تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس مى خواهد دعايش مستجاب شود و غمش از بين برود بايد گره از كار گرفتارى باز كند....
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805474552




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داغ ترین روز های زندگی


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: داغ ترین روز های زندگیخاطرات فاطمه آباد، همسر سردار شهید علی بیناتابستان 1363بود. داغ‏ترین روزهای زندگی‏ام در این شهر گرم شروع شد. به خود گفتم: اگر به علی نرسم، تا آخر عمر ازدواج نخواهم کرد.
گل
پدرم، سرسخت‏ترین فرد خانواده‏ بود. علی را تحویل نمی‏گرفت. او می‏آمد و عزتش می‏کرد. صبوری پیشه کرده بود تا به مقصودش برسد.گوشه گرفتم. گفتم: حالا که این‏جوری شده، می‏روم گم می‏شوم. کم‏کم مادرم پیش آمد اول نصیحتم کرد. چاره گر نشد. گفت: باید دندان روی جگر بگذاری تا دل پدرت نرم شود.براق شدم و گفتم: مگر یک آدم لاابالی را پسندیده‏ام که این حرف را می‏زنی؟ نمی‏بینی دشمن با ما چه می‏کند؟ راست حسینی از شروع جنگ، یک شب، خواب خوش دیده‏ایم؟ تا الان چند بار به بیابان‏ها پناه برده‏ایم؟ بگو ببینم، جلوی دشمن چه کسانی ایستاده‏اند؟ خیال می‏کنید این آدم نمی‏تواند پی آسودگی باشد؟ نمی‏تواند مثل خیلی‏ها به جبهه نرود؟ بگو ببینم، چرا علی شیمیایی شده؟ چرا جانش را به کف گرفته و جلوی تیر و تفنگ ایستاده‏؟ من کسی را انتخاب کرده‏ام که رگ غیرتش می‏تپد. حلال و حرام سرش می‏شود. دست از مال دنیا شسته و برای دفاع از ناموس و وطن بلند شده بگو ببینم چنین کسی افتخار ندارد؟! دیدم مادرم به صرافت افتاد؛ مثل آدمی که از خواب پریده باشد. رفت زیر پای پدرم نشست دلیل آورد، تعریف کرد و دلداری داد. گفت: توکل کن خدا و توسل به معصومین.متوجه شدم پدرم نگران روزی است که جنگ علی را از بین ببرد و دخترش بشود بی‏پناه. از من پرسید: چه خواهی کرد؟گفتم: سرپای خود می‏ایستم؛ مثل همه‏ی زنانی که همسرشان شهید شده است. مردان ما می‏جنگند و جان فشانی می‏کنند، ما هم صبوری می‏کنیم. آنها آن‏طور دینشان را ادا می‏کنند و ما این‏طور. اگر نمی‏توانم تفنگ به دوش بگیرم، می‏شوم هم پیمان یک رزمنده.یک ترکش در پیشانی داشت که سرنماز نفسش را می‏گرفت.پدرم قدری فرود آمد. احترامش کردم. دورش گشتم و حدیث و روایت آوردم. عاقبت گفت: نمی‏توانم جلوی تقدیر بایستم.روز هفتم مهر 1363 را انتخاب کردیم. علی رفت یک مینی‏بوس بسیجی آورد. یک گوسفند کشتیم و آبگوشت پختیم. دوستان علی دست زدند، صلوات فرستادند، دعا خواندند و مبارک باد گفتند سر عقد، بهانه‏ی مهر پیش آمد. قرار بود دویست هزار تومان مهرم شود و دیگر، سه دانگ از خانه‏ی علی در جیرفت به من برسد. به علی گفته بودم که بهانه دست کسی ندهد. او در این باب حرفی نزد. در سند ازدواجمان، یک جلد کلام‏ا...، این مبلغ پول و این قسم خانه نوشته شد. مادرش متوجه من بود. می‏خواست ببیند چه قیافه‏ای دارم و چطوری برخورد می‏کنم. علی گفته بود اگر حرفی شنیدی، جواب نده برخورد من باعث شد علی در پوستش نگنجد. مرتب می‏گفت: تو مرا شرمنده کردی.سرسفره عقد بودیم که برق رفت و آژیر زدند. شیخ صادقی را برای جاری کردن صیغه عقد آورده بودیم. وقتی اولین بار صیغه را خواند، گفتم: بله. علی خنده‏اش گرفت و گفت: اجازه ندادی خطبه را بخواند؛ چقدر عجولی تو!در شب عروسی، او شلوار سپاه را پوشیده بود و یک پیراهن سفید. گفته بود با لباس فرم زندگی خواهم کرد و خواهم رفت.گفت: فاطمه، اگر موجی شوم، چه می‏کنی؟پرسیدم: چطوری می‏شوی؟گفت: زود جوش می‏آورم، می‏زنم به کوه و دشت، هذیان می‏گویم...ترسیدم. گفتم: برو ترکش‏ها را از تنت در بیاور.گفت: باید بمانند تا در روز قیامت شهادت بدهند.یک ترکش در پیشانی داشت که سرنماز نفسش را می‏گرفت. اصرار کردم و گوش نداد. از بیمارستان مشهد تعریف کرد. از زحمات دکترها و پرستارها. گفت: حال خوشی نداشتم؛ ولی به عشق امام رضا علیه‏السلام راه افتادم، زیارت کردم، دعایت کردم تا کمتر غصه بخوری.می‏گفت: مسئولیم. مقابل حرف و عملمان مسئولیم. مردم دارند نگاهمان می‏کنند. دارند امتحانمان می‏کند. از ما انتظار دارند. ما باید بهترین آدم‏های روی زمین بشویم. نمی‏بینی مولا علی فرموده: و ای بر مومنی که امروزش مانند دیروزش باشد؟دلشوره داشتم. یکشنبه، نوزدهم مرداد،؛ علی سراسیمه آمد. وقتی رسید که دردم شروع شده بود. گفت: خدا را شکر که به موقع آمدم. علی نشست سوره‏ی مریم را خواند. حالم دگرگون شد. مادرم به تقلا افتاد.وقتی دخترم به دنیا آمد، گریه‏ام گرفت. گفتم: پدرت می‏گوید باید بیایی و سر مزارم اشک بریزی.در گوش بچه‏ام، اذان و اقامه گفتم. صدایش کردم زینب جان. مادرم آمد و گفت: خبرش را به علی دادم. خدا را شکر کرد و لبخندی زد و گفت: زینب خانم، قدمت مبارک باشد.می‏گفت: مسئولیم. مقابل حرف و عملمان مسئولیم. مردم دارند نگاهمان می‏کنند. دارند امتحانمان می‏کند. از ما انتظار دارند. ما باید بهترین آدم‏های روی زمین بشویم. نمی‏بینی مولا علی فرموده: و ای بر مومنی که امروزش مانند دیروزش باشد؟می‏گفت: سخت است، خیلی سخت است! آدم همیشه نگران است. می‏گفت: آدم شدن چه آسان، انسان شدن چه مشکل.خسته‏ام می‏کرد بس که مراقب رفتار خودش و من بود پشت سر هم سفارش می‏کرد؛ ولی متوجه می‏شدم من هم در حال تغییر هستم. کار به جایی رسید که نهج‏البلاغه... از دست من نیفتاد. می‏خواندم و اعمالم را با دستورهای دین مطابقت می‏دادم. در این شرایط، به تفاوت‏های خانواده‏ام و دیگران پی بردم. انگار یک راه سخت را پشت سر گذاشته و به دشت رسیده بودم. علی، نوع نگاهم را به زندگی عوض کرد دیگر خیلی چیزها برایم بی‏ارزش شدند و خیلی چیزها بسیار با ارزش. اگر پیراهن وصله‏دار می‏پوشیدم، عار نمی‏دانستم. اگر دل مادر شهیدی را شاد می‏کردم، راضی بودم. این‏ها را به آسانی به دست نیاوردم. روز‏های اول، غم عالم بر دلم می‏نشست، غم دوری از علی، یک طرف، تغییر رویه، یک طرف.گفتم: یک مدت به جبهه نرو. به خدا فقط پیش تو این حرف را می‏زنم؛ ولی باز شرمنده‏ام.نگاهم کرد و گفت: این من نیستم که به جبهه می‏روم. کسی مدام صدایم می‏زند و مرا به جبهه می‏کشاند. وقتی دعای ندبه می‏خوانم، نمی‏توانم بی‏تفاوت بمانم. بعد شمرده خواند: کجاست آنکه از خون جد بزرگوارش، شهید کربلا، انتقام خواهد گرفت؟گفت: نمی‏توانم خانواده شهدا را ببینم و بی‏تفاوت بگذرم. اینها از ما انتظار دارند. من فکر می‏کنم راهی جز جنگیدن ندارم. یا باید شهید شوم، یا باید با پیروزی برگردم.باید تن شیمیایی شده‏اش را با کیسه‏ی حمام می‏شستیم و پوست کهنه را می‏کندیم. خواستم کمکش کنم، غش کردم. خندید و اول مرا به هوش آورد و بعد افتاد به جان خودش نشنیدم فریاد بزند. وقتی کارش تمام می‏شد، می‏گفت: قربان دل بچه‏های شیمیایی شده. یا زهرا سلام‏الله علیها به دادشان برس. وقتی شعار می‏دهیم: ما اهل کوفه نیستیم، امام تنها بماند، یعنی همین ،می‏‏دانی در عملیات خیبر، اسیر مراکشی و کویتی هم گرفته‏ایم؟ امام اگر به کسی خدمت نکرده باشد، به من یکی خیلی خدمت کرده هنوز هم نمی‏توانم سال‏های قبل از انقلاب را فراموش کنم. از ظلم خان با خاک یکسان شدیم و دوباره بلند شدیم.من حرف‏هایی از علی می‏شنیدم که برایم ناآشنا بود. گاهی اول حرص می‏خوردم اما بعد سر فرصت می‏گفتم حق با علی است.چند بار رفتیم دکتر، باید تن شیمیایی شده‏اش را با کیسه‏ی حمام می‏شستیم و پوست کهنه را می‏کندیم. خواستم کمکش کنم، غش کردم. خندید و اول مرا به هوش آورد و بعد افتاد به جان خودش نشنیدم فریاد بزند. وقتی کارش تمام می‏شد، می‏گفت: قربان دل بچه‏های شیمیایی شده. یا زهرا سلام‏الله علیها به دادشان برس.گفته بودم علی! اگر تو شهید شوی، من فکر نمی‏کنم فقط همسرم را از دست داده‏ام. تو مثل یک پدر نصیحت می‏کنی، مثل یک برادر حرف شنو هستی، مثل یک معلم درس می‏دهی و مثل یک همسر، باوفا و دلسوزی. پس من چه باید بکنم از درد فراق تو؟ به یاد صحنه‏ی کربلا افتادم و گفتم: خانم، زینب! چطور داغ کسانت را دیدی و صبوری کردی؟! دستم را بگیر و نگذار بشکنم.گفته بود: هر وقت دوری‏ام آزارت داد، یادی از شهدای کربلا بکن.به خود گفتم: خوشایندترین صدا برای شیطان، صدای انسانی است که از درد مصیبت به درگاه خدا ناله کند. پس به صدیقه‏ی  کبری متوسل می‏شوم و می‏ایستم و به شهیدم افتخار می‏کنم و با یاد و آثارش زنده می‏مانم. جان گرفتم.هر وقت غمی به دلم سنگینی می‏کند، علی می‏آید...برگفته از کتاب خاطرات فاطمه‏آباد همسرسردار شهید علی بیناتدوین: محمدرضا محمدی پاشاکمنبع : ماهنامه شمیم عشق





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 411]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن