واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: چرا روزنامه ها خبری از تو نمی نویسند؟
راستی! چرا هیچ از حج برگشته ای، پیام تو را برای ما نمی آورد؟ چرا روزنامه ها خبری از تو نمی نویسند؟ چرا دیگر ندبه ها، حال و هوای ظهور ندارند؟ چرا حس نمی کنیم که در چند قدمی ما ایستاده ای و نگاهمان می کنی؟بامداد آدینه که با جاری اشک، هم رکاب با ندبه و از خود بی خود، در افق های انتظار گم می شوی، گمان می کنی همین امروز، خورشید ظهور، طلوع می کند. رویای سبز ظهور را که پیش چشم می بینی، دل نگران تر می شوی. هرچه از روز می گذرد، آفتاب روزمره کم رنگ تر می شود و خیال آمدن آفتاب عدالت هم کم رنگ تر. تا جایی که آسمان در کشاکش ماندن و رفتن آفتاب، به خون می نشیند، و این یعنی غروب. غروب های جمعه هم که سال هاست رنگ دلتنگی دارند. رنگی به نشان غربت؛ و تو در این غروب های همیشه، سراغ سمات می روی؛ دامن یاسین را می گیری و وقتی به آفتاب سلام می کنی، گرم می شوی و تازه در این حال و هواست که فریاد امان از جدایی سر می دهی؛ دوبیتی های درد می خوانی و غزل غزل می گریی. حس می کنی در و دیوار سیمانی و هوای دود گرفته شهر، راه نفس را بر تو بسته است. حس می کنی باید به روستای فطرت پناه ببری و به آغوش خدا برگردی. باید از غم عشق، رسم مجنون پیشه سازی و سر به کوه و بیابان بگذاری و آهوانه، خون دل بخوری. از کدام درد بگویم و از کدام زخم بنالم؛ وقتی تمام گستره آسمان را ماهواره های گناه پر کرده است. وقتی چشمه ها به مرداب می مانند و هیچ زلالی ندارند، باورم به ظهور بیشتر می شود. گمانم به این که تو می آیی، دلم را به شوق وا می دارد؛ هرچند نه دستی به پای آمدنت بلند می شود و نه اشکی برای ظهورت جاری. راستی! چرا هیچ از حج برگشته ای، پیام تو را برای ما نمی آورد؟ چرا روزنامه ها خبری از تو نمی نویسند؟ چرا دیگر ندبه ها، حال و هوای ظهور ندارند؟ چرا حس نمی کنیم که در چند قدمی ما ایستاده ای و نگاهمان می کنی؟ آهنگ غم، تنها موسیقی این سال های خالی از توست. سال هایی که سرخی غروب هایش، حس مرگ در رگ هایمان جای می کند. این روزها، هیچ گوشی برای شنیدن فریادهای زنجیر شده مظلومان به چشم نمی خورد و هیچ دستی برای گره گشایی، از دل غنچه های دربند برنمی خیزد. نقطه پایان این روزهای سیاه تر از شب، کجاست؟ خوش آن هنگام که پشت به دیوار کعبه کنی و فریاد «انا بقیه الّه» ات، گوش عالمی را نوازش دهد. خوش آن لحظه موعود که با آمدنت، قفس ها بشکند و کبوتران در آسمان رهایی بال کشند. همه واژه هایم، نذر شاعرانی که می خواهند برای خال هاشمی تو بلندترین مثنوی ها را بسرایند. همه دلم، پیشکش عارفانی که تنها در خانقاه عشق تو سماع می کنند. برگرد، ای شاه بیت غزل هستی! عاشقی شیوه دو چشمان توست؛ چشمانی که شور زندگی را در نگاه زمین، روشن می کند. موعود! ما نمک گیر توییم. سال هاست که خانه به دوشی بر پیشانی تقدیر ما حک شده است. سال هاست که خراب توییم.چرا روزنامه ها خبری از تو نمی نویسند؟ چرا دیگر ندبه ها، حال و هوای ظهور ندارند؟ چرا حس نمی کنیم که در چند قدمی ما ایستاده ای و نگاهمان می کنی؟ سال هاست که زندگی مان نقش بر آب است. برگرد تا باران حضورت بر پنجره های ماتم زده، طراوتی دوباره بپاشد. برگرد تا درختان به احترامت، قیام کنند ای بالا بلند! به روز واقعه، تابوت ما ز سرو کنید که مرده ایم به داغ بلند بالایی بیا و ببین، بی تو چگونه در خویش می شکنیم؛ چگونه در آتش تشویش می سوزیم! برگرد و ببین که کویر دست های سوخته اهالی زمین، عطش باران عدالت تو را دارد. برگرد تا پرندگان، افق در افق اوج بگیرند و آفتاب، بی دریغ، گرما ببارد و زمین سراسر سبز گردد. برگرد تا جمعه های بی تو، رنگ بیهودگی به خود نگیرد. برگرد و ببین که در کوچه پس کوچه های انتظار، شرقی ترین ترانه قرن را برای اشراق نگاه تو می سرایم. مولا! دنیا خرابه ای است که هر شب، خواب آبادانی می بیند و ناجیان جهان، حالا در اندیشه آبادانی ماه و مریخ اند؛ انگار نباید جهان روی آرامش ببیند.
وقتی نگاهم می کنی، چندین ستاره در قلبم طواف می کنند و هنگامی که از من روی برمی تابی، حرف هایم منجمد می شوند. اگر روزی نام تو در کنار نامم بنشیند، غزلی خواهم شد که حافظ بر آن رشک ببرد. اگر نگاهم کنی، دنیا را در قایقی می نشانم و به سمت لبخند تو پارو می زنم. اگر نگاهم کنی، دلم را به آبی چشمانت گره می زنم و آسمان را به هیچ کس نمی فروشم. مبادا روزی بیاید که در انتظار تو نباشیم. مبادا روزی قسمت مان شود که بی اندیشه تو راه برویم و نفس بکشیم! اگر آسمان بر همین شیوه بچرخد، دیگر هیچ پرنده ای جرات پرواز نمی یابد. اگر تبرداران قسم خورده عالم، این گونه جان درختان را بگیرند، دنیا می ماند و برهوتی گمشده در سراب. این جا هیچ ستاره ای پلک نمی زند، هیچ چشمه ای حوصله جاری شدن ندارد و هیچ دلی برای عدالت نمی تپد. دیروز، عدالت را به سوگ نشستیم و امروز، ایمان را به مویه، و فردا... . با این همه، نمی دانم آیا فصل پنجم زمین، رویای شیرین گام های تو را، بر دوشش حس خواهد کرد؟! نمی دانم با کدام جمعه از راه می رسی؟ از کدام راه می آیی؟ آخرین غروب زمین، چه زمان، با طلوع نگاه تو رنگ خواهد باخت؟ چه وقت عدالت، با تکیه بر دست های حیدری تو، کمر راست خواهد کرد؟ تا به کی ذوالفقار در نیام چشم انتظاری خواهد سوخت؟ تا به کی کعبه به شوق طوافت، حیران و سینه چاک، خواهد چرخید؟ چه زمان اندوه، بساط خود را از بقیع جمع خواهد کرد؟اگر هنوز رمقی جان، در تن فرسوده زمی نباقی است، تنها به امید صبح ظهور است. اگر هنوز دست هایی چند، به نشانه تسلیم در پیشگاه شیطان، بالا نـرفته است، به پشتگرمی این باور است که: روزی سوار بر سپیده می آیی
ساعت خون خواهی حسین (ع)، در کدام نقطه زمان، فاش می شود؟ حق های لگدکوب شده، چه وقت از حلقوم ستم بیرون کشیده خواهد شد؟ کدام قاصدک، با مژده وصل، ما را به پایکوبی و دست افشانی خواهد کشاند؟ در هنگامه ای که دستی، برای دستگیری افتادگان نمی بینیم، در روزگاری که قبرستان ها آبادترین نقطه زمین اند و کوچه ها، بن بست های تکراری، در فصلی که ابرهای سیاه سترون، فضای آسمان را به اشغال در آورده است، در دنیایی که مرگ، دندان تیز کرده خود را به رخ می کشد و عدالت، در زیرزمین سازمان های غبارگرفته بین المللی حقوق بشر، مدفون شده است، پاسخ این همه پرسش با کیست؟ اگر هنوز رمقی جان، در تن فرسوده زمی نباقی است، تنها به امید صبح ظهور است. اگر هنوز دست هایی چند، به نشانه تسلیم در پیشگاه شیطان، بالا نرفته است، به پشتگرمی این باور است که: روزی سوار بر سپیده می آیی. می آیی تا خواب های تعبیر نشده را به روشنایی صبح پیوند بزنی. می آیی تا تاوان بغض های فرو خورده هزاران ساله را بگیری. می آیی تا کار نیمه تمام هزاران پیامیر را یکسره کنی. می آیی تا پرچم سبز و سرخ محمد (ص) و علی (ع) را بر بام هستی برافشانی. چون چشم تو دل می برد از گوشه نشینان دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست کجایی ای سایه سار دوستان و در هم شکننده دشمنان؟ ما غریبیم در دنیایی سرشار از فریب؛ در دنیایی که هرچه خوبی، رنگ باخته است. کوله بار اندوه بر پشتمان، سنگینی می کند. حرف های در گلو مانده، فراوان داریم اما مجال گفتن دست نمی دهد. هیچ گوشی نیست تا سفره دل در پیشگاه آن بگستریم. هیچ شانه ای نیست تا تکیه گاه اشک های هزار ساله مان باشد. در جهانی نفس می کشیم که جز آه، سهمی از آن نداریم. تنها سوختن و دم برنیاوردن، سرنوشت سال های بی توست؛سرنوشتی که راه رهایی از آن، قیام توست. ای خوب! برگرد؛ برگرد و زنده بودنمان را به زندگی پیوند بزن. چه ناگوار است همه را دیدن و تو را ندیدن. صد چمن خون دادیم، خون بهامان با توست. نویسنده:علی خیریگروه دین و اندیشه - مهدی سیف جمالی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 459]