بیا آشغالها رو از توی حموم ببر. رفتم. خودش هم پشت سرم وارد حمام شد.چشمهایش پر از اشک بود. گفت: ای کاش رهبر ما میمُرد و رهبر شما زنده میماند. من و پدرم مقلّد امام بودیم. اگر این ها بفهمند، ما رو اعدام میکنند.گفتم: یعنی چه...؟: امام خمینی رفت.سرش را گذاشت روی شانهام و سیر گریه کرد. سرباز عراقی بود.شمیم عشقبخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 275]