واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: طنابی که پاره شد خوابیده بودم لای نیزارها. غلت زدم كنار ساحل. نگاهی به اطراف انداختم. چند ستون آدم نشسته بودند، كسی برایشان حرف میزد.
همه انگار گوش شده بودند. بالا آمدم. روماسهها دراز كشیدم ، ببینم چه خبر است. گفت : «این اروند وحشی را رام كنید مهار كنید. كم نیاورید جلویش.» خیز گرفتم، بطرفشان هجوم بردم. كوبیده شدم به نخلها. خودشان را عقب كشیدند. وحشی آنهایی بودند كه گلوله میریختند شب و روز روی سرشان. دوباره دورش جمع شدند. گفت : « صدای امواجش میتواند استتار خوبی باشد. یادتان نرود كه با كوچكترین صدا عملیات لو میرود و بقیهاش را هم كه خودتان بهتر میدانید.» آروم خزیدم لای ماسهها. دست انداختند گردن هم . همدیگر را بوسیدند. دوتایشان هم آمدند كنارم نشستند. یكیشان دست كشید روسرم، به آن یكی گفت : « تو را به حضرت زهرا (س) حلالم كن.» بعد طناب آوردند بستند به كمرشان ، شدند یك ستون. پا گذاشتند روی شانهام. بالا و پایین رفتم. دردم آمده بود. منور كه زدند، نورش افتاد روی صورتم ، قلقلكم داد. سرم را تكان دادم. بلند بلند خندیدم. اشك از چشمانم آمد. شلیك هم كردند. بطرفم؛ بطرفشان. دردم آمده بود. خودم را كوبیدم به ساحل ، نفس نفس زدم. كف كرد دهانم از عصبانیت. یخ كردم. دستهایم را از هم باز كردم، كوبیدم روی سینهشان. پرت شدند. دست و پا زدند. طناب پاره شد. چند نفر دیگر بطرفشان دست دراز كردند، طناب پرت كردند، خواستند بگیرنشان. جلو رفتم. پیچیدم دور پاهاشان. بطرف خودم كشیدم. لای كولهشان پیچ خوردم، بالا و پایین كشیدمشان. سرشان را هی از من جدا میكردند، نفس نفس میزدند توی هوا. سیلی زدم به صورتشان. هجوم بردم كوبیدم توی سینهشان. روی سرشان موج زدم. خودشان را دیگر ول كرده بودند روی من، میبردمشان این طرف و آن طرف، دور كمرشان پیچیدم. پاهاشان را گرفتم، با دست به پهلوشان كوبیدم.
هولشان دادم بطرف طناب؛ خوردند به اسكله، دیگر تكان نمیخوردند. آرام خوابیده بودند روی من. خواستم آهسته قدم بردارم، آرام نفس بكشم، كمتر فریاد بزنم، نشد. از وقتی یادم میآمد، با بیشترین سرعت میدویدم، تند تند نفس میكشیدم، پشت سر هم فریاد میزدم. فریاد میزدم. باز هم گلوله. جایی از بدنم گرم شد. نگاه كردم، سرخ شده بودم. كسی داشت دست و پا میزد. پا میگذاشت روی شانهام، خودش را میكشید بالا، نفس نفس میزد، میرفت پایین دوباره . فریاد زد : « پام … كمك …» كسی انگشتش را به نشانة سكوت بالا آورد. آن یكی اطراف را نگاه میكرد. چشمهایش انگار داشت از حدقه در میآمد. همه به هم نگاه میكردند. مانده بودند چه كنند. پسر سرش را فرو برد بطرف من. خواست صدایش در نیاید. دست و پا زد . بالا آمد. نتوانست. آنكه پشت سرش بود، دستش را گذاشت روی سر پسر. موج زدم. بغض كرد سرش را بطرف پایین فشار داد، بطرف من، گریه كرد گفت: « داداشی ببخش …» فریاد زدم. پیچ و تاب خوردم. خودم را كوبیده به ماسهها ، نیها، نخلها. پسر اول دست و پا زد و بعد دیگر نه ، انگار میخندید … آروم خوابیده بود روی من. از همان روزها بود كه چند وقت یك بار آدمها میآمدند مینشستند كنارم ، بعضی گریه میكردند، بعضی همینطور نگاهم میكردند. دیروزكسی آمده بود نشسته بود كنارم. گریه میكرد. میگفت : « تو را به خدا اروند مواظب داداشیم باش …». منبع :خبرگزاری فارس
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 250]