واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: داغ ترین روز های زندگیخاطرات فاطمه آباد، همسر سردار شهید علی بیناتابستان 1363بود. داغترین روزهای زندگیام در این شهر گرم شروع شد. به خود گفتم: اگر به علی نرسم، تا آخر عمر ازدواج نخواهم کرد.
پدرم، سرسختترین فرد خانواده بود. علی را تحویل نمیگرفت. او میآمد و عزتش میکرد. صبوری پیشه کرده بود تا به مقصودش برسد.گوشه گرفتم. گفتم: حالا که اینجوری شده، میروم گم میشوم. کمکم مادرم پیش آمد اول نصیحتم کرد. چاره گر نشد. گفت: باید دندان روی جگر بگذاری تا دل پدرت نرم شود.براق شدم و گفتم: مگر یک آدم لاابالی را پسندیدهام که این حرف را میزنی؟ نمیبینی دشمن با ما چه میکند؟ راست حسینی از شروع جنگ، یک شب، خواب خوش دیدهایم؟ تا الان چند بار به بیابانها پناه بردهایم؟ بگو ببینم، جلوی دشمن چه کسانی ایستادهاند؟ خیال میکنید این آدم نمیتواند پی آسودگی باشد؟ نمیتواند مثل خیلیها به جبهه نرود؟ بگو ببینم، چرا علی شیمیایی شده؟ چرا جانش را به کف گرفته و جلوی تیر و تفنگ ایستاده؟ من کسی را انتخاب کردهام که رگ غیرتش میتپد. حلال و حرام سرش میشود. دست از مال دنیا شسته و برای دفاع از ناموس و وطن بلند شده بگو ببینم چنین کسی افتخار ندارد؟! دیدم مادرم به صرافت افتاد؛ مثل آدمی که از خواب پریده باشد. رفت زیر پای پدرم نشست دلیل آورد، تعریف کرد و دلداری داد. گفت: توکل کن خدا و توسل به معصومین.متوجه شدم پدرم نگران روزی است که جنگ علی را از بین ببرد و دخترش بشود بیپناه. از من پرسید: چه خواهی کرد؟گفتم: سرپای خود میایستم؛ مثل همهی زنانی که همسرشان شهید شده است. مردان ما میجنگند و جان فشانی میکنند، ما هم صبوری میکنیم. آنها آنطور دینشان را ادا میکنند و ما اینطور. اگر نمیتوانم تفنگ به دوش بگیرم، میشوم هم پیمان یک رزمنده.یک ترکش در پیشانی داشت که سرنماز نفسش را میگرفت.پدرم قدری فرود آمد. احترامش کردم. دورش گشتم و حدیث و روایت آوردم. عاقبت گفت: نمیتوانم جلوی تقدیر بایستم.روز هفتم مهر 1363 را انتخاب کردیم. علی رفت یک مینیبوس بسیجی آورد. یک گوسفند کشتیم و آبگوشت پختیم. دوستان علی دست زدند، صلوات فرستادند، دعا خواندند و مبارک باد گفتند سر عقد، بهانهی مهر پیش آمد. قرار بود دویست هزار تومان مهرم شود و دیگر، سه دانگ از خانهی علی در جیرفت به من برسد. به علی گفته بودم که بهانه دست کسی ندهد. او در این باب حرفی نزد. در سند ازدواجمان، یک جلد کلاما...، این مبلغ پول و این قسم خانه نوشته شد. مادرش متوجه من بود. میخواست ببیند چه قیافهای دارم و چطوری برخورد میکنم. علی گفته بود اگر حرفی شنیدی، جواب نده برخورد من باعث شد علی در پوستش نگنجد. مرتب میگفت: تو مرا شرمنده کردی.سرسفره عقد بودیم که برق رفت و آژیر زدند. شیخ صادقی را برای جاری کردن صیغه عقد آورده بودیم. وقتی اولین بار صیغه را خواند، گفتم: بله. علی خندهاش گرفت و گفت: اجازه ندادی خطبه را بخواند؛ چقدر عجولی تو!در شب عروسی، او شلوار سپاه را پوشیده بود و یک پیراهن سفید. گفته بود با لباس فرم زندگی خواهم کرد و خواهم رفت.گفت: فاطمه، اگر موجی شوم، چه میکنی؟پرسیدم: چطوری میشوی؟گفت: زود جوش میآورم، میزنم به کوه و دشت، هذیان میگویم...ترسیدم. گفتم: برو ترکشها را از تنت در بیاور.گفت: باید بمانند تا در روز قیامت شهادت بدهند.یک ترکش در پیشانی داشت که سرنماز نفسش را میگرفت. اصرار کردم و گوش نداد. از بیمارستان مشهد تعریف کرد. از زحمات دکترها و پرستارها. گفت: حال خوشی نداشتم؛ ولی به عشق امام رضا علیهالسلام راه افتادم، زیارت کردم، دعایت کردم تا کمتر غصه بخوری.میگفت: مسئولیم. مقابل حرف و عملمان مسئولیم. مردم دارند نگاهمان میکنند. دارند امتحانمان میکند. از ما انتظار دارند. ما باید بهترین آدمهای روی زمین بشویم. نمیبینی مولا علی فرموده: و ای بر مومنی که امروزش مانند دیروزش باشد؟دلشوره داشتم. یکشنبه، نوزدهم مرداد،؛ علی سراسیمه آمد. وقتی رسید که دردم شروع شده بود. گفت: خدا را شکر که به موقع آمدم. علی نشست سورهی مریم را خواند. حالم دگرگون شد. مادرم به تقلا افتاد.وقتی دخترم به دنیا آمد، گریهام گرفت. گفتم: پدرت میگوید باید بیایی و سر مزارم اشک بریزی.در گوش بچهام، اذان و اقامه گفتم. صدایش کردم زینب جان. مادرم آمد و گفت: خبرش را به علی دادم. خدا را شکر کرد و لبخندی زد و گفت: زینب خانم، قدمت مبارک باشد.میگفت: مسئولیم. مقابل حرف و عملمان مسئولیم. مردم دارند نگاهمان میکنند. دارند امتحانمان میکند. از ما انتظار دارند. ما باید بهترین آدمهای روی زمین بشویم. نمیبینی مولا علی فرموده: و ای بر مومنی که امروزش مانند دیروزش باشد؟میگفت: سخت است، خیلی سخت است! آدم همیشه نگران است. میگفت: آدم شدن چه آسان، انسان شدن چه مشکل.خستهام میکرد بس که مراقب رفتار خودش و من بود پشت سر هم سفارش میکرد؛ ولی متوجه میشدم من هم در حال تغییر هستم. کار به جایی رسید که نهجالبلاغه... از دست من نیفتاد. میخواندم و اعمالم را با دستورهای دین مطابقت میدادم. در این شرایط، به تفاوتهای خانوادهام و دیگران پی بردم. انگار یک راه سخت را پشت سر گذاشته و به دشت رسیده بودم. علی، نوع نگاهم را به زندگی عوض کرد دیگر خیلی چیزها برایم بیارزش شدند و خیلی چیزها بسیار با ارزش. اگر پیراهن وصلهدار میپوشیدم، عار نمیدانستم. اگر دل مادر شهیدی را شاد میکردم، راضی بودم. اینها را به آسانی به دست نیاوردم. روزهای اول، غم عالم بر دلم مینشست، غم دوری از علی، یک طرف، تغییر رویه، یک طرف.گفتم: یک مدت به جبهه نرو. به خدا فقط پیش تو این حرف را میزنم؛ ولی باز شرمندهام.نگاهم کرد و گفت: این من نیستم که به جبهه میروم. کسی مدام صدایم میزند و مرا به جبهه میکشاند. وقتی دعای ندبه میخوانم، نمیتوانم بیتفاوت بمانم. بعد شمرده خواند: کجاست آنکه از خون جد بزرگوارش، شهید کربلا، انتقام خواهد گرفت؟گفت: نمیتوانم خانواده شهدا را ببینم و بیتفاوت بگذرم. اینها از ما انتظار دارند. من فکر میکنم راهی جز جنگیدن ندارم. یا باید شهید شوم، یا باید با پیروزی برگردم.باید تن شیمیایی شدهاش را با کیسهی حمام میشستیم و پوست کهنه را میکندیم. خواستم کمکش کنم، غش کردم. خندید و اول مرا به هوش آورد و بعد افتاد به جان خودش نشنیدم فریاد بزند. وقتی کارش تمام میشد، میگفت: قربان دل بچههای شیمیایی شده. یا زهرا سلامالله علیها به دادشان برس. وقتی شعار میدهیم: ما اهل کوفه نیستیم، امام تنها بماند، یعنی همین ،میدانی در عملیات خیبر، اسیر مراکشی و کویتی هم گرفتهایم؟ امام اگر به کسی خدمت نکرده باشد، به من یکی خیلی خدمت کرده هنوز هم نمیتوانم سالهای قبل از انقلاب را فراموش کنم. از ظلم خان با خاک یکسان شدیم و دوباره بلند شدیم.من حرفهایی از علی میشنیدم که برایم ناآشنا بود. گاهی اول حرص میخوردم اما بعد سر فرصت میگفتم حق با علی است.چند بار رفتیم دکتر، باید تن شیمیایی شدهاش را با کیسهی حمام میشستیم و پوست کهنه را میکندیم. خواستم کمکش کنم، غش کردم. خندید و اول مرا به هوش آورد و بعد افتاد به جان خودش نشنیدم فریاد بزند. وقتی کارش تمام میشد، میگفت: قربان دل بچههای شیمیایی شده. یا زهرا سلامالله علیها به دادشان برس.گفته بودم علی! اگر تو شهید شوی، من فکر نمیکنم فقط همسرم را از دست دادهام. تو مثل یک پدر نصیحت میکنی، مثل یک برادر حرف شنو هستی، مثل یک معلم درس میدهی و مثل یک همسر، باوفا و دلسوزی. پس من چه باید بکنم از درد فراق تو؟ به یاد صحنهی کربلا افتادم و گفتم: خانم، زینب! چطور داغ کسانت را دیدی و صبوری کردی؟! دستم را بگیر و نگذار بشکنم.گفته بود: هر وقت دوریام آزارت داد، یادی از شهدای کربلا بکن.به خود گفتم: خوشایندترین صدا برای شیطان، صدای انسانی است که از درد مصیبت به درگاه خدا ناله کند. پس به صدیقهی کبری متوسل میشوم و میایستم و به شهیدم افتخار میکنم و با یاد و آثارش زنده میمانم. جان گرفتم.هر وقت غمی به دلم سنگینی میکند، علی میآید...برگفته از کتاب خاطرات فاطمهآباد همسرسردار شهید علی بیناتدوین: محمدرضا محمدی پاشاکمنبع : ماهنامه شمیم عشق
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 454]