واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: رخ صفت: از مطهری و آقا خط میگرفتیم آن زمان در مسجد لرزاده، پیرمردها حاكم بودند، ولی ما در چلّه و ختم گذاشتن برای شهدای فیضیه، كمكم نبض كل كارهای مسجد را از دست آنها گرفتیم. پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر اثار حضرت آیتالله خامنهای: در آستانهی سی و یكمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، "دیگران" بخشی از خاطرات انقلابی برخی فعالان و مبارزان نهضت اسلامی دربارهی برنامهها و فعالیتهای حضرت آیتالله خامنهای در كوران مبارزات را رونمایی میكند. خاطرات حجتالإسلام ناطق نوری و عزتالله مطهری(شاهی) فصلهایی از این دفترچه خاطرات بود. اكنون خاطرات علی اصغر رخصفت از مبارززین فداییان اسلام، عنوان دیگری از این دفتر است.كاربران Khamenei.ir در روزهای دههی مبارك فجر امسال، میتوانند هر روز فصل دیگری از این دفترچه را در پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب، تورق كنند.علی اصغر رخصفت از جمله كسانی است كه مبارزات انقلابی خود را، همراه با فداییان اسلام و نواب صفوی آغاز كرد و بعد از آن نیز با پیوستن به هیئتهای موتلفه اسلامی، ستیز با رژیم طاغوت را جدیتر ادامه داد. وی در سال 57 عضو كمیته استقبال از امام بود و بعد از انقلاب نیز، در مسئولیتهای مختلف به كار و فعالیت مشغول شد. آنچه در ادامه میآید، بخشی از خاطرات وی دوران مبارزه همراه با رهبر انقلاب علیه رژیم ستمشاهی است:امام گفتند: دیگر كار متفرقه فایده نداردبنده از حدود هفت هشت سالگی در مسجد لُرزاده حضور داشتم و از مریدهای مرحوم برهان بودم. ایشان، استاد مرحوم آقای مجتهدی و حضرت آیتالله مهدوی كنی هم بودهاند. مسجد لرزاده، پایگاه بسیار خوبی بود برای تبلیغ و ترویج احكام اسلامی. خدا رحمت كند شهید نوّاب و اعضای فداییان اسلام را؛ در تهران به هیچجا راهشان نمیدادند. اما مرحوم برهان، خیلی به شهید نوّاب علاقه داشت. لذا اجازه داده بود تا آنها سخنرانیهایشان را مسجد لرزاده انجام دهند. در این اثنا، با حاج مهدی عراقی آشنا شدیم و از آن به بعد، پایم به جلسات و كارهای سیاسی باز شد. آن زمان، حدود بیست سالم بود. شبهای ماه مبارك میرفتیم بازار و مسجد امینالدوله. آنجا پایگاه مبارزان بود. یك عدهای هم به مسجد آقای شاهچراغی میآمدند. مثل حاج صادق امانی، شهید اسلامی، آقای لاجوردی، آقای عسكراولادی، آقای خاموشی، آقای سعیدمحمدی و... آنها مشغول بودند؛ من هم در كنارشان بودم. كمكم پایم به هیئت انصار باز شد. سخنرانان در آنجا، حماسی و داغ صحبت میكردند. معمولاً متدینان بازار در آنجا جمع میشدند. مدتی حضرت آیتالله خامنهای را دعوت میكردند برای سخنرانی. جلسهها بیشتر كلاس درس بود. من از آنجا با آقای خامنهای آشنا شدم. تقریباً رابطهی مرید و مرادیی برای ما بود. برای اكثر كارهایم با ایشان مشورت میكردم.جریان مبارزه و انجمنهای ایالتی و ولایتی كه شروع شد، حضرت امام، آقای عسكراولادی و بعضی از برادرها را خواستند و در قم جمعشان كردند و به آنها فرمودند: "دیگر كار متفرقه فایده ندارد؛ صلاح نیست این كارها را گروه گروه انجام دهید." تا پیش از آن عدهای در اصفهان بودند، عدهای در تهران، عدهای در قم و... فعالیت میكردند. حضرت امام، آن آقایان را به قم خواستند و گفتند بیایید با همدیگر ائتلاف كنید؛ با هم باشید و با هم كار كنید. هیئتهای مؤتلفه كار مبارزاتیشان از آنجا، شروع شد. آن وقت دیگر ارتباطمان با شهید مطهری و آقای خامنهای قوی شده بود. از آنها خط میگرفتیم و شروع میكردیم به كار. هیئت انصار، اصلاً یك پوشش بود. البته ما كه جلسات تشكیلاتیمان را راه انداخته بودیم، مستقیماً وصل به هیئت انصار نبودیم. ولی هر وقت میخواستیم جمع شویم، مركز فعالیتمان هیئت انصار بود.تغییر در روش تبلیغهیئت انصار، معمولاً در خیابان ایران، خیابان خراسان و خیابان 17 شهریور برگزار میشد. مركزش هم در خیابان ایران، چهار راه آبسردار، حسینیهی احمدیه بود. ولی در واقع سیّار بود؛ همهجا برگزار میشد. آن زمان، منبریها خیلی معمولی صحبت میكردند؛ یك روایت میگفتند و روضه میخواندند میرفتند. ولی منبرهای آقای خامنهای، آقای هاشمی، آقای باهنر و شهید مطهری، فرق میكرد. آنها دنبال این بودند كه آگاهی بدهند. اینجور نبود كه مردم بیایند یك چایی بخورند، گعدهای بكنند و روضهای هم گوش دهند و بروند. البته در آن زمان، این مراسمها معمول بود اما این آقایان اصلاً آن روش را به هم زدند. میگفتند: "اینكه بنشینیم اینجا فقط صبحانه بدهیم، چایی بخوریم این كه كار نشد. ما باید فرهنگ اسلامی را رشد و نشر بدهیم. باید مردم را تربیت كنیم. باید معلم تربیت كنیم تا بیایند در جامعه و كار كنند." فكر آنها این بود.آن زمان در مسجد لرزاده، پیرمردها حاكم بودند، ولی ما در چلّه و ختم گذاشتن برای شهدای فیضیه، كمكم نبض كل كارهای مسجد را از دست آنها گرفتیم. جمعیتی كه پای منبر شهید مطهری، آقای خامنهای و آقای هاشمی میآمدند، آدمهای ورزیدهای بودند؛ هر كدامشان هزار نفر بودند. در آن زمان ما پایگاه مسجد لرزاده را در اختیار گرفته بودیم. همهی منبرهای ناجور را قطع كردیم. دیگر منبریهایمان امثال آقای امامی كاشانی شده بودند كه ما دعوتشان میكردیم. آقای خامنهای خیلی تهران نبودند. ایشان مشهد ساكن بودند. آقا را دهگی دعوت میكردیم و ایشان هم میآمدند.آقا معمولاً در دهههای فاطمیه، محرم و ماه مبارك رمضان در مشهد سخنرانی داشتند اما با دعوت ما به تهران هم میآمدند. جریان مشهد هم خیلی مفصّل است؛ ایشان از نظر منبر رفتن، مشكلات زیادی داشتند. مسجدشان را میبستند و از سخنرانیهایشان جلوگیری میكردند. یادم میآید در مسجد "كرامت" مشهد كه ایشان سخنرانی میكردند، ساواك آمد و درش را بست. دیگر مدتی در آنجا منبر نمیرفتند. بعد آمدند روبهروی خیابان دانش، مسجد دیگری بود به نام امام حسن مجتبی علیهالسلام؛ آنجا سخنرانی میكردند. دعوت ایشان به تهران، از طریق هیئت انصار انجام میشد. مثلاً دهههای محرم و صفر دعوت بودند. آن وقت غیر از برنامهی صبح، شبها هم از طرف مساجد مختلف، مثل مسجد حاج ابوالفضل و جاهای دیگری كه دوستان ایشان در آنجا دستاندركار بودند، دعوت میشدند.عید نوروزاز نظر سكونت آقا هم همهی دوستان در خدمت ایشان بودند. یادم میآید كه یك سال در ایام عید كه ایشان در تهران بودند، به من فرمودند: "شما امسال كجا هستی؟ شب عید تهرانی یا نه؟" گفتم: نه، تهران نیستم. گفتند: "پس من میآیم خانهی شما." گفتم خب تشریف بیاورید. خانهی ما، اول خیابان غیاثی بود؛ شهید آیتالله سعیدی فعلی. یكی از خاطرههای ماندنی و بسیار جالب من، تشریففرمایی آقا به منزلم بود. با همهی اهلبیتشان آمدند. كلید خانه را دادم به ایشان و حدود سیزده چهارده روز در آنجا بودند. زمان شاه اكثر اوقات ما به سفر عمره میرفتیم. اول اسفند كارهایمان را میكردیم و با ماشین میرفتیم. دیگر خانهی ما خالی بود. یك ماهی كه در ایام عید ایشان به تهران میآمدند، یك سال لطف كردند و با اهلبیتشان به منزل ما آمدند. به نظرم سال 50 یا سال 54 بود.از لحاظ دعوت به سخنرانی هم خود ایشان اصلاً استقبال میكردند برای تبلیغ. چون در جاهای دیگر، اصلاً جرأت نمیكردند ایشان را دعوت كنند. صبح كه سخنرانی آقای خامنهای در هیئت انصار تمام میشد، خود مسؤولان هیئت هم دچار نگرانی بودند. همیشه مجلس پر بود از ساواكیها. با بعضیها هم درگیر میشدند كه بلند شوید بروید! ولی مبارزان و كسانی كه در خط مبارزه بودند، آنجا مینشستند، گعده میكردند و قرار و مدارهایشان را میگذاشتند. بعد از منبر هم مفصّل با آقا مینشستند و تازه اول سؤال و جواب بود. ایشان هم كه برای تبلیغ و ارشاد كردن خلقالله آماده بودند.مأموریت از طرف آقاارتباط ما با آقا بیشتر در تهران بود اما مشهد هم وضع خیلی وحشتناكی داشت. ساواكیهای مشهد، خیلی خشن و بد بودند. من در مشهد یك رفیقی داشتم كه تاجر فرش بود و با هم تجارت فرش میكردیم. فعال هم بودیم؛ در عین حالی كه مبارزه میكردیم، كار تجاریمان هم خیلی فعال بود. پایگاه ما در مشهد هم، ابتدای بازار سرشور، در مغازهی او بود. با آقای خامنهای، هم ارتباط داشت و خیلی صمیمی بود. یك بار وسط روز، به تهران آمد و به من گفت كه آقای خامنهای من را مأمور كرده و گفته كسی هم نفهمد. باید برویم به نهاوند. گفتم برای چه كاری؟! گفت یك زندانی در آنجا هست بنام "طالبی" كه باید به خانوادهاش سربزنیم. خدا رحمتش كند؛ در هفتم تیر شهید شد.این ماجرا مال سال 47 یا 48 است. خلاصه سوار ماشین شدیم و با هم تا آنجا رفتیم. وارد نهاوند كه شدیم، از سایهی خودمان هم میترسیدیم. میخواستیم آدرس خانهی او را بگیریم، همه وحشت میكردند. میگفتند كه شماها با او چه كار دارید؟ اینجا در شهر غربت آمدید برای چه؟ با یك مصیبتی آدرس خانهی او را پیدا كردیم. داخل خانهاش نشستیم و غذای مختصری هم خوردیم. بعداً به خانوادهاش گفتیم كه از طرف آقای خامنهای آمدهایم؛ از مشهد. ایشان پیغام دادند كه بیاییم خدمت شما و این پول را بدهیم. آقای طالبی دبیر بود. زندانیاش كرده بودند و زن و بچهاش در مضیقه بودند. حالا این خبر را چه كسی به آقای خامنهای در مشهد داده بود كه ایشان ما را مأمور كرده بودند، نمیدانم. رفتن به نهاوند، مساوی بود با مرگ. مسافرتها اینجوری بود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 522]