محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1828739845
اشعار محتشم کاشانی-6
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اشعار محتشم کاشانی-6 تعداد ابيات : ٩ کلبهي فقر آن قدر صفا دارد که پادشاه جهان رشگ بر گدا داردبخشت زير سر و خواب امن و کنج حضور کسي که ساخت سر سروري کجا دارددلي که جا به دلي کرد احتياج کجا به کاخ دلکش و ايوان دلگشا داردنداي ترک تکبر صفير آن مرغ است که جا بگوشهي ايوان کبريا داردوجود ما به اميد نوازش تو بس است که احتياج به يک ذره کيميا داردشکفته قاصدي از ره رسيد اي محرم برو ببين چه خبر از نگار ما دارد اگر حبيب توئي مشکلي ندارد عشق اگر طبيب توئي درد هم دوا دارد چو کشتيم بدو عالم ز من مجو بحلي که کشتهي تو ازين بيش خونبها داردبسوز محتشم از آفتاب نقد و بساز که روز هجر شب وصل در قفا دارد*******تعداد ابيات : ٧ خبر از رفتن آن سرو روانم مدهيد بيخودم من خبر از رفتن جانم مدهيديا مجوئيد نشان از من سرگشته دگر يا به آن راه که او رفته نشانم مدهيدترسم افتد ز زبانم به تر و خشک آتش نام آن سرو خدا را به زبانم مدهيدبعد ازين بودن من موجب بدنامي اوست خون من گرم بريزيد و امانم مدهيدمن که از حسرت آن حور به تنگم ز جهان به جز از مژه رفتن ز جهانم مدهيدمن که چون ني همه دردم برويد از سر من خويش را دردسر از آه و فغانم مدهيدپهلوي محتشم چون فکند خواب اجل خواب گه جز ز سر کوي فلانم مدهيد *******تعداد ابيات : ٧ روزگاري رفت و از ما نامدت يک بار ياد دردمندان فراموش کرده را ميدار يادبيتکلف خوش طبيب مشفقي کز درد تو مردم و هرگز نکردي از من بيمار يادگردد از قحط طراوت چون گلت بيآب و رنگ خواهي آوردن بسي زين ديدهي خونبار ياد من که دايم سر گران بودن ز لطف اندکت اين زمان زان لطف اندک ميکنم بسيار ياد ياد ميکردم ز سال پيش ياد از قيد عشق فارغم امسال اما ميکنم از يار يادبا وجود رستگاري در صف زنهاريان ميکنم صد ره دمي زان تيغ با زنهار يادکي جدائي زان فراموشکار کردي محتشم گر گمان بردي که خواهد کردش اين مقدار ياد *******تعداد ابيات : ٩ گر شود پامال هجر اين تن همان گيرم نبود ور رود دل نيز يک دشمن همان گيرم نبود گر دلم در سينه سوزان نباشد گو مباش اخگري در گوشهي گلخن همان گيرم نبودز آفتاب هجر مغز استخوانم گو بريز در چراغ مرده اين روغن همان نگيرم نبودملک جاني کز خرابيها نميارزد به هيچ گر فراق از من بگيرد من همان گيرم نبودديده گر خواهد شدن از گريه ويران کو بشو در دل تاريک اين روزن همان گيرم نبودناله از ضعف تنم گر برنيايد گو ميا در سراي سينه اين شيون همان گيرم نبودچون به تحريک تو ميرانند ازين گلشن مرا جا کنم در گلخن اين گلشن هما نگيرم نبودبود نافرمان دلي با من همان گيرم نزيست بود بي سامان سري بر تن همان گيرم نبود گفتم از عشقت به زاري محتشم دامن کيشد گفت يک رسواي تر دامن همان گيرم نبود*******تعداد ابيات : ٧ يک دم اي سرو ز غمهاي تو آزاد که بود يک شب اي ماه ز بيداد تو بيداد که بودمردم از ذوق چودي تيغ کشيدي بر من کامشب از درد درين کوي به فرياد که بوددور از بزم تو ماندم که ز ميشستم دست ورنه آن کس که مرا توبه ز مي داد که بودتا به خاک رهم از کينه برابر کردي آن که پا بر سرم از دست تو ننهاد که بودبخت دور از تو چه ميکرد به خواب اجلم آن که ننمود درين واقعه ارشاد که بود چون به ناشادي مردم ز تو شادان بودم آن که ناشادي من ديد و نشد شاد که بودچون تو ماهي که نترسيد ز آه من و داد خرمن محتشم دلشده برباد که بود*******تعداد ابيات : ٧ جز من آن کس که به وصل تو نشد شاد که بود آن که صد مشکلش از زلف تو نگشاد که بودغير من کز تو به پابوس سگان خورسندم آن که روئي به کف پاي تو ننهاد که بودجز دل من که فلک بسته به رو راه نشاط آن که بر وي دري از وصل تو نگشاد که بودبعد حرمان من نامهي سياه آن که به تو برگ سبزي و پيامي نفرستاد که بودتا بريدي ز من اي گنج مراد آنکه نساخت دل ويران به ملاقات تو آباد که بودجز من تنگ دل اي خسرو شيرين دهنان عمرها از تو به جان کندن فرهاد که بودجز تو در ملک دل محتشم اي شوخ بلا آن که داد ستم و جور و جفا داد که بود*******تعداد ابيات : ٧ در شکار امروز صيد آهوان او که بود وانکه تير غمزه ميخورد از کمان او که بودمردمي با مردم آهو شکار او که کرد جان فشان پيش خدنگ جانستان او که بوداز هواداران نگهبان سپاه او که گشت وز وفاداران نگهدار سگان او که بود تير مژگان در کمان ابروان چون مينهاد در ميان جان هدف ساز نشان او که بودکشتکان چو بستهي فتراک خوبان ميشدند زان ميان دلبسته موي ميان او که بودشب که از جولان عنان برتافت همچون آفتاب در رکاب او که رفت و همعنان او که بودمحتشم چون از سگان افتاد امشب جدا آن که در افغان نيامد از فغان او که بود *******تعداد ابيات : ٧ دي ز شوخي بر من آن توسن دوانيدن چه بود نارسيده بر سر من باز گرديدن چه بودتشنهاي را کز تمنا عاقبت ميسوختي آب از بازيچهاش بر لب رسانيدن چه بودخستهاي را کز جفا ميکردي آخر قصد جان در علاجش اول آن مقدار کوشيدن چه بودگر دلت نشکفته بود از گريهي پردرد من سر فرو بردن چو گل در جيب و خنديدن چه بودگرنه مرگ من به کام دشمنان ميخواستي بهر قتلم با رقيب آن مصلحت ديدن چه بودور نبودت ننگ و عار از کشتن من بعد قتل آن تاسف خوردن و انگشت خائيدن چه بودمحتشم اي گشته در عالم بدين داري علم بعد چندين ساله زهد اين بت پرستيدن چه بود*******تعداد ابيات : ٩ دي به شيرين عشوه هر دم سوي من ديدن چه بود وز پي آن زهر از ابرو چکانيدن چه بودگر نبودي بر سر آتش ز اعراض نهان همچو موي خويشتن بر خويش پيچيدن چه بودگربدي از من نميگفتند خاصان پيش تو تير تيز اندر حکايت سوي چه بودور نبودي بر سر آزار من در انجمن حرف جرمم يک سر از بدخواه پرسيدن چه بودگر به دل با من نبودي بذر طعنم غير را منع کردن وز قفا چشمک رسانيدن چه بودبزم خاصي گر نهان از من نميآراستي بي محل اسباب عيش از بزم برچيدن چه بودگر نبودت در کمان تير غضب مخصوص من چين برد ابرو در رخ اغيار خنديدن چه بوددي به بزم از غير آن احوال پرسيدن نداشت من چو واقف گشتم آن خاموش گرديدن چه بودمحتشم را گر نميدانستي از نامحرمان پش غير از وي جمال راز پوشيدن چه بود*******تعداد ابيات : ٧ عجب که دولت من بيبقائي نکند بهانه جوي من از من جدايي نکندز دادخواه پرست آن گذر عجب کامروز برون نيايد و تيغ آزمايي نکندچه دلخوشي بودم زان مسيح دم که مرا هلاک بيند و معجز نمايي نکندبرش ادا نکنم مدعاي خود هرگز که مدعي ز حسد بد ادايي نکندزمان وصل حبيب از پي هلاک رقيب خوش است عمر اگر بي وفائي نکند نشان دهم به سگش غايبانه مردم راکه با رقيب به سهو آشنائي نکندچنين که گشته ز مي ذوق بخش ساقي دور عجب که محتشم از وي گدايي نکند *******تعداد ابيات : ٧ شبي که بر دلم آن ماه پاره ميگذرد مرا شرارهي آه از ستاره ميگذرد خراش دل ز سبک دستي کرشمهي او به نيم چشم زدن از شماره ميگذرد دلم بر آتش غيرت کباب ميگردد چو تيرش از جگرپاره پاره ميگذردز رخش صبر و شکيبائي آن گزيده سوار پياده ميکندم چون سواره ميگذردمشو به سنگدليهاي خويشتن مغرور که تير آه من از سنگ خاره ميگذرد تو اي طبيب ازين گرمتر گذر قدري بر آن مريض که کارش ز چاره ميگذردبه صد فسون بتان محتشم ز دين نگذشت ولي اگر تو کني يک اشاره ميگذرد *******تعداد ابيات : ٩ ز خواب ديده گشاد وز رخ نقاب کشيد هزار تيغ ز مژگان برآفتاب کشيدنه اشک بود که چشمش به قتلم از مژه راند که ريخت خون من و تيغ خود به آب کشيدز غم هلاک شدم در رکاب بوسي او که پا ز دست من از حلقهي رکاب کشيدخدنگ فتنه ز دل ميفتاد کج دو سه روز به چشم بد دگر اين تير را که تاب کشيدنمود دوش به من رخ ولي دمي که مرا حواس رخت به خلوت سراي خواب کشيددمي که ماند فلک عاجز چشيدن آن به قدرت عجبي عاشق خراب کشيددلم به بزم تو با غير بود عذرش خواه که گرچه داشت بهشتي بسي عذاب کشيدهلاک ساز مرا پيش از آن که شهره شوي که کارم از تو به زاري و اضطراب کشيدبه وصف ساده رخان محتشم کتابي ساخت ولي چو ديد خطت خط بر آن کتاب کشيد *******تعداد ابيات : ٧ تني زلالوش آن سرو گل قبا دارد که موج از اثر جنبش صبا داردشب آمد و سخن از کيد مدعي ميگفت ازين سخن دگر آيا چه مدعا دارد رقيب جان برد از هجر و بر خورد ز وصال من از فراق بميرم خدا روا دارد ز حال آن بت بيگانه وش خبر پرسيد که باد ميوزد و بوي آشنا داردرکاب خشم براي که کرده باز گران تحملت که عنان کرشمهها داردفتاده بس که حديث من و تو در افواه بهر که مينگرم گفتگوي ما دارد به محتشم تو مزن طعنه گر ندارد هيچ اگرچه هيچ ندارد نه خود تو را دارد *******تعداد ابيات : ٧ چو تير غمزه افکندي به جان ناتوان آمد دگر زحمت مکش جانا که تيرت بر نشان آمدسحرگه تر نشد در باغ کام غنچه از شبنم که لعلت را تصور کرد و آتش در دهان آمدنمازم کرد تلقين شيخ و آخر زان پشيمان شد که ذکر قامت آن شوخ اول بر زبان آمدهلاکم بيوصيت خواست تا کس نشنود نامش ز رسوائي چو من زان رو به قتلم بيکمان آمدرسيد افکنده کاکل بر قفا طوري که پنداري قيامت در پي سر آفت آخر زمان آمدمه من طفل و من رسوا و اين رسوائي ديگر که هرجا مجمعي شد قصهي ما در ميان آمدهمان بهتر که باشم محتشم در کنج تنهائي که با هرکس دمي همدم شدم از من به جان آمد*******تعداد ابيات : ٨ دست به دست همچو گل آن بت مست ميرود گر ز پيش نميروم کار ز دست ميرود من به رهش چو بيدلان رفته ز دست و آن پري دست به دوش ديگران سر خوش و مست ميروددل به اراده ميدهد جان به کمند زلف او ماهي خون گرفته خود جانب شست ميرودمن به خيال قامتت ميروم از جهان برون شيخ به فکر طوبي از همت پست ميرودبار چو بستم از درت مانع رفتنم مشو زان که مسافر از وطن بار چو بست ميرودخانهپرست از ريا رفت و به کعبه کرد جا کعبهي ماست هر کجا بادهپرست ميرودگيسوي حور اگر بود دام فسون ز قيد آن مرغ که جست ميپرد صيد که رست ميرود کلک زبان محتشم در صفت تو اي صنم هر سخني که زد رقم دست به دست ميرود *******تعداد ابيات : ٧ بيوفا يارا وفا و ياريت معلوم شد داشتي دست از دلم دلداريت معلوم شد شد رقيبم خصم و گفتني جانبت دارم نگاه آخرم کشتي و جانب داريت معلوم شدبر دلم پر جوري از کين نهان کردي ولي آن چه پنهان بود از پر کاريت معلوم شدگفتمت مستي ز جام حسن و خونم ريختي آري آري زين عمل هشياريت معلوم شددر قمار عشق خود را مينمودي خوش حريف خوش حريفي از حريف آزاريت معلوم شددوش ميکردي دلا دعوي بيزاري يار امشب اي معني ز آه و زاريت معلوم شد اين که ميگفتي پشيمانم ز قتل محتشم از تاسف خوردن ناچاريت معلوم شد *******تعداد ابيات : ٦ کمان ناز به زه نازنين سوار من آمد شکار دوست بت آدمي شکار من آمدجهان دل و جان ميرود به باد که ديگر جهان بهم زده سلطان کامکار من آمدچو افتاب که از ابر ناگهان بدر آيد سوار رخش برون رانده از غبار من آمد شد آرميده سوار سمند و آخر جولان فکنده زلزله در جان بيقرار من آمد سترده داد بلاکار زاريان بلا را به لشگر عجبي وقت کارزار من آمد ز پيش راه مرو محتشم که بهر عذابت سر از خمار گران مست پر خمار من آمد *******تعداد ابيات : ١٢ غمزهاش دست چو بر غارت جان بگشايد فتنهي صد ناوک پر کش ز کمان بگشايد گر اشارت کند آن غمزه به فصاد نظر در شب تار به مژگان رگ جان بگشايد زان اشارت به عبارت چه رسد نوبت حرف سحر بندد لب و اعجاز زبان بگشايد با ته پيرهنش چون ببر آرم که فتد رعشه بر دست تصرف چو ميان بگشايدسازدم چون تف صحراي جنون سايه طلب مرغ غم بال کران تا به کران بگشايدبهر خاشاک دل ما شده گرداب بلا اژدهائي که پي طعمه دهان بگشايد صبح محشر نفس صور چو افتد به شمار دادخواهان تو را راه فغان بگشايد تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام کي در مملکت امن و امان بگشايد باد سرگشته به راه غمت آن سست قدم که چو پر کار بهم کام گران بگشايد مدعي را ببر آن گونه به گردون که دلم رشته از بال و پر مرغ کمان بگشاييد مي بکش با کس و مگذار که آه من زار پرده از چهرهي صد راز نهان بگشايد کاه ديوار شدن محتشم اوليست که عشق کوچهاي هست که راه تو از آن بگشايد *******تعداد ابيات : ٧ چو يار تيغ ستيز از نيام کين بدر آرد زمانه دست تعدي ز آستين بدر آردزند چو غمزهي و خويش را به لشگر دلها کرشمه صد سپه فتنه از کمين بدر آرداگر ز شعبدهي عشق گم شود دل خلقي چو بنگري سر از آن جعد عنبرين بدر آردامين عشق گذارد نگين مهر چو بر دل ز خاک صبح جزا مهر آن زمين بدر آيدپس از هزار محل جويمش جريده جويابم فلک ز رشگ نگهباني از زمين به در آردنهان به کس منشين و چنان مکن که جنونم گرفته دامنت از بزم عيش تن بدر آرد رسد نسيم گل پند محتشم به تو روزي که سبزه است سر از اوراق ياسمين بدر آرد *******تعداد ابيات : ١١ کدام صحبت پنهان تو را چنين دارد که رخش رفتنت از بزم ما به زين داردز پند پشت کمانت که سخت کرده چنين که پيش ما همه دم ابروي تو چنين داردز اختلاط نسيمي مگر هوا زدهاي که لاله در چمنت رنگ ياسمين داردگداز يافتهي سيمت کدام گرم نگاه نظر بر آن تن و اندام نازنين دارد ترست دامن پاکت بگو که مستي عشق به گريه روي که پيش تو بر زمين دارد ز داغهايي که خونابه چيده پيرهنت که لاله رنگ نشانها بر آستين دارد ز تاب زلف تو پيداست حال آن رگ جان که اتحاد بر آن موي عنبرين دارد چرا نمينگرد نرگست دلير به کس ز گوشهها نظري گر نه در کمين دارد چگونه دست بدارد ز دامنت عاشق که وعدهي تو به نو عاشقان يقين دارد تغافل تو در آن بزم مرگ صد شيداست کسي کجاست که امشب تو را بر اين دارد نشست محتشم از غم ميان انجم اشک که از بتان صنمي انجمن نشين دارد *******تعداد ابيات : ١١ ديگر که هواي گل خود روي تو دارد سيلاب سرشک که سر کوي تو داردبر هم زده دارد گل نازک ورقت را آن باد مخالف که گذر سوي تو داردعشق تو چه عام است که هرکس به تصور آئينهي خاصي ز مه روي تو داردهر شيفته کز جيب جنون سر بدر آرد بر گردن دل سلسله از موي تو داردهر مرغ محبت که به آهنگ دمي خاست شهبال توجه ز دو ابروي تو داردهر دام که افکنده فلک در ره صيدي پيوند بسر رشتهي گيسوي تو داردهر بي سر و پا را که خرد راند چه ديدم مجنون شده سر در پي آهوي تو داردهر تير که عشق از سر بازيچه رها کرد زور اثر قوت بازوي تو داردهر خيمه که از وسوسه زد خانهي سياهي آن خيمه ستون از قد دل جوي تو داردهر باد که جائي گل عشقي شکفانيد چون نيک رسيديم به او بوي تو داردگر بوالهوسي يک غزل محتشم آموخت صد زمزمه با لعل سخنگوي تو دارد *******تعداد ابيات : ٩ خدا اگر چه ز پاکان دعا قبول کند دعا کنم من و گويم خدا قبول کندفشاند آن که ز ما آستين رد به دو کون کجا نياز من بينوا قبول کندز روي ساعد سلطان پريده شهبازي چگونه طعمه ز دست گدا قبول کنددر خز اين درد و دوا چه بگشايند که غير بي جگر آنجا دوا قبول کندبلا و عافيت آيند اگر به معرض عرض حريف عشق بلاشک بلا قبول کندمکن قبول ز کس دعوي محبت پاک که درد را بگذارد دوا قبول کنداگر قبول کند مرد هر کجا درديست کسي که درد ندارد کجا قبول کندفقيه قابل عفو و فقير نا قابل ازين ميانه کرم تا که را قبول کندشوم چو محتشم از مقبلان راه خدا گرم به بندگي آن بيوفا قبول کند*******تعداد ابيات : ١٢ که گمان داشت که روزي تو سفر خواهي کرد روز ما را ز شب تيره بتر خواهي کردخيمه در کوه و بيابان زده با لاله ز حان خانهي عيش مرا زير وزبر خواهي کرد که برين بود که من گشته ز عشقت مجنون تو ره باديه را بيهوده سر خواهي کردسوي دشت آهوي خود را به چرا خواهي برد آهوان را ز چراگاه به در خواهي کردکه خبر داشت که يک شهر در انديشهي تو تو نهان از همه آهنگ سفر خواهي کردمحملت را تتق از پردهي شب خواهي بست ناقهات زاهدي از بانگ سحر خواهي کردکس چه دانست شد من که بر هجر و وصال ملک را حصه به ميزان نظر خواهي کرددست از صاحبي ملک دلم خواهي داشت هوس يوسف مصري دگر خواهي کردکه در انديشهي اين بود که از جيب غرور سر جرات تو برين مرتبه برخواهي کرداين زمان تاب ببينم چقدر خواهي داشت اين زمان صبر ببينم چقدر خواهي کردنه رخ از هم رهي اهل نظر خواهي تافت نه ز بدبين و ز بد خواه حذر خواهي کرد محتشم گفتم از آن آينه رو دست مدار رو به بيتابي و بيصبري اگر خواهي کرد*******تعداد ابيات : ١١ سرو خرامان من طره پريشان رسيد سلسلهي عشق را سلسله جنبان رسيدچاک به دامان رساند جيب شکيبم که باز سرو قباپوش من برزده دامان رسيدچشم زليخاي عشق باز شد از خواب خويش هودج يوسف نمود فتنه ز کنعان رسيدمحمل ليلي حسن ناقه ز وادي رساند بر سر مجنون عشق شوق شتابان رسيدباره شيرين نهاد سر به ره بيستون کوه کن غصه را قصه به پايان رسيدکرد شهنشاه عشق بر در دل شد بلند کشور بيضبط را مژدهي سلطان رسيدخانهي مردم نهاد رو به خرابي که باز دجلهي چشم مرا نوبت طوفان رسيددر نظر اولم اشک به دل شد به خون بس که به دل زخمها زان بت فتان رسيدآن که ز خاصان او طاقت نازي نداشت از پي آزردنش کار به درمان رسيدبر لب زخم دلم در نفس آخرين شکر که از دست دوست شربت پيکان رسيد جان شکيبنده را صبر به جانان رساند محتشم خسته را درد به درمان رسيد *******تعداد ابيات : ٩ چشمت چو شهر غمزه را آرايش مژگان کند صد رخنه زين آئين مرا در کشور ايمان کنداز کشتکان شهري پر و خلق از پي قاتل دوان با نرگس فتان بگو تا غمزه را پنهان کنداشک من از خواب سکون بيدار و مردم بي خبر اين سيل اگر آيد چنين صدخانه را ويران کندماهي نهد دل بر خطر مرغ هوا يابد ضرر آن دم که اشک و اه من در بحر و بر طوفان کندگر مژدهي کشتن دهي زندانيان عشق را صد يوسف از مصر طرب آهنگ اين زندان کندزينسان که من در عاشقي دارم حيات از درد او ميرم اگر عيسي دمي درد مرا درمان کندگردد کمال حسن و عشق آن دم عيان بر منکران کورا بهار خطر رسد ما را جنون طغيان کند اي پردهدار از پيش او يک سو نشين بهر خدا تا عرض حال خود گدا در حضرت سلطان کنددشتي که سازد محتشم گرم از سموم آه خود گر باد بر وي بگذرد صد خضر را بيجان کند *******تعداد ابيات : ٧ دلا نخل امل بنشان که باز آن سروناز آمد تو هم اي خان باز آ که عمر رفته باز آمدگريزان شد فراق و هجر بيخم زد تو هم اکنون روي افسرده کي کان مايهي سوز و گداز آمدبزن بر بام چرخ اي بخت ديگر نوبت عشقم که با حسن بلند آوازه باز آن سروناز آمددگر غوغاي مرغانست در نخجير گاه او که آواز پر شهباز و بانک طبل باز آمدتو نيز اي دل که مالامال رازي مطمن باشي که آن جنبشنشين بحر بيآرام باز آمددگر ما و بهاي خون خود کردن چو آب ارزان که با سرمايهي ناز آن خريدار نياز آمدمخور غم محتشم من بعد کان غمخوار پيدا شد مزن ديگر دم بيچارگي کان چاره ساز آمد *******تعداد ابيات : ٦ دلي دارم که از تنگي درو جز غم نميگنجد غمي دارم ز دلتنگي که در عالم نميگنجدچو گرد آيد جهاني غم به دل گنجد سريست اين که در جائي به اين تنگي متاع کم نميگنجدطبيبا چون شکاف سينه پر گشت از خدنگ او مکش زحمت که در زخمي چنين مرهم نميگنجدسپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پريرويان به من حرفي که در ظرف بنيآدم نميگنجدتو اي غير اين زمان چون در ميان ما و يار ما به اين نامحرمي گنجي که محرم هم نميگنجدمکن بر محتشم عرض متاعي جز جمال خود که در چشم گدايان تو ملک جم نميگنجد*******تعداد ابيات : ٧ آن مه که صورتش ز مقابل نميرود از ديده گرچه ميرود از دل نميرودزور کمند جذبه من بين که ناقهاش بسيار دست و پا زد و محمل نميرودحاضر کنيد توسن او کز سرشک من ره پر گلست و ناقه درين گل نميرودطور من آن يگانه نميآورد به ياد تا با رفيق تو دو سه منزل نميرودمجنون صفت رميده ز شهرم دل آنچنان کش ميکشند اگر به سلاسل نميرودتيغ اجل سزاست تن کاهل مرا کاندر قفاي آن بت قاتل نميرود در بحر عشق محتشم از جان طمع ببر کاين زورق شکسته به ساحل نميرود *******تعداد ابيات : ٦ آن که اشگم از پيش منزل به منزل ميرود وه که با من وعده ميفرمود و با دل ميروداشگم از بي دست و پائي در پي اين دل شکار بر زمين غلطان چو مرغ نيم به سمل ميرود حال مستعجل وصالي چون بود کاندر وداع تا گشايد چشم تر بيند که محمل ميرود با وجود آن که ضبط گريه خود ميکنم ناقهاش از اشک من تا سينه در گل ميرود نوگلي کازارش از جنبيدن باد صباست آه کز آه من آزرده غافل ميرود محتشم بهر نگاه آخرين در زير تيغ ميکند عجزي که خون از چشم قاتل ميرود*******تعداد ابيات : ٧ چو عشق کوس سکون از گران عياري زد قرار خيمه با صحراي بيقراري زد دو روز ماند عيار حضور قلب درست ز اصل سکه چو برنقد کامکاري زدخوش آن نگار که چون کار و بار حسن آراست حجاب در نظرش دم ز پرده داري زدنخست بر سر من تاخت هر شکار انداز که بر سمند جفا طبل جان شکاري زد به دست مرحمتش کار مرهم آسان است کسي که بر دل من اين خدنگ کاري زدنرفت ناقه ليلي به خود سوي مجنون کز آن طرف کشش دست در عماري زدنبرد بار به منزل چو محتشم ز جفا کسي که پيش رخت لاف پردهداري زد *******تعداد ابيات : ٧ دردا که وصل يار به جز يک نفس نبود يک جرعه از وصال چشيديم و بس نبودشد درد دل فزون که به عيسي دمي چنان دل خستهاي چنين دو نفس هم نفس نبودبختم ز وصل يک دمه آن مرهمي که ساخت تسکين ده جراحت چندين هوس نبودظل هماي وصل که گسترده شد مرا بر سر به قدر سايهي بال مگس نبودبردي مرا به نقش وفا نقد جان ز دست اين دستبرد جان کسي حد کس نبوددر گرمي وصال تمامم بسوختي اين نيم لطف از تو مرا ملتمس نبود گر پشت دست خويش گزد محتشم سزد جز يک دمش به وصل تو چون دسترس نبود *******تعداد ابيات : ٧ يار بيدردي غير و غم ما ميداند ميکند گرچه تغافل همه را ميداندآفتابيست که دارد ز دل ذره خبر پادشاهيست که احوال گدا ميداندگر بسازم به جفا ليک چه سازم با اين که جفا ميکند آن شوخ و وفا ميدانداي طبيب ار تو دوائي نکني درد مرا آن که اين در به من داد دوا ميداندهمه شب دست در آغوش خيالت دارم کوري آن که مرا از تو جدا ميداندروز و شب مهر تو ميورزم و اين راز نهان کس ندانست به غير از تو خدا ميداندمحتشم کز ملک و حور و پري مستغني است خويشتن را سگ آن حور لقا ميداند*******تعداد ابيات : ٧ گه رفتن آن پري رو بوداع ما نيامد شه حسن بود آري بدر گدا نيامدچو شنيدم از رقيبان خبر عزيمت او دلم آن چنان ز جا شد که دگر به جا نيامدچو ز مهر دستانم به سر آمدند کس را ز خراب حالي من به زبان دعا نيامدخبر من پريشان ببر اي صبا به آن مه پس از آن بگو که مسکين ز پيت چرا نيامدز قدم شکستگي بود و فتادگي که قاصد به تو بيوفا فرستاد و خود از قفا نيامد من خسته چون ز حيرت ندرم چو گل گريبان که رسولي از تو سويم به جز از صبا نيامد ز کجاشد آن صنم را سفر آرزو که هرگز ز زمانه محتشم را به سر اين بلا نيامد *******تعداد ابيات : ٧ به وجود پاکت شه من ز بدان گزندي نرسد به تو دود آهي مه من ز نيازمندي نرسدسم توسنت کز همه رو شد سجده فرماي بتان نرسد به جائي که بر آن سر بلندي نرسد چو به قصر تو کسي نگرد سر کنگران ز جفا به جائي بر سلطان که به آن کمندي نرسدميلت در آئين جفا چه بلاست اي سرو که تو را نرسد به خاطر ستمي که به مستمندي نرسد عجبست بسيار عجب که رسد به بالين طرب سر من که در ره طلب به مستمندي نرسدمن و گريهي تلخي چنين چه عجب گر از تلخي اين به لب من غصه گزين لب نوشخندي نرسدشده محتشم تا ز جنون ز حصار قرب تو برون نرود زماني که بر آن ز زمانه بندي نرسد *******تعداد ابيات : ٧ زندگاني بي غم عشق بتان يکدم مباد هر که اين عالم ندارد زنده در عالم مبادباد عمرم آن قدر کز شاخ وصلت برخورم ور نميخواهي تو بر خورداريم آن هم مبادبيخدنگت ياددارم صد جراحت بر جگر هيچ کس را اين جراحتهاي بيمرهم مباد گر ز حرمانش ندارم زندگي بر خود حرام مرغ روحم در حريم حرمتش محرم مباد روز وصل دلبران گر شد نصيب ديگران سايهي شبهاي هجرت از سرما کم مبادگفتمش کز درد عشقت غم ندارم در جهان گفت هر عاشق که دردي دارد او را غم مبادگر نباشد محتشم خوشدل به دور خط دوست از بهار حسن او مرغ دلم خرم مباد *******تعداد ابيات : ٥ دلم از غمش چه گويم که ره نفس ندارد غم او نميگذارد که نفس نگه ندارد چه ز مزرع اميدم دمد از جفاي ترکي که ز ابر التفاتش همه تيغ و تير باردتن خويش تا سپردم به سگش ز غيرت آن که خدنگ نيمهکش را نفسي نگاه داردز نشستنش به مسجد به ره نياز زاهد شده يک جهت نمازي به دو قبل ميگذاردتو که داغ تيره روزي نشمردهاي چه داني شب تار محتشم را که ستاره ميشمارد *******تعداد ابيات : ٧ زخم او يکبارگي امروز بر جان ميرسد چاک جيب نيم چاک من به دامان ميرسدتير پر کش کشتهي او کو که ريزم بر جگر دوش مشکل ميرسيد امروز آسان ميرسدبود در تسخير بيداري من دي با محال آن محال امروز پنداري به امکان ميرسد گر کند آهنگ شوخي يکدم ديگر چو ني نالههاي نيم آهنگم به افغان ميرسد دوش چشم کافرش دستي چو بر دينم نيافت چشم زخمي بي شک امروزم به ايمان ميرسدچشمم آراميده دريائيست ليک از موج عشق کار اين دريا دم ديگر به طوفان ميرسد شرح تيزيهاي مژگانش چه پرسي محتشم حالت اين نيشتر چون بر رگ جان ميرسد *******تعداد ابيات : ١٠ اول منزل عشقست بيابان فنا عاشقي کو که درين ره دو سه منزل برودرفتن ناقه گهي جانب مجنون نيکوست که به تحريک نشينندهي محمل برودعقل را بر لب آن چاه ذقن پا لغزد دل به آن ناحيه جهلست که عاقل بروددارد آن غمزه کماني که به چشم نگران ناوکي سردهد آهسته که تا دل برود دارم از خوف و رجا کشتي سر گرداني که نه در ورطه بماند نه به ساحل برود عشق چون کهنه شود محو نگردد به فراق نخل از جا نرود ريشه چو در گل برودابر رحمت چو ترشح کند اميد کزان رقم قتل من از نامهي قاتل برود دير پرواي کسي بشنو و تاخير مکن تا به آن مرتبه تاخير به ساحل برودگر کني قصد قتالي و نيالائي تيغ خون ز بسمل گه صد ناشده بسمل برود محتشم لال شود طوطي طبعم ميگفت اگر آن آينه رويم ز مقابل برود *******تعداد ابيات : ٧ مرا خيال تو شبها به خواب نگذارد چو تن به خواب دهم اضطراب نگذارد خيال آرزوئي ميپزم که ميترسم اگر تو هم بگذاري حجاب نگذارد به طرف جوي اگر بگذري به اين حرکات خرامش تو تحرک در آب نگذارد تو گرم قتل اجل نارسيدهاي که شوي فلک به سايهاش از آفتاب نگذاردبه من کسي شده خصم اي اجل که در کارم عنان به دست تو سنگين رکاب نگذاردز ناز بسته لب اما به غمزه فرموده که يک سوال مرا بيجواب نگذارد هزار جرعه دهد عشوهاش به بوالهوسان چو دور محتشم آيد عتاب نگذارد *******تعداد ابيات : ٧ يک جهان شوخي به يک عالم حيا آميختند کان دو رعنا نرگس از بستان حسن انگيختنددست دعوي از کمان ابرويش کوتاه بود زان جهت بردند و از طاق بلند آويختند بود پنهان در يکتائي که در آخر زمان بهر پيدا کردن آن خاک آدم بيختندريخت هرجا هندوي جانش به ره تخم فريب از هوا مرغان قدسي بر سر هم ريختندخلق را حسنش رهانيد آن چنان از ما سوي کز مه کنعان زليخا مشربان بگريختند بست چون پيمان به دلها عشق تو پيوند او ديده پيوندان ز هم پيوندها بگسيختند پيش از آن کز آب و خاک آدم آلايندهست عشق پاک او به خاک محتشم آميختند *******تعداد ابيات : ٩ به گوشم مژدهي وصل از در و ديوار ميآيد دلم هم ميطپد الله امشب يار مييد سپند آتش شوقم که هردم هاتفي ديگر بگوشم ميزند کان آتشين رخسار ميآيدبسوي در ز شوق افتان و خيزان ميروم هر دم تصور ميکنم کان سرو خوش رفتار ميآيدعبير افشان نسيمي کاينچنين مدهوشم از بويش ز عطرستان آن گيسوي عنبريار ميآيدچو دايم از دو جانب ميکند تيز آتش غيرت اگر ميآيد امشب جزم با اغيار ميآيدمدام از انتظار وعدهي او مضطرب بودم ولي هرگز نبود اين اضطراب اين بار ميآيدبفهمانم به دشمن چون ببرم پايش از بزمت که از بيدست و پائي اين قدرها کار ميآيدچو نبود عشق عاشق سرسر هر چند ليلي را سر مجنون نباشد بر سرش ناچار ميآيدچه نقصان محتشم گر دل رود بر باد ازين شادي به حمدالله که گر دل ميرود دلدار ميآيد*******تعداد ابيات : ٩ سبکجولان سمندي کان پري در زير ران دارد به رو بسيار ميلرزم که باري بس گران داردمن سر گشتهي بي دست و پا گرچه عنانش را به ميلش ميکشم از يک طرف نازش عنان دارد خدنگي کز شکاري کرده دشت عشق را خالي هنوز از ناز ترک غمزهي او در کمان داردندارد جز هواي بر مجنون محمل ليلي زمام ناقه محمل کش اما ساربان داردچه بودي گر نبودي پايبست تربيت چندين سبک پرواز شاهيني که قصد مرغ جان داردتو هستي يوسف اما نيست يعقوب تو معصومي که از آسيب گرگت زاري او در امان داردبه کذبت تا نگردد جامهي معصومي آلوده حذر کن خاصه از گرگي که سيماي شبان داردز جام حسن حالا سر خوشي اما نميداني که اين رطل گران در پي خمار بيکران دارداز آن آتش زبان ديگر چه داري محتشم در دل مگر تا عاشق از وي سر دل اندر زبان دارد*******تعداد ابيات : ٩ به مرگ کوه کن کزوي المها ياد ميآيد هنوز از کوه تا دم ميزني فرياد ميآيدهمانا در کمال عشق نقصي بود مجنون را که نامش بر زبانها کمتر از فرها ميآيدبد من گر به گوشت خوش نميآيد چه سراست اين که بد گوي من از کوي تو دايم شاد ميآيدچه بيداد است اين بنشين و رسوائي مکن کز تو اگر بيداد ميآيد ز من هم داد ميآيدازين به فکر کارم کن که در دامت من آن صيدم که خود را ميکنم آزاد تا صياد ميآيدسزاي هرچه دي در بزم کردم امشبم دادي تو را چون يک يک از حالات مستي ياد ميآيدبه منع مدعي زين بزم بي حاصل زبان مگشا که اين کار از زبان خنجر جلاد ميآيدسگش صد دست و پا زد تا به آنکو برد با خويشم خوش آن ياري که از وي اين قدر امداد ميآيد چو بيداد آيد از وي محتشم دل را بشارت ده که خوبان را به دل رحمي پس از بيداد ميآيد*******تعداد ابيات : ٩ چو غافل از اجل صيدي سوي صياد ميآيد نخستين رفتن خويشم در آن کو ياد ميآمدمن پا بسته روز وعدهات آن مضطرب صيدم که خود را ميکشم در قيد تا صياد ميآيداگر ديگر مخاطب نيستم پيشش چرا قاصد جواب نامهام ميآرد و ناشاد ميآيدبه خون ريز من مسکين چو فرمان دادهاي باري وصيت ميکن از من گوش تا جلاد ميآيدبتان را هست جانب داراي پنهان که خسرو را به آن غالب حريفي رشک بر فرهاد ميآيددليل اتحاد اين بس که خون ميرانداز مجنون به دست ليلي آن نيشي که از فساد ميآيد دل خامش زبانم کرده فرقت نامهاي انشا که هرگه مينويسم خامه در فرياد ميآيدببين اي پند گوآه من و بر مجمع ديگر چراغ خويش روشن کن که اينجا باد ميآيدچنان ميآيد از دل آه سرد محتشم سوزان که پنداري ز راه کوره حداد ميآيد *******تعداد ابيات : ٧ گر بر من آرميده سمندش گذر کند او صد هزار تندي ازين رهگذر کندزان لعل اگر دهد همه دشنام آن نگار صد بار از مضايقه خونم جگر کندچشمش چو کار من به نخستين نگاه ساخت نگذاشت غمزهاش که نگاه دگر کند دي گرميش به غير نه از روي قهر بود افروخت آتشي که مرا گرمتر کندپيکان او ز سينه من ميکشد طبيب کو باده اجل که مرا بي خبر کند آوارهاي کجاست که در کوي عاشقي با خاک ره نشيند و با ما به سر کندگر جان کشي به کين ز تن محتشم برون باور مکن که مهر تو از دل به در کند
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 416]
صفحات پیشنهادی
اشعار محتشم کاشانی-6
اشعار محتشم کاشانی-6 تعداد ابيات : ٩ کلبهي فقر آن قدر صفا دارد که پادشاه جهان رشگ بر گدا داردبخشت زير سر و خواب امن و کنج حضور کسي که ساخت سر سروري کجا ...
اشعار محتشم کاشانی-6 تعداد ابيات : ٩ کلبهي فقر آن قدر صفا دارد که پادشاه جهان رشگ بر گدا داردبخشت زير سر و خواب امن و کنج حضور کسي که ساخت سر سروري کجا ...
خونبهای بهارها با تو
اشعار محتشم کاشانی-6 ... چو کشتيم بدو عالم ز من مجو بحلي که کشتهي تو ازين بيش خونبها داردبسوز محتشم .... عاشق خراب کشيددلم به بزم تو با غير بود عذرش خواه که ...
اشعار محتشم کاشانی-6 ... چو کشتيم بدو عالم ز من مجو بحلي که کشتهي تو ازين بيش خونبها داردبسوز محتشم .... عاشق خراب کشيددلم به بزم تو با غير بود عذرش خواه که ...
هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
اشعار محتشم کاشانی-6 ... ميدار يادبيتکلف خوش طبيب مشفقي کز درد تو مردم و هرگز نکردي از من بيمار يادگردد از قحط طراوت چون گلت بيآب و رنگ خواهي آوردن بسي ...
اشعار محتشم کاشانی-6 ... ميدار يادبيتکلف خوش طبيب مشفقي کز درد تو مردم و هرگز نکردي از من بيمار يادگردد از قحط طراوت چون گلت بيآب و رنگ خواهي آوردن بسي ...
نشانت بی قراری دل و غارت جان است
اشعار محتشم کاشانی-6 ... که او رفته نشانم مدهيدترسم افتد ز زبانم به تر و خشک آتش نام آن سرو خدا را به زبانم ... تنگ دل اي خسرو شيرين دهنان عمرها از تو به جان کندن ...
اشعار محتشم کاشانی-6 ... که او رفته نشانم مدهيدترسم افتد ز زبانم به تر و خشک آتش نام آن سرو خدا را به زبانم ... تنگ دل اي خسرو شيرين دهنان عمرها از تو به جان کندن ...
کجاوه سخن -3
... را برشمرديم مِن باب نمونه كلماتى چند كهبيشتر در اشعار و نوشتهها بهكار مىرود را نيز شرح و تفسير مىنمائيم تا در خلالمطالعه اشعار و ...... اشعار محتشم کاشانی-6 ...
... را برشمرديم مِن باب نمونه كلماتى چند كهبيشتر در اشعار و نوشتهها بهكار مىرود را نيز شرح و تفسير مىنمائيم تا در خلالمطالعه اشعار و ...... اشعار محتشم کاشانی-6 ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها