تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836722526
خدا اينجاست
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
خدا اينجاست نويسنده: محبوبه معراجيپور - ... كلاس درس خانم، جايي براي صحبت از كساني كه خود را به كشتن دادهاند، نيست. جهان پُست مدرن و سكولار امروز اينگونه بازي كردن با جان به نام شهادت و شهادت طلبي را بر نميتابد... - ... بچههاي خوابگاه ميگفتند. به اسم گردش علمي، اردوي مختلط خارج از كشوري راه انداختند. از همانها كه دنبال دختر شايسته معرفي كردن بودن... - … حكيمه خانم ديگه، دور دور داييته، همه چي رو ميشه پشت و رو كرد. پوشيد و خجالت هم نكشيد. شنيدي گفتن شعار مرگ نديد. موجها ديگه مردن. نسلها سوختن. خونههام پي ندارند. روي آباند... - روزنامه، خانم روزنامه بدم. ماجراي پشت پردهي يازده سپتامبر، روزنامه... پاهاي نيمهعريانش كه بر روي پدال گاز سنگيني ميكند، لرزه بر اندام ماشين ميافتد و دشوار شتاب ميگيرد. چشمهايش به سختي باز ميشوند. لبهايش را به گوشم ميچسباند و بلند ميگويد: - يك زيد تازه گير آوردم. آنقدر بلاست كه نگو و نپرس. قهقهه ميزند: - ميخواهيم فردا عصر به كوه بزنيم. صدايش را ميكشد: - تو هم با زيدت بيا خُب! كمي از او فاصله ميگيرم. نزديك ميشود: ميآيي كه بيپدر؟زبانش را به صورتم ميكشد. بوي متعفّن دهانش آزارم ميدهد. به مادر كه پهلوي شيشه جا گرفته است، نگاه ميكنم: - مامان شنيدي دايي چه گفت؟دايي سامان پوزخند ميزند: خودتي حكيمه! من ختم روزگارم. مادر شيشه را پايين ميآورد: - كمتر ميخوردي ميمردي؟ جرأت داري يك بار ديگر اين كلمه را بگو؟ خدا شاهد است روزگارت را سياه ميكنم. دايي سامان بلند ميخندد و بياختيار توي بزرگراه به چپ و راست ميرود. بعد هم دستهايش را با علامت تسليم بالا ميآورد و ناغافل به يك 18 چرخ نزديك ميشود. به چابكي سبقت ميگيرد. اما باعث ميشود چند ماشين به هم بخورند. مادر سادهي من را ببين كه چگونه اندرزش ميدهد: - سامان! بس كه حرام ميخوري. قلبت زنگار گرفته. سنگ شده از خدا بترس! - اختيار داري آبجي خانم! حلالاً طيباً. اينها را كه ميخورم، شراباً طهور است. تو نميفهمي. سموم بدن را دفع ميكند. و باز ميخندد؛ مادر دستبردار نيست؛ زنِ بيعرضهات هم كه نتوانست رفع و رجوعت كند. - سامان جان! خدا شاهد است، معلوم نيست تا كي وقت داشته باشي. آه مردم دودمانت را در هم ميشكند. به خودت بيا. - جدّي! حالا كه بشكنبشكن است، برو كه رفتيم. پس برو كه رفتيم. كمرش را به چپ و راست ميچرخاند و روي فرمان ماشين ضرب ميگيرد؛ بشكنبشكن است بشكن. من نميشكنم بشكن و بشكنزنان تا بهشتزهرا ميراند و ما را جلوي در پياده ميكند و ميرود. غم آزار دهندهاي بر تمام وجودم خيمه ميزند. مادر سلانهسلانه به طرف قبر پدر راه ميافتد. نيش و كنايههاي دايي چون گدازهاي از ذهنم فوران ميكند و تك تك سلولها را ميسوزاند. - زودتر برويم سر قبر پدرت. خيلي حرفها دارم كه... بغض گلوگيرم سرباز ميكند. فرياد ميزنم: - كدام پدر؟ يك جعبهي شيشهاي پر از عكس. قلم و دوات و يك قبر هم شد پدر؟مادر از كنار سنگهاي قبر رد ميشود و مواظب است كه پايش روي قبرها نرود. اما من كه مثل غروب جمعه سخت دلگيرم، به غيظ از روي قبرها ميگذرم و تازه محكم پاهايم را هم روي سنگها ميكوبم. از قطعهي شهدا بوي مرگ ميآيد. باد هم با عصبانيت پرچمهاي نصب شده روي قبرها را با شتاب به چپ و راست تكان ميدهد. پاهايم سخت و سنگين به جلو ميروند. حس ميكنم دنياي اطرافم، دانشگاه، بيمارستان و آدمها، همه و همه مثل اين گورستان؛ تنها ناظري سرد و بيروحاند و خدا كه آن بالا نشسته، بندگانش را به تمسخر گرفته و كاري با ظلم و ستم و گناه ندارد. مادر قرآن كوچكش را از كيفش در ميآورد و بالاي سرِ قبر پدر مينشيند. بطري سفيدرنگي را به من ميدهد: - حكيمه چرا آنجا ايستادهاي؟ آب بياور! قبر پدرت خيلي خاك گرفته. حرفش چون نيشتري كه بر دمبلي چركين خورده باشد درونم را ميآشوبد. به مادر نزديك ميشوم. بطري را كه ميگيرم با لجاجت تمام كناري پرت ميكنم: - شستشو دهم. بايد سربِ... سرفه امانم نميدهد. چيزي به تيرهتر شدن همه جا و فرو رفتن گداختهي خورشيد در ردّ نگاهم نمانده است. مادر عصبانيتر از پيش ميگويد: - چه شده؟ باور كنم تو واقعاً دختر سيدمرادي؟ سيدي كه هر شكستهاي با تكيه به او، قامت راست ميكرد. سيدي كه سحر و تهجد شبش ترك نميشد. صدايم در هوا ميتركد: - بيكار بوده مادر. بيكار و... فكر كرده ميتواند با اين بازيها محبوبش را راضي كند. زهي خيال باطل پدر! اگر محبوبش راضي شد، پس كجاست مهر و لطف. خداي پدر كجاست كه اين همه حقسوزي و اهانت را ببيند. خدا... - دهانت را ببند حكيمه وگرنه خدا شاهد است هر چه ديدي... - چي شده مادر كم آوردي؟ باز هم به شوهر عزيزت توهين شد. شوهر احساساتي و... چند مادر و پدر شهيد محو تماشاي من و مادر هستند. توجه نميكنم. - همه ميگويند يك مشت جوان خام و احساساتي از روي هوي و هوس كشته شدند. خب راست ميگويند. - نگاه تندي به عكس سيدمراد كه توي قاب شيشهاي جا گرفته و به نظرم خيلي سادهلوح و بيعاطفه ميآيد، مياندازم. چيزي باز از درون به آشوبم ميكشد: - مادر! من پدر ميخواهم نه عكسي بيحركت در قاب! قاب شيشهاي بالاي سر پدر با پايهي فلزي توي زمين جا گرفته است. پايه را كه با شتاب تكان ميدهم، عكس پدر ميافتد و قلمهايش ميلرزند: - پدر از اين همه ظلم خسته شدم؛ از بيتوجهي تو و خدايت جان به لب رسيده؛ ميگويند تو رفتي كه ناموس مردم بماند... مشتهايم را به شيشه ميكوبم: بلند شو حرمتشكني و آوارگي ما را ببين! چرا از دخترت حمايت نميكني؟ ضجههايم را نميشنوي؟ و با مشت روي قبر ميكوبم: آه من بايد بگيرد. بلند شو خودي نشان بده! مادر با دو سيلي از قبر دورم ميكند: تو ديوانه شدي حكيمه. چادرم روي زمين ميافتد: فرياد ميزنم: - پدر ميشنوي! اين مردم حقشان را از من ميخواهند. بلند شو هر چه از اينها گرفتي پس بده تا رهايم كنند. چند مادرِ عصا به دست به من كه كنترلم را از دست دادهام. نزديك ميشوند: - بلند شو دخترم. چادرت را سر كن. تو دختر شهيدي بايد... باز ميآشوبم. فرياد ميزنم: خسته شدم. دختر شهيد. دختر شهيد. چادرم را ميگيرم: شما كه نميدانيد در دانشگاه و خيابان چه ميكنند. جرأت ندارم بگويم پدرم چه شده؟سر به زير شانههايشان ميلرزد. چادر را روي سرم مياندازم: - همه پچپچ ميكنند كه چه؛ همينها بودند كه جاي ما را گرفتند. حق ما را خوردند. مادر نم از چشمهايش ميگيرد. دستم را ميگيرد و بلندم ميكند. خورشيد نفسهاي آخرش را ميكشد و آرام ميگيرد. مادر هقهقكنان آخرين خداحافظي را با پدر ميكند: - سيدمراد! روزگار سياه من را ميبيني؟ هميشه نفسات حق بود و دعايت مستجاب. به من نگاه ميكند: - در حقِ دخترمان كاري بكن! دعايي بكن! و زير لب چيزهايي ميگويد كه نميشنوم. توي اتاقم روبهروي آيينه نشستهام و دردِدل ميكنم. منتظر بيمار ناز و كوچكم گلي هستم. ميانديشم: اين دوازدهمين جلسهي خصوصي من با اوست. يعني كي زبان باز ميكند؟ ساعت دو و نيم است. نيم ساعت دير كرده. خيلي دوستش دارم. نه عاشقش هستم. از پدر كه محبتي نديدم. اما گلي؛ گلي از من است. كودكي من. زانوهايم را بغل ميكنم و زيرچشمي به پدر كه در جبهه با لباسِ خاكيرنگ و چفيه بر گردن روي موتور تريل نشسته و تويِ قاب شيشهاي جا گرفته است، نگاه ميكنم. بياختيار مهرش لايهي سنگين قلبم را شكاف ميدهد. - پدر! هفتهي قبل توي بهشتزهرا خيلي گرد و خاك كردم نه؟ خُب تقصير خداست. بدجوري تنهايم گذاشته. انگار نه انگار كه من هم بندهاش هستم. پدر مهربان و گرمتر از هميشه. دلسوزانه نگاهم ميكند: حكيمه جان! دخترم به هم نريز. آب تا از دل زمين نجوشد و لايههاي سخت را نشكافد، جاري نميشود. قلم و مركبت كه روي ميز است، بردار و بنويس. بگذار آنچه در درون توست، جاري شود. توجه نميكنم. هنوز هم لجبازم. خيرهام ميشود: دخترم هنر زيبايي داري بنويس. ميخواند: فان مع العسر يسرا... قلم و مركبم را بر ميدارم و مينويسم: - من يك پدر ميخواهم؛ يك تكيهگاه. پدر از روي موتور بلند ميشود، چفيهاش را كه از دور گردنش باز ميكند، رو به رويم مينشيند و دور گردنم حلقه ميكند. - به به! بوي سيب! عجب عطري! - پدر هميشه پيشم ميماني؟ تكيهگاهم ميشوي؟ نگاهمان در هم گره ميخورد؛ من هميشه هستم دختر گُلَم. - از دست زمانه خسته شدم. از حرفهاي مردم توي كوچه و بازار... دانشگاه. تو هم مثل خدا خوشحال ميشوي كه من را تنها و بيچاره ببيني؟ اميدواريم ميدهد: ناراحت نباش حكيمه! يك گفتار درمان موفق كه خسته نميشود. سالاشِ خالي... سالاشِ خالي... خالي! دايي. دايي. به چفيهاي كه گلي دور گردنم حلقه كرده است، نگاه ميكنم. گلي صورتم را نوازش ميكند و پشت سر هم سلام ميدهد. با خودم ميانديشم: شايد هم به قول گلي، من خاليم. تو خاليم. چه ميدانم؟- سلام گلي قشنگم! مادر گلي تذكر ميدهد: گلي جان، خانم دكتر را اذيت نكن. گلي اعتراض ميكند: - ترنه، خالي! خالي! با چشمك و اشاره به او ميفهمانم كه نه من دكتر نيستم. گلي درست ميگويد: من خالهام، خالهي گلي. رو به مادر گلي لبخند ميزنم: جريان دايي چيه؟چادر مشكي را كمي عقب ميبرد و با اشاره به چفيه ميگويد: - به خاطر تعريفهاي گلي از شما، دايياش هم اين را براي شما آورد. مادرم ميگويد: دايي گلي هم آمده. برادر بزرگ ستاره خانم است. كمال آقاي توانا. چادر را كه سرم ميكنم، گلي كت دايياش را ميگيرد و به اتاق ميآورد: - سلام خاله خانم! عشقِ گلي. يك عينك دودي؛ دستهاي قطع شده از بالاي آرنج. ريش مشكيِ كوتاه. خداي من! يعني تصادف كرده يا مادرزاد اينطور است؟متين و آرام ميگويد: كارتان كه تمام شد، وقتي را هم به من ميدهيد؟- خواهش ميكنم؛ بفرماييد. گلي دايياش را به اتاق پذيرايي ميبرد. از توي اتاقم سرك ميكشم. گلي با احتياط او را روي يك مبل مينشاند. گوشهي كتش را ميگيرد و ميبوسد. جست و خيزكنان پيش من ميآيد. دستهاي كوچكش را به هم ميزند و ميخواند: - يچ توپ داريم شِل شليه... مادرش گلي را به سكوت دعوت ميكند. - گلي خيلي پيشرفت كرده. - گلي همچنان ميخواند: سُخ و سفيد و آبيه. - بار اول كه آورديمش كلينيك يادتان هست. فقط با اشاره حرف ميزد. - بيزنم زمي هفا بيده. - چهقدر هم عصبي بود. ولي حالا ميتواند بيست تا از حروف الفباي فارسي و هشتاد كلمه را هم به زبان بياورد. - من هيش توپي نداشتم. - و اين به خاطر زحمتهاي شماست. - مشا مو خوب نوشتم. دايي يه توپ شِل شلي داد و پشتسر هم دست ميزند. اخم ميكنم: - گلي! تو كه اين شعر را سه روز پيش بهتر ميخواندي؟ چي شد؟گلي فقط ميخندد. دفتر همخوانها را از توي كتابخانهام بر ميدارم و باز ميكنم. مادر گلي ميپرسد: - ميشود من هم يكي از اينها را داشته باشم؟- فكر نميكنم به كارتان بيايد. اين دفتر ابزارِ اصلي كار ماست. در 100 صفحه كه تمام حروف الفبا را در 3 گروهِ واكداد و بيواك. قدامي، خلفي، انفجاري، سايشي و سايشي مركب تقسيمبندي كردهاند. هر بيمار زير مجموعهي يك دسته قرار ميگيرد. شما نميتوانيد تشخيص دهيد. ما توي دانشگاه ياد گرفتهايم كه لبشكريها، مادرزاديها... يا چه ميدانم آنها كه مشكل عاطفي دارند... حرفم را قطع ميكند: - ببخشيد؛ فكر كردم خودم ميتوانم به او ياد بدهم. - خير. مگر نميبينيد در هر مراجعه من يك حرف مخصوص به گلي ياد ميدهم. تازه كارِ عملي هست. - پس چرا نميتواند تركيب ب با الف را خوب بگويد. تازه خ با د را هم به سختي ادا ميكند و آن هم غلط. به لبهاي گلي اشاره ميكنم: - براي اينكه گلي مادرزادي لب پايينش شلتر از ساير لبهاست. سقفِ دهانش هم كه به خاطر انحناي زياد عمل شده و تا بخواهد مثل بچههاي عادي صحبت كند، زمان ميبرد. گلي كه تا لحظهاي قبل روي تختم نشسته بود و شعر ميخواند، رو به روي كتابخانهام ميايستد؛ ابروهاي هشتياش را بالا مياندازد: - واي ماما! چه گرچتاش؟ به من نزديك ميشود. دستم را تندتند تكان ميدهد: - سودي خالي. سودي و من ميفهمم كه بايد شروع كنم. مادر گلي آزرده خاطر اما آرزومند نگاهش ميكند: - يعني درست ميشود؟ شش سالش است؟اميدواريش كه ميدهم، با مادرم از اتاق بيرون ميروند. دفتر همخوانها را روي ميز ميگذارم. گلي را روي صندلي مينشانم. خودم هم رو به رويش مينشينم. دستهايش را زير چانه گذاشته با شيطنت وراندازم ميكند. دفتر را ورق ميزنم: خب گلي خانم. عزيزم بگو: چرخ خياطي؛ فوراً جواب ميدهد: چَراَيادي. - عزيزم به من نگاه كن! شمردهشمرده ميگويم: چرخ خيّا... طي. به خودش فشار ميآورد: خچ اَياقي. - خب حالا بگو قابلمه. - لالبمه. - گلي خانم خروس ميگفت؟دستها را دور دهانش حلقه ميكند و به تقليد از خروس ميخواند: دوخولي دوخو. از روي صندلي بلند ميشود. دواندوان و بياعتنا به اعتراضِ من، در اتاق را باز ميكند و ميرود بيرون. مادرش او را به اتاق ميآورد و روي صندلي مينشاند. - خب گلي بگو: وِز، وِز. فِس فِس. مادر با صداي بلند و كشداري ميخندد و من را هم به خنده مياندازد. گلي هم يك پايش را روي ميز ميآورد و تندتند تكان ميدهد. به جورابهاي قرمزرنگش اشاره ميكند: - خالي! جوشاد؛ جوشاد. ناراحت ميشوم، مامانِ گلي بيرون! مادر كه ميرود، گلي مؤدب ميشود: - گلي عزيزم بگو: خاله. خالي. خاله خاله. زبانش را محكم به سقف دهانش ميچسباند: خال... له. - آفرين گلي! بالاخره درست گفتي. گلي را بغل ميكنم و رو به روي آيينهي قدي اتاقم ميايستم. چشمم به قاب عكس روي ديوار ميافتد: - گلي بگو بابا. به زحمت لبهايش را روي هم فشار ميدهد: - بِ... آ... بِ... آ... - گلي يعني تمرين نكردي؟ من كه يك هفته است دارم يادت ميدهم؛ تندتر از قبل ميگويم: بابا، بابا. - با... با... با... - باباي من شهيد شده. - با، با، يِ من مُدِه. - گلي پدرت مرده؟ سرش را تندتند بالا و پايين ميآورد: آيه، آيه. دلم آشوب ميشود؛ پس تو هم مثل من بيپدري؟ بيچارهاي. اخم ميكند: نه نه؛ دايي، دايي. بافتههاي ذهنم به هم ميريزد: زبان بسته تو چه ميفهمي پدر يعني چه؟ بگو باباي من شهيد شده. گلي شده گلي، گلي، گل مَن گلي. با تعجب نگاهم ميكند: - خالي! خال... له...؟ - گلي فكر كردي ديوانه شدم؟ نه دختر، نه همدرد؛ نه گل گلي؛ جوراب گلي... گلي با سرعت از اتاق بيرون ميرود و با مادرش ميآيد. او با تعجب سر تا پايم را ورانداز ميكند: - اگر حالتان خوب نيست ميرويم يك وقت ديگر. دايي گلي... - نه خوبم؛ نوبتي هم كه باشد، نوبتِ كار عملي است براي سفت كردنِ عضلات دهانِ گلي. - حكيمه جان! دايي گلي با شما كار دارد. بقيهاش را بگذار... . - نه مادر. چند دقيقه بيشتر طول نميكشد. اصلاً شما هم بمانيد. آنها هم در گوشهاي روي فرش مينشينند. رو به مادر گلي ميگويم: - ببينم گلي توي خانه تمرين كرده است يا نه؟ گلي به مادرش نگاه ميكند و مادر ميگويد: - بله دختر من خيلي تمرين كرده. خيال گلي كه راحت ميشود، مادر با چشمك و اشاره به من ميفهماند كه: گلي اصلاً به حرفم گوش نميدهد و فقط بازي ميكند. لُپم را باد ميكنم و با هر دو دست يكباره آن را خالي ميكنم. باد كه خالي ميشود، با صداي بلند ميخندد. هر چه سعي ميكنم خندهاش را بند بياورم، فايده ندارد كه ندارد. از تمرينات خسته شده. مادرِ گلي عذرخواهي ميكند: خانم! خواهش ميكنم از گلي خسته نشويد؛ تو را به خدا درمانش كنيد. - مهم نيست؛ درست ميشود. ميانديشم: « گلي تمام وجود من است؛ خستگي آن هم از گلي به هيچ وجه. »از توي كمدم هشت شمع درميآورم. هر كدام را توي يك بشقاب كوچك روي ميز ميگذارم. شمعها را يكي يكي روشن ميكنم. - خب گلي! ببينم ميتواني اينها را خاموش كني يا نه؟شمع اول را جلوي صورتش ميگيرم: ببين گلي! بعد هم لُپهايم را باد ميكنم و باد آن را به طرف شمع ميفرستم. شمع خاموش ميشود. اگر تو هم بتواني همهي شمعها را خاموش كني، يك شمع جايزه داري. شمع ديگري را روبه روي صورتش نگه ميدارم. به زحمت دهانش را پر از باد ميكند و فوت كه ميكند، آب دهانش روي دستم ميريزد و شعلهي شمع كمي تكان ميخورد. تلفن زنگ ميزند. مادر جواب ميدهد و بعد از كلي آخ آخ و نُچ نُچ كردن، روي يك ورق چيزهايي مينويسد. دست از كار ميكشم. منتظر خبرش هستم. گوشي را كه ميگذارد، ميگويد: زن داييات بود. ميگفت: دايي ديروز تصادف كرده؛ عملش كردهاند. ميرويم بيمارستان. مادر گلي هم ناراحت ميرود. بيتوجه ميگويم: چيزي نيست مادر! دايي بادمجان بم است؛ نميميره. مادر غمناك از اتاق بيرون ميرود و من به شمعهاي روشن نگاه ميكنم. - نشد گلي! دوباره. سعي ميكند اما موفق نميشود به شمع اشاره ميكند: - خالي... حو... خو... حُدا اي جاس؟ توي شمع. - شايد نميدانم. صورتش را توي دستهايم ميگيرم. - ببين گلي! اصلاً اين طوري خاموش كن. لُپت را كه باد كردي، با صداي بلند بگو پَع. گلي هر هشت تا شمع را با صداي پَع خاموش ميكند. دست ميزند و ميخواند: جاني... جاني... خاموشيدم. خاموشيدم. از اتاق كه ميرود، مادر گلي ميپرسد: شما دختر شهيديد؟ من كه انتظار چنين سؤالي را ندارم، حيرتزده ميگويم: - چرا ميپرسيد؟ و پيش خودم ميگويم: « يعني قيافهي من تا اين حد بدبخت و درمانده است... »- خير! من قصد توهين ندارم. از حرفهايي كه به گلي ياد ميدهيد. راستش پارسال كه پدر گلي به خاطر بيماري قلبي عمرشان را دادند به شما... با خودم ميگويم: « اگر سبوي عمرش لبريز نشده بود كه خودش استفاده ميكرد. »- ... گلي خيلي به دايياش وابسته شده؛ با هم زندگي ميكنيم. چند هفته است كه شما به گلي ميگوييد: باباي من شهيد شده. دفعهي قبل هم گفتيد نامرد شده... چادرم را سرم ميكنم. - براي همين برادرم كمال آقا كه خودش مجروح جنگ است، خواست شما را ببيند و... به اتاق پذيرايي ميروم. نميدانم چرا از كمال آقاي توانا خوشم نميآيد. گلي كنار دايياش مينشيند. يك خيار و يك سيب هم از توي بشقابش بر ميدارد و به او تكيه ميدهد. خيار را با پوست ميخورد و به من نگاه ميكند. رو به روي كمال آقا مينشينم. صداي خش خش پايههاي مبل بلند ميشود. - خسته نباشيد. صدايش گرم و پدرانه است: از مادرتان شنيدم كه قرار است به ملاقات داييتان برويد. ما هم... - بله. همين كه شما رفتيد، ما هم ميرويم. مادرم صدايش را صاف ميكند و چشم غرّه ميرود كه يعني اين چه طرز حرف زدن است. ميهماناند و ميهمان هم حبيب خدا؛ مؤدب باش! آقا كمال صدايش را صاف ميكند و ميگويد: اگر اجازه دهيد ما هم ميآييم. تازه ميفهمم كه با مادر تباني كردهاند. خودشان بريدهاند و دوختهاند. خدايا! غير تسليم و رضا كو چارهاي؟ردّ صحبتش را به گفتار درماني ميكشاند: - از وقتي كه وارد تركيب خ با د شديد و كلمهي خدا را به گلي ياد داديد، همه جا دنبال خدا ميگردد. نماز كه ميخوانم، به مُهر اشاره ميكند و ميپرسد: دايي خدا اينجاست؟ گفتم خدا همه جا هست. هر جا دعايي خوانده شود، به فقيري كمك شود؛ دل دردمندي شاد شود. خدا همانجاست. خيلي به شما وابسته است... با خودم مي گويم: « علاقهي من گلي قابل وصف نيست. گلي جزيي از وجود من است. »- شما هر چه ميكنيد و هر چه ميگوييد، مو به مو اجرا ميكند و ميگويد. روي صندلي جابه جا ميشود و ادامه ميدهد: - از گلي شنيدم كه گفتيد پدرتان به جبهه رفته و شهيد شده. « خدايا باز جنگ؛ باز شهادت؛ باز نيش و كنايهها... و حرمتشكنيهاي آن دايي از خدا بيخبر... » سرم پر ميشود از حرف و حرف و حرف. - ظاهراً شما بازماندهي آن جنگ لعنتي هستيد. چرا دور و برتان را نگاه نميكنيد؟ نميشنويد بعضي از مردم چه ميگويند؟ براي هيچ كس مهم نيستيد... صبورانه ميگويد: - چشمهايم را كه توي جبههي جنوب جا گذاشتم، توي عمليات والفجر هشت؛ اما دستهايم... احساس ميكنم چيزي درونم را ميشكند و فرو ميريزد. تمام بدنم به رعشه ميافتد: « بيانصاف چرا اين حرفها را به او ميزني؟ به او كه نه دست دارد و نه چشم. خدايا بندهاي رنجيدهتر؛ دل شكستهتر از كمال آقا نداشتي كه بفرستي سروقتم. »- ... با چند نفر از دوستانم موقع عمليات توي يك ميدان مين بين نيروهاي خودي و دشمن جا مانديم. پشتِ سرمان عراقيها بودند و رو به رويمان بچههاي خودمان. چشمهايم نميديد؛ از دوستانم هم هيچ صدايي نميآمد... گلي يك نارنگي از توي ظرف ميوه برميدارد و پوست ميكند. - شنيدم كه كسي آرام و دردمند ميگفت: حاج كمال زندهاي؟ جواب بده. گفتم: خودت را معطل من نكن؛ برگرد عقب. اما به حرفم گوش نكرد. من را به پشت گرفت و شروع كرد به دويدن. به خواهرش ميگويد: - داود آقا خليلي را ميگويم. يادت هست ستاره خانم؟ مادر گلي به من نگاه ميكند: - بيست سال پيش داود آقا هفده سالش بود. سه خواهر داشت و همين يك برادر. مادرش ميگفت وقتي كه از مدرسه يا مسجد به خانه ميآمد، حتماً در ميزد و يا ا... ميگفت. يك روز به او گفتم من و خواهرهايت كه غريبه نيستيم، خُب در را باز كن و بيا تو. گفت: نه مجلس زنانه است. اعلام آمادگي كنم بهتر است. - دايي! ناننگي؛ ناننگي. گلي نصف نارنگي را خودش خورده و نصف ديگر را به كمال آقاي توانا ميدهد. يك قاچ از نارنگي را توي دهان دايياش ميگذارد، صبر ميكند تا بخورد. همين كه خورد، قاچ ديگري برميدارد و باز منتظر ميماند. و كمال آقا با اشتياق نارنگي را ميخورد. بعد هم از توي جعبهي دستمال كاغذي روي ميز يك دستمال بر ميدارد و روبه روي دايياش ميايستد: - دايي! دايي! دَمسال. كمال آقا سرش را خم ميكند و گلي به آرامي دور لبهاي دايي را تميز ميكند و دستمال را توي بشقاب ميگذارد. بعد هم روي مبل مينشيند و پاهايش را بالا و پايين ميآورد. - دست گلت درد نكند دايي گلي. به عمرم نارنگي به اين خوشمزهاي نخورده بودم. با خودم ميگويم: « خوش به حالت گلي! چه دايي خوبي داري. اما دايي من؛ از وقتي يادم هست نعره ميكشيد و گيلاس گيلاس... »- ... بله، داود كه هفت، هشت سالي از من كوچكتر بود و داشت از ميان معبر ميدان مين رد ميشد. يك دفعه تيربار دشمن به كار افتاد. پاهايش را هدف گرفتند. بياختيار از معبر خارج شد و روي يك مين افتاد و شهيد شد. دستهاي من هم همانجا ماند و... - چرا اينها را به من ميگوييد؟ به من كه پدرم را توي جبههي غرب كشتند. توي كردستان سرش را بريدند. اگر به شما توهين كردم ببخشيد اما... حرفم را قطع ميكند: - براي اين كه بدانيد پدر شما و امثال او كه جانشان را براي در خطر نيفتادن جان هموطنانشان دادند، مرد بودند و بيغيرت نبودند. ميخواستند ايراني سربلند و آزاد داشته باشند. نميتوانستند بنشينند تا دشمن بر جان و مال و ناموسشان مسلط شود. دخترم... مادرم پادرمياني ميكند: كمال آقا. تو را به خدا از حكيمهي ما ناراحت نشويد. شما... - طوري نيست. من هم دختري دارم به سن و سال حكيمه خانم شما. جواناند ديگر. بگذاريد حرفش را بگويد. حس ميكنم سرم بزرگ شده. داغ و پر از جاهاي خالي است. اتاق، همراه با تلويزيون و ميزش، كامپيوتر، پردهها. گلي و مادرش، مادرم و كمال آقا دور سرم ميچرخند. - اما حرفهاي مردم دربارهي پدرم درست نيست. مگر... - او كه ديگر پدر شما نيست. متعلّق به همهي ماست. سيدمراد يك قهرمانِ ملي است. پدرت جانش را براي خدا داد، نه براي بهبه و چهچه مردم؛ يا لعن و نفرينشان. او با خدا معامله كرد. دربارهي مردم هم اشتباه ميكني. مادرم رو به كمال آقا ميگويد: - خدا شاهد است. من هم همين را ميگويم. مردم ما خيلي هم خوبند. كمال آقا! حكيمه خانم ما، كمي حساس شده و به ساعت نگاه ميكند. - وقت ملاقات است. كمال آقا ميگويد: - ماجراي دايي شما را از مادرتان شنيدم. اجازه ميدهيد همراهتان باشيم؟ سكوت ميكنم و او - صميمي و مهربان ميگويد: - خب. الحمدالله كه اجازه داديد. سكوت علامت رضايت است. درست ميگويم؟- خواهش ميكنم. بفرماييد. آژانس كه ميآيد. گلي كت دايياش را ميگيرد و با احتياط از پلهها پايين ميبرد. مادر گلي هم هست. - دايي! چار تا پلّ ... پلّه، چارتا. به آرامي از روي پلهها پايين ميرود و ميشمارد: يِ، دو، سِ، چار. دايي تموم شُي. مادر گلي نگاهي به ديوارهاي سفيد سيماني مياندازد و به درخت اشاره ميكند: به به! چه باغچهاي! عجب درختِ خرمالوي قشنگي! گلي نگاه كن. هنوز چند تا خرمالو دارد. گلي بالا و پايين ميپرد؛ خومايو؛ خومايو. شا نميشان. به درخت خرمالو كه گنجشكها روي شاخههاي بيبرگش سر و صدا راه انداختهاند، خيره ميشوم. مادرم درخت را تكان ميدهد و چند خرمالو كه سر شاخهها جا مانده است، روي زمين و توي باغچه ميافتد. مادرم خرمالو بر ميدارد و توي حوضِ وسطِ حياط شستشو ميدهد. گلي خرمالو را ميگيرد و با انگشت اشاره ميكند: - خال... له... خومايو! ميگويم: گلي جان. ديگر با حرف خ چه كلمهاي ميتواني بسازي؟- خوداي ايجاس! همه ميخندند. - عزيزم خدا همه جا هست. خرمالويت را بخور! گلي كت دايياش را ميكشد: دايي خومايو بخوي! كمال آقا تشكر ميكند و با هم به طرف بيمارستان ميرويم. من به گلي ميانديشم. جا و مكانِ خدا... دايي سامان و... حاج كمال آقا... خدايا چه قدر راضي است. چرا شكايت نميكند؟ آن وقت من... اتاق خصوصي دايي سامان طبقهي اول بيمارستان است. روبه روي اتاق كه ميرسيم، دو تا از پرستارهاي مرد زير بغل دايي سامان را گرفتهاند و ميخواهند او را روي صندلي چرخدار كه دو، سه قدمي با تخت فاصله دارد، بنشانند. زن دايي تا ما را ميبيند، سلام ميكند و توي بغل مادرم بغضش ميتركد. دستهاي دايي در اختيارش نيست. هر قدم كه به كمك آنها بر ميدارد، دستهايش به طور نامنظم در هوا ميچرخد و بالا و پايين ميرود. چشمهايش بدونِ اراده دو دو ميزند. مادرم تعجب ميكند: كجا؟ زندايي ميگويد: راديولوژي و دايي را ميبرند. « عجب! دنياي غريبي است. نه بابا! انگار خدا حواسش هست. اما نه؛ درست است كه از دايي دلگير بودم، اما نميخواستم به اين روز بيفتد. خدايا به خاطر تمام ناسپاسيهايم معذرت ميخواهم. »كمال آقا به كمك گلي روي صندلي مينشيند. گلي هم توي بغلش، فضاي ذهنم پر ميشود از هرزگيها و هرزهگوييهاي دايي سامان و آن روزهايي كه دايي سامان توي باغ كرج با نوارِ: « امشب شب رقص و سازه و آوزاهمرغ دلِ من در اوجِ پروازه »با ديگران ميرقصيد و دستهايش را منظم بالا و پايين ميآورد و موهاي بلند و لختش را بالا ميگرفت. دور تا دور استخر ميچرخيد. چشمك ميزد و بعضي وقتها هم نعره ميكشيد كه: آ... ي نفسكش! و باز شانهها و دستها را ميلرزاند؛ چه لرزاندني؟! و به قول خودش شراباً طهورا بود كه پشتسر هم به گيلاس ديگران ميزد و سر ميكشيد. مادر گلي دست گل مريم و رُزي را كه از جلوي در بيمارستان خريده است، توي پارچِ بالايي تخت دايي سامان ميگذارد. دايي سامان را به اتاق ميآوردند و روي تخت ميخوابانند. زندايي كه حالا ديگر گريههايش تمام شده، - دكترش گفته از بيمارستان كه مرخص شد، چند ماهي بايد فيزيوتراپي شود تا دستهايش به حالت اول برگردد. بعد هم نوبتِ گفتاردرماني ميرسد. تا زبان باز كند و خوب حرف بزند. و آهسته براي مادر و آقا كمال توضيح ميدهد. دايي سامان فقط نگاه ميكند و گاهي چند قطره اشك هم از گوشهي چشمهايش جاري ميشود. صداي گرم آقا كمال سكوت را ميشكند: - جناب سامان عزيز! من زبانت را تضمين ميكنم. حكيمه خانم شما و خالهي گلي، استاد باز كردن زبان است. - دايي كمال آقا داشتيم! ميخندد. گلي به تخت نزديك ميشود و دست بيرمق دايي سامان را ميگيرد. دست ديگرش را هم روي سر باندپيچيشدهي دايي سامان ميگذارد. - خالّ... له، شچَسته؟- بله عزيزم. شكسته. گلي كتِ دايياش را ميكشد: دايي دوعا... دوعا... كمال آقا لبخند ميزند: - چَشم عزيزم؛ الآن برايش دعا ميكنم. شانههاي مادرم ميلرزد. بغض ميكنم. با خودم ميگويم: « دايي كمال خيلي رنج كشيدهاي. تو را به خدا براي من هم دعا كن. دعايت رد خور ندارد. » نگاهم به دايي سامان است. گلي به لبهايش نزديك ميشود. چيزي ميگويد اما نميشنوم. دهانش را باز و بسته ميكند. صداي خفيفي بلند ميشود: « خدايا چه ميگويد؟ چرا اينقدر خنگ شدم. » گلي دستم را ميكشد: خال ... له، من ببينم. دايي سامان ميخواهد چيزي بگويد؛ اما نميتواند. گلي به او نزديك ميشود. دايي سامان به سختي لبهايش را روي هم فشار ميدهد. گلي سرش را نزديكتر ميبرد. - سوختم خدا... سوخ... تم خدا. خدايا درست گفت. بالاخره توانست حرف بزند. خودم را مقابل عكس پدر ميبينم... « خودي نشان بده... » حس ميكنم تمام دنيا زير پاي من است. گلي يك ليوان از روي ميز بر ميدارد و رو به من ميگويد: آب؛ آب. سوخ... ته. سوخ... ته. مادر گلي ميگويد: - گلي فكر ميكند اگر به او آب بدهد، ديگر نميسوزد. به گلي ميگويم: عزيزم دايي سامان تصادف كرده؛ ولي از چيز ديگري سوخته. گلي هاج و واج نگاهم ميكند. بغضم ميتركد. بياختيار با چفيهاي كه يك ساعت قبل گلي در گردنم انداخته بود، اشكهايم را پاك ميكنم. گلي گوشهي چفيه را ميكشد. از دور گردنم آن را باز ميكنم. چفيه را به دايياش ميدهد: - دايي! لب هايش را به زحمت به هم فشار ميدهد: دُعاكُ... كن! آقا كمال دعا ميخواند: - خدايا هر چه زودتر حالِ دايي خاله خانم را خوب كن. گلي دستهاي كوچكش را بالا ميآورد: آ... م... مين. آم. مين. - خدايا شكرت. حرف زد. درست گفت. آمين گفتن كه تمام ميشود، گلي چفيه را ميگيرد. به زحمت به آن كه فوت ميكند، كمي از آب دهانش هم روي آن ميپاشد. بعد هم آن را روي سر دايي سامان ميگذارد. به چفيه اشاره ميكند و در برابر چشمانِ حيرتزدهي ما ميگويد: - خ... خدا اينجاست. خدا اين جاست. - صداي گريهي مادر از ديگران بلندتر است. شانههاي دايي سامان هم ميلرزد.برگرفته از :كتاب ستاره هاي سربي / نويسنده: محبوبه معراجيپور- صفحه: 41 منبع: سايت صبح/خ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 409]
صفحات پیشنهادی
خدا اينجاست
خدا اينجاست نويسنده: محبوبه معراجيپور - ... كلاس درس خانم، جايي براي صحبت از كساني كه خود را به كشتن دادهاند، نيست. جهان پُست مدرن و سكولار امروز اينگونه بازي ...
خدا اينجاست نويسنده: محبوبه معراجيپور - ... كلاس درس خانم، جايي براي صحبت از كساني كه خود را به كشتن دادهاند، نيست. جهان پُست مدرن و سكولار امروز اينگونه بازي ...
عبور باید کرد تا خدا اینجاست
عبور باید کرد تا خدا اینجاست عبور باید کرد از مقابل این لبخندهای فرو خورده از میان این منظره های چروک خورده از اجتماع این همه قلبهای ترک خورده باید وا گذاشت و رها کرد ...
عبور باید کرد تا خدا اینجاست عبور باید کرد از مقابل این لبخندهای فرو خورده از میان این منظره های چروک خورده از اجتماع این همه قلبهای ترک خورده باید وا گذاشت و رها کرد ...
اینجا از خدا غیر خدا طلبیدن خطاست
اینجا از خدا غیر خدا طلبیدن خطاست-اندیشه - گزیده ای از کتاب عرفان حج نوشته آیت الله جوادی آملی وقتى امام سجاد ـ سلام الله علیه ـ به مکّه مشرف شد، به عرض ایشان ...
اینجا از خدا غیر خدا طلبیدن خطاست-اندیشه - گزیده ای از کتاب عرفان حج نوشته آیت الله جوادی آملی وقتى امام سجاد ـ سلام الله علیه ـ به مکّه مشرف شد، به عرض ایشان ...
خدا اینجا رو 1000 سال نگه داره . . . -
خدا اینجا رو 1000 سال نگه داره . . . --t=25926 >خدا اینجا رو 1000 سال نگه داره . . . bibal 28 آذر 1383, 23:59آقا يه سوال اينم لينك سوال ما : اينم دوميش : :wink: دست شما درد ...
خدا اینجا رو 1000 سال نگه داره . . . --t=25926 >خدا اینجا رو 1000 سال نگه داره . . . bibal 28 آذر 1383, 23:59آقا يه سوال اينم لينك سوال ما : اينم دوميش : :wink: دست شما درد ...
آخرین کاری که میزارم اینجا(خدا حافظ دوستان)
آخرین کاری که میزارم اینجا(خدا حافظ دوستان)-gladiator group05-05-2008, 07:38 PMخوب دیگه این هم آخرین کاری که میزارم اینجا مدلینگ که نداره فقط میخاستم نظرتون ...
آخرین کاری که میزارم اینجا(خدا حافظ دوستان)-gladiator group05-05-2008, 07:38 PMخوب دیگه این هم آخرین کاری که میزارم اینجا مدلینگ که نداره فقط میخاستم نظرتون ...
اینجا خدا نزديک است
اینجا خدا نزديک است-مرتضی nvcd25-10-2007, 07:59 AMنکته يي که در مورد سفر «شکور» به فضا جالب است آنکه وي اولين مسلماني است که در ماه مبارک رمضان به فضا ...
اینجا خدا نزديک است-مرتضی nvcd25-10-2007, 07:59 AMنکته يي که در مورد سفر «شکور» به فضا جالب است آنکه وي اولين مسلماني است که در ماه مبارک رمضان به فضا ...
خوشبختی اینجاست
خوشبختی اینجاست از خدا پرسید خوشبختی را کجا میتوان یافت خدا گفت آن را در خواستههایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم با خود فکر کرد و فکر کرد اگر ...
خوشبختی اینجاست از خدا پرسید خوشبختی را کجا میتوان یافت خدا گفت آن را در خواستههایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم با خود فکر کرد و فکر کرد اگر ...
کربلا اینجاست
کربلا اینجاست به گوشم می رسد هر لحظه آوای خدا اینجا مران ای ساربان محمل که باشد کربلا اینجاالا حجاج بیت الله خون، احرام بربندید که کامل می شود با زخم تن حج شما ...
کربلا اینجاست به گوشم می رسد هر لحظه آوای خدا اینجا مران ای ساربان محمل که باشد کربلا اینجاالا حجاج بیت الله خون، احرام بربندید که کامل می شود با زخم تن حج شما ...
مهمان خدا
گدا گفت مهمان خدا ! ملانصرالدین در را باز کرد ، دست گدا را گرفت و بردش مسجد و به او گفت : پدر جان ! خانه خدا اینجاست . توی این سه روز اشتباه آمده بودی شما هم رأی بدید ...
گدا گفت مهمان خدا ! ملانصرالدین در را باز کرد ، دست گدا را گرفت و بردش مسجد و به او گفت : پدر جان ! خانه خدا اینجاست . توی این سه روز اشتباه آمده بودی شما هم رأی بدید ...
کلید زندگی شیرین اینجاست !! آقایون بخوانند
کلید زندگی شیرین اینجاست !! آقایون بخوانند-عشق فَاعْفُواْ وَ اصْفَحُواْ حَتىَ یَأْتىَِ اللَّهُ بِأَمْرِهِ إِنَّ اللَّهَ عَلىَ كُلِّ شىَْءٍ قَدِیرٌ شما آنها را عفو كنید و گذشت نمایید تا خداوند ...
کلید زندگی شیرین اینجاست !! آقایون بخوانند-عشق فَاعْفُواْ وَ اصْفَحُواْ حَتىَ یَأْتىَِ اللَّهُ بِأَمْرِهِ إِنَّ اللَّهَ عَلىَ كُلِّ شىَْءٍ قَدِیرٌ شما آنها را عفو كنید و گذشت نمایید تا خداوند ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها