واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اخراجی از مرز شهادت
دکتر رو به پرستاران میگوید: «بیمار تمام کرده»؛ تمام دستگاهها و کیسه خون از او جدا میشود، پارچه سفیدی روی او میکشند و پزشک برایش جواز دفن صادر میکند.3 ساعت از زمان شهادتش در بیمارستان گذشته است. غسل و کفن میشود و راهی سردخانه تا برای تشییع جنازه در روز بعد آماده شود. اما به یکباره ورق بر میگردد. بر اثر تکانهای برانکارد و نهیب یک نفر که در تمام لحظههای بعد از شهادتش همراه او بوده است، از آن حال خارج میشود. گویا دستی او را از آن دنیا بیرون میکشد. 3 ساعت از زمان شهادتش در بیمارستان گذشته است. غسل و کفن میشود و راهی سردخانه تا برای تشییع جنازه در روز بعد آماده شود. اما به یکباره ورق بر میگردد. می خواهد پاهایش را تکان دهد، نمیتواند و تلاشش بینتیجه میماند. صدای میخ و چکش را میشنود و از گفت و گو افراد میفهمد که مشغول چسباندن عکس شهدا، از جمله عکس او بر تابوتها هستند؛ احساس سرمای شدیدی میکند و از گفتههای کسانی که او را حمل میکنند، در مییابد که در سردخانه بیمارستان است و قرار است به زودی همراه با چند شهید دیگر تشییع شود. بناست جسد او را تا فردا در سردخانه بگذارند اما کشوها پر است. جنازه مطهر شهید را خارج میکنند و گوشههای کفنش را میگیرند و بلند میکنند تا در سردخانه بگذارنند. او میداند که زنده است و اگر دیر بجنبد، همه چیز تمام شده است اما رمقی ندارد و توان گفتن حتی یک کلمه. از خدا کمک میخواهد و تمام توانش را جمع میکند و دستش را از لای بند کفن بیرون میکشد و با صدایی نه چندان بلند میگوید: یا حسین(علیهالسلام) و این میشود که جنازهاش را میاندازند و ... اینها بخشی از گفتههای جانباز 70درصد و بازمانده از قافله شهدا حجتالاسلام محمد صادقی سرایانی است که در صندوقچه دل اسرار فراوان دارد؛ از جبهههای جنگ و 8 سال دفاع مقدس. بسیاری از خاطراتش را تا آن حد که در باور ما میگنجد، برایمان گفت و بازگویی بسیاری را به قول خودش برای پس از مرگش باقی گذاشته است.گوشههای کفنش را میگیرند و بلند میکنند تا در سردخانه بگذارنند. او میداند که زنده است و اگر دیر بجنبد، همه چیز تمام شده است تمام توانش را جمع میکند و دستش را از لای بند کفن بیرون میکشد و با صدایی نه چندان بلند میگوید: یا حسین، و این میشود که جنازهاش را میاندازند و ... - چندین بار برای مصاحبه با او تماس میگیرم اما به دلیل گرفتاریهایش قرارهای مصاحبه سر نمیگیرد. برای آخرین بار که قرار مصاحبه میگذارم، میپرسد: برای چه میخواهید مصاحبه کنید، فکر نمیکنید حرفها تکراری شده باشد. و من میگویم تمام تلاش ما برای نسل جوان و نوجوان است تا با واقعیات دفاع مقدس و جان فشانیهایی که در این زمینه شده است، آشنا شوند.
برای انعکاس آنچه در 8 سال دفاع مقدس گذشته است، همه ما وظیفهای داریم. این را که میگویم بدون چون و چرا، قرار مصاحبه را قطعی میکند و اینچنین میشود که در یک روز ، من و عکاس روزنامه میهمانش میشویم و در بدو ورود مردی لاغر اندام در کسوت روحانی به همراه همسرش به استقبالمان میآید. وقتی ضبط را روشن میکنم خیلی آرام به سراغ بازگویی خاطراتی میرود که با تمام لحظههای زندگیاش عجین شده است. میگوید: محمد صادق سرایانی هستم، متولد 1344 که در سن 14 سالگی یعنی در سال 59 عازم جبهه شدم. رفتن به جبهه آرزویم بود؛ آنقدر که حتی برای رفتن به آنجا شناسنامه را دستکاری کردم که آن هم داستان جالبی دارد. بی تجربگی- وقتی در اواخر سال 59 برای رفتن به جبهه ثبتنام کردم، مرا به دلیل پایین بودن سنم به جبهه نبردند.در یک اتاق از من صحبت میکردند و میگفتند که نمیشود این بچه را به جنگ برد، همین جا نگهش دارید و بعد به او بگویید اینجا خط مقدم است. به همین دلیل شناسنامهام را دستکاری کردم؛ یعنی عدد 44 را با ماژیک آبی به عدد 42 تبدیل کردم. وقتی از روی شناسنامهام فتوکپی گرفتم، به پایگاه بسیج رفتم و مدارکم را به مسئول پایگاه که آقایی به نام مجد بود، تحویل دادم. او نگاهی به شناسنامه کرد و گفت کجای شناسنامهات را نگاه کنم، عدد بالا یا پایین؟ اول نمیدانستم که منظورش چیست، اما بعدها فهمیدم که من از سربیتجربگی، تنها سن به عدد را تغییر دادهام و 1342 کردهام اما سن به حروف همان 1344 باقی مانده بود. با این حال سرنوشت این بود که کارهایم جور شود و ثبتنام شوم. در همان سال دوره آموزش نظامی را دیدم و پس از 15 روز به باختران اعزام شدم. در آن زمان تمام نیروها از سراسر کشور به ستاد غرب میآمدند و تقسیم میشدند. من هم به آن جا رفتم و منتظر تقسیم بودم. در آن زمان به دلیل مقتضیات سنیام مقداری شلوغ و کنجکاو بودم و به همین سبب پشت در اتاق ستاد غرب فالگوش میایستادم تا خبرها را بشنوم. از قضا در یک اتاق از من صحبت میکردند و میگفتند که نمیشود این بچه را به جنگ برد، همین جا نگهش دارید و بعد به او بگویید اینجا خط مقدم است. اما به هر حال هر طور بود من خود را به خط مقدم رساندم. چمران بزرگوار
- خاطره جالبی هم از شهید چمران و بزرگواری این مرد دارم؛ برای اینکه از رفتن به خط مقدم منصرف شوم مرا گذاشته بودند نگهبان شب؛ همان شب اول از ساعت 12شب شیفت نگهبانی من شروع شد. پاسی از شب گذشته بود که ماشین سفید رنگی مقابل در ستاد غرب توقف کرد؛ راننده از ماشین پیاده شد و رو به من کرد و گفت: «در را باز کن» من از او اسم رمز را که آن شب «سه ستاره - الله اکبر ، چمران ، ستاره » بود، پرسیدم. او گفتم: اسم رمز را نمیدانم. گفتم: پس اجازه ورود به ستاد را نداری. راننده با اشاره به فردی که جلوی خود رو نشسته بود و کلاه را روی صورتش کشیده بود، گفت: میدانی او کیست، او چمرانه. من هم که اسم چمران را تا آن زمان نشنیده بودم، گفتم: هر که میخواهد باشد، تا اسم رمز را نگویی در را باز نمیکنم. راننده دوباره با عصبانیت گفت: مثل اینکه متوجه نیستی. او چمران است و شروع کرد به معرفی او و چند نفر دیگر. همان طور که گفتم من تا آن زمان چمران را نمیشناختم و فکر کردم همه این افرادی که راننده نامشان را برد، قرار است بعدا بیایند. بنابراین گفتم: اولا در را نمیشود باز کنم. ثانیا ما برای همه این افراد در ستاد جا نداریم. در این موقع آن فردی که در ماشین نشسته بود، پیاده شد و گفت: پسرم، من چمران هستم. و من هم گفتم: این آقا شما را معرفی کرد. لازم نیست خودتان را دوباره معرفی کنید. فقط اسم رمز را بگویید تا اجازه ورود بدهم. گفت: میدانی او کیست، او چمران است. من هم که اسم چمران را تا آن زمان نشنیده بودم، گفتم: هر که میخواهد باشد، تا اسم رمز را نگویی در را باز نمیکنم .او نیز گفت: پاس بخش را صدا کن تا قضیه را به او توضیح دهم. به هر حال کار به آنجا رسید که با فشار دادن زنگ اشتباهی همه افراد و گردان را به بیرون آسایشگاه کشیدم و بچهها به این تصور که ستاد حمله شده است، شروع به شلیک تیر هوایی کردند. رئیس ستاد جلو آمد و با عصبانیت به من گفت: چرا در را باز نکردی، این چمرانه! از کاری که کرده بودم، ترسیده بودم و فکر میکردم که حتما از چمران سیلی خواهم خورد. اما چمران جلو آمد. با مهربانی مرا در آغوش گرفت و گفت: «اگر در جنگ پیروز شویم، از ایستادگی ماست» و این خاطرهای که است که نشان از عظمت و بزرگی چمران و امثال او در جنگ دارد.نحوه ی شهادتاولین بار در عملیات مسلم بن عقیل مجروح شدم که جریان آن هم از این قرار است؛ در عملیات مسلم بن عقیل برای بیرون کردن عراقیها از منطقه معروف به کوههای کله شوان، تصمیم به تک گرفتیم که در عملیات درگیری گلولهای به سمت چپم خورد و در استخوان لگنم جا خوش کرد. اما درباره مجروح شدنم حرفی نزدم. به همین دلیل محل مجروحیت را با باند بستم. اما به دلیل ضعف و اصابت گلوله از افراد گروه عقب افتاده بودم . در همین هنگام گلوله دیگری به سمت دیگر بدنم اصابت کرد که آن طرف راهم با باند بستم. بر اثر خونریزی دچار ضعف و عطش شده بودم اما با این حال دائم به فکر شهادت بودم و متوجه وضعیت خود نبودم. همان طور به طرف جلو میرفتم یک ترکش در کنار ستون فقراتم خورد. معاون گردان به کمک آمد اما برای جانماندن ایشان از گروه گفتم «شما بروید منتظر بچههای امدادگر میشوم». ناگفته نماند که میترسیدم کمک ایشان باعث بازماندنم از هدفم که شهادت بود، بشود. اما بعد این فکر به سراغم آمد که نکند این کار خودکشی به حساب آید و اجرم ضایع شود. به همین دلیل خودم را از گودالی که در ان افتاده بودم بالا کشیدم. در ان موقع گلوله ای از یکی از تانکهای عراقی به سمتم شلیک شد که نزدیک من افتاد. چشمهایم را بستم و شهادتین را بر زبانم جاری کردم. صدای انفجار در گوشم پیچید و همراه آن بوی دود و بوی خوشی که فضا را عطرآگین کرد. ادامه دارد ... .منبع :سند غربت
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 207]