واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نفر اول مسابقات قایقرانینگاهی به زندگی و پیکار شهید دایی دایی
- «مادر، چه کار میکنی که من شهید نمیشوم!؟» گفتم: «ما راضی به رضای خدا هستیم، من بعد از نماز برای همه رزمندهها دعا میکنم؛ تا خدا نخواهد برگ از درخت نمیافتد» بعد از شهادتش، آمده بود به خواب خالهاش. گفته بود: «تا خدا نخواهد برگ از درخت نمیافتد.»- توی قنوت نمازش دعای فرج را فراموش نمیکرد قرآن بعد از نماز صبحش هم ترک نمیشد از جبهه که میآمد، وقتی میایستاد به نماز، مینشستم تماشایش میکردم. قشنگ نماز میخواند.- با ضد انقلاب بحث میکرد؛ بدون ذرهای تندی و خشونت. سعه صدر داشت. در وصیتنامهاش نوشت: راضی نیستم کسانی که امام و انقلاب را قبول ندارند در مجالس ترحیمم شرکت کنند.- خیلی به چادر حساس بود رفته بودیم مسافرت. سختم بود چادر سر کنم با مانتو و روسری میگشتم. الان که عکسهایم را نگاه میکنم، توی هیچکدام از عکسها نیست! حاضر نبود کنارم در عکس باشد این گونه اعتراضش را نشان میداد.- امام و انقلاب را با تمام وجود دوست داشت. یک روز وضو میگرفتم: شیر آب باز بود گفت: امام که وضو میگیرند در هر بار شستن، شیر آب را میبندند برایم جالب بود که تذکر هم که میدهد، امام را فراموش نمیکند.- رضایتنامه آورده بود که اجازه بدهم برود آموزش نظامی و بعد هم جبهه. امضا نکردم، صبح که بیدار شدم، دیدم بالای سرم نشسته. اشک در چشمانش حلقه زده بود؛ دلم نیومد امضا کردم.وقتی هواپیماهای عراقی برای موشک باران میآمدند، خیلی میترسیدم. یک بار مجید هم بود. آیه «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا...» را یادم داد میگفت: در جبهه این آیه را میخوانیم و دشمن ما را نمیبیند.- بابا میخواست اسمش را برای مکه بنویسد؛ مجید قبول نمیکرد میگفت: ما از کربلا میرویم مکه.بابا میگفت: از من سنی گذشته است. دست تنها هم هستم. خانه و ماشین برایت میخرم. مغازه را هم به نامت میکنم. قبول نمیکرد ،وظیفه را جای دیگری میجست.- از آخرین مرخصیاش خیلی گذشته بود رفته بودم مسجد مهدیه، بچهها از جبهه آمده بودند. چند دفعه شنیدم صدا میکنند: آقا مجید... آقا مجید... مطمئن نبودم که خودش باشد خانه که رسیدم، بعد از چند دقیقه پیدایش شد باز هم نماز اول وقت جماعت را رها نکرده بود.- خبر رسید که مجروح شده و ساری بستری شده است رفتیم دیدنش- اتاقش نبود. سراغ گرفتیم، گفتند رفته نماز، بعداز نماز که ما را دید، ناراحت شد آخر مگر چه شده که این همه راه را آمدهاید دیدن من؟! با خودمان آوردیمش قزوین. باز هم بیشتر از پنج- شش روز نماند و رفت.
- وقتی هواپیماهای عراقی برای موشک باران میآمدند، خیلی میترسیدم. یک بار مجید هم بود. آیه «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا...» را یادم داد میگفت: در جبهه این آیه را میخوانیم و دشمن ما را نمیبیند.- حاج آقا ذوالفقاری میگفت: من تعبیرم این است که اگر بخواهیم راجع به او صبحت کنیم، بهتر است خطبه متقین امیرالمومنین علیهالسلام را بخوانیم. واقعاً او تبلوری از خطبه متقین بود. در تمام مدت رفاقت، هیچ گاه ندیدم از دنیا حرف بزند بسیار کم حرف بود، ولی پرکار. بسیار قانع بود .همیشه اول خودش عمل میکرد، بعد حرف میزد حرفی که خودش عمل نمیکرد، نمیزد در این مدت والله قسم، کار مکروهی از او ندیدم. - چهار ماه با هم در یک دسته، یک سنگر و درپاسگاه زید بودیم. خط پدافندی بود دغدغهاش این بود که چرا نماز جماعت نداریم؟ میگفتیم: اینجا زیر تیر دشمن است! آرام نگرفت تا این که به هر زحمتی بود- پس از صرف نزدیک به یک ماه وقت- یک حسینیه راه انداختیم. وقتی اعتراض میکردند که امنیت نیست، میگفت: فرقی با سنگرهای جمعی ندارد برای افتتاحیهاش هم جشنی گرفتند و اعلام کردند که از فردا نماز در سه وقت برقرار است.- در اولین برخورد با هم دعوا کردیم. سال شصت بود. پاسگاه زید بودیم. من مسئول تدارکات گردان بودم. یک نفر آمده بود چیزی بگیرد، نمیدادم. مجید میگفت: چرا نمیدهی؟ میگفتم: کم میآید دعوایمان بالا گرفت. اما بعدش رفیق شدیم و تا زمان شهادت با هم بودیم!- در مسابقات قایقرانی و به خصوص بلمسواری اول بود! در سد دز تمرین شنا میکردیم. صبحها باید شنا میکردیم و میرفتیم جزیره وسط دریاچه پشت سد با مجید چای خشک و قند را میگذاشتیم داخل کیسه میبستیم به خودمان و میبردیم جزیره، چای میخوردیم. واقعاً او تبلوری از خطبه متقین بود. در تمام مدت رفاقت، هیچ گاه ندیدم از دنیا حرف بزند بسیار کم حرف بود، ولی پرکار. بسیار قانع بود .همیشه اول خودش عمل میکرد، بعد حرف میزد حرفی که خودش عمل نمیکرد، نمیزد .- مجروح شده بود گفته بودند حق نداری بیایی جبهه. بهش مسئولیت فرهنگی سپاه معلم «کلایه» را داده بودند. همان ایام بود که راه افتاد و از هر جا که توانست پول جمع کرد و یک آمبولانس برای سپاه معلم کلایه خریدند.- مرخصی که میآمد، پاطوقش مسجد فاطمهالزهرا(سلام علیها) بود. نماز مغرب و عشا را که میخواندند با بچهها میرفتند خانه شهدا؛ تسلیت میگفتند و اندکی هم عزاداری میکردند.- وقت عملیات با هزار زور و زحمت خودمان را از قزوین رسانده بودیم منطقه. اما فرمانده مان گفته بود همین جا بمانید و خط مقدم نیایید مجید میگفت باید به دستور عمل کنیم. ماندیم و رفتیم اورژانس برای کمک به حمل مجروح. کسی ما را نمیشناخت. کار طاقتفرسایی بود: هم از نظر جسمی توان میبرد و هم از نظر روحی. از خط مقدم هم سختتر بود. - سفر آخرمان به مشهد بود یک دفعه رو کرد به من و گفت: «میگن آدم بره مشهد، امام رضا علیهالسلام حاجت میدهد حالا برویم ببینیم اما رضا علیهالسلام حاجت ما را هم میدهد؟»- نزدیکیهای شهادتش، خواب دیدم گلزار شهدا هستم. جوانی آمد سر مجید را پرت کرد به طرف من. سر را گرفتم به خودم چسباندم و به آن بوسه زدم. بعد به آن جوان گفتم: من چیزی را که در راه خدا میدهم پس نمیگیرم. و سر مجید را به طرفش انداختم.
- بیسیمچیشان تماس گرفت، گفت: زدند .با خمپاره شصت زده بودند به پاسگاهشان، بیسیمچی گفته بود هر چه میگردیم نه فرمانده را پیدا میکنیم، نه جانشینش (علی تمجیدی) را. ارشدشان شهید نوری بود تا خبردار شد راه افتاد با قایق رفت. میگفت: رفتم دیدم پلها داغان شده و بچهها وحشتزده، بدون فرمانده، آنجا هستند آرامشان کردم و مجید را پیدا کردم: افتاده بود داخل آب و خونریزی داشت فرستادیمش عقب. - مجید را که گذاشتیم داخل قایق که بیاوریم عقب، ذکر میگفت. تو قایق زخمهایش را بستم. وقتی خواستیم پیادهاش کنیم، دیگر رفته بود. پشتش خونریزی شدید داشت .و امام رضا علیهالسلام حاجتش را داد.- قبل از شهادت. مادر در گلزار شهدا مینشست برای همه شهدا گریه میکرد. اما مجید که شهید شد محکم و استوار ایستاد و هیچ نگفت تا خود مزار هم پیاده آمد.- اولین اعزام بعداز شهادتشان، برای والفجر هشت بود. بچهها رفتند بر سر مزار مجید و علی وداع کردند و خیلیشان در همین اعزام به آنها پیوستند شهدای ما برای راه خدا و اسلام رفتند، اما هیچ کس نمیفهمد که بر مادران شهدا چه میگذرد عدهای فکر میکنند که ما بچههایمان را فراموش کردهایم؛ اما ما تا زنده هستیم، نمیتوانیم آنها را از یاد ببریم.شهید مجید دایی داییدر سال 1342 در قزوین چهره به جهان گشود، همان سالی که امام گفته بود سربازان من در گهواره ها هستند و در سی ام آبان ماه 1364 در هور الهویزه به آسمانها پر گشود.روحش شاد و راهش پر رهرو باد . منبع :ماهنامه امتداد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 357]