واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بخوان و غیب شو ! (2)نام من؛ موسی
باران بمب و خمپاره هر لحظه شدیدتر می شد؛ تنها راه فرار هم نیزار بود ولی با قایق نه چندان مطمئن. سربازهای عراقی کل منطقه را پاکسازی می کردند. صدای شلیک های گاه و بیگاه فضای غم زده شهر را بیشتر از خمپاره ها به هم می ریخت. یاعلی گفتند و به سمت نیزار راه افتادند. یکی از زن ها حامله بود و می خواست وضع حمل کند. زن دیگر زیربغلش را گرفته بود تا به قایق رسیدند. تنها مرد باقیمانده قایق را راه انداخت. هنوز چند متری نرفته بودند که صدای سربازهای دشمن به گوش رسید. زن حامله را وحشت گرفته بود و حالش بحرانی تر می شد. تند تند «وجعلنا...» می خواندند تا فرزند آینده میهن نجات یابد. چهار، پنج سرباز آمدند کنار نیزار. آواز می خواندند و به صدای هم می خندیدند. نفس قایق نشینان در سینه حبس شده بود. قایق آرام و بی صدا از کنارشان گذشت؛ مثل سبدی که موسی را نجات داد . نام فرزند را موسی گذاشتند.سهمیه صبحگاهی
بعد از عملیات فتح المبین تیراندازی را کنار گذاشت و رفت سراغ دوره های آموزش رانندگی تانك. عملیات بیت المقدس که شروع شد، رسماً تانک نشین بود. همه بچه ها به طرز عجیبی با آیه «وجعلنا...» انس گرفته بودند. از هر كجا كه می خواستند عبور كنند، به هم توصیه می کردند که «وجعلنا یادت نره!» یا پاسخ می شنیدند: «وجعلنا خواندیم، بروید، امن امن است». هر روز صبح بعد از نماز، شش گلوله به سمت پتروشیمی بصره شلیك می كردند تا سهمیه صبحگاه یشان فراموش نشود! قرار شد شب حدود 15 تانك از رود كارون عبور کنند. روی رود، یك پل باریك و شناور درست كرده بودند و همه تانک ها باید از همان فضای خطرناک می گذشتند. به دلش افتاده بود که نکند عراقی ها پاسخ همه آن گلوله ها را یک جا بدهند! یک راه آرامش داشت؛ دو باره وقت «وجعلنا» خوانی بود. برای هر کدام از تانک ها چهار، پنج «وجعلنا... » می خواند تا به سالمتی از پل عبور کنند وقتی همگی به سوی دیگر کارون رسیدند، حساب و کتاب «وجعلنا»ها از دستش در رفت. خدا چشم و دلشان را در آن شب کور کرده بود.آرامش عجیب
مدتی در پاسگاه آبی در سمت راست جاده خندق، مامور بود. تمام افراد گروهان هم در طول خط مستقر شدند تا از خط حفاظت کنند. همان روزهای اول ماموریت، تكاورهای عراقی به قصد انهدام پاسگاه آبی حمله كردند. شجاع بودند و با امکانات کامل جلو می آمدند؛ سرعت شان هم زیاد بود. عباس معطل نکرد و بلافاصله با بی سیم به احمد عبدالله زاده- فرمانده- اطلاع داد:«ما الان در كمینی نزدیك پاسگاه سنگر گرفتیم. قصد ونقشه نیروهای دشمن انهدام پاسگاه است، چه کنیم خیلی به ما نزدیك شده اند. ...» حاج احمد با آرامش عجیبی گفت: «برادر! وجعلنا بخوانید، دشمن كور می شود ». وضعیت پیچیده تر از آن بود که حرفش را درک کنند. عده ای عصبانی شدند اما چند نفری دستور را اجرا کردند. باور کردنی نبود اما با چشم خودشان دیدند که تکاوران بعثی انگار واقعاً کور شده بودند... .ارمغان خوب
یكی از سربازان عراقی صدایشان زد و فرستادشان به مقر فرماندهی تا محوطه را تمیز كنند، چاره ای نبود. چشمشان افتاد به خودکارهای روی میز. قادر و حسین به هم نگاه کردند و حرف نزده حرف هم را خواندند. خودکار ارمغان خوبی بود برای اردوگاه. وسیله نوشتن دعا، درس و نامه می شد و حسابی به درد می خورد. موقع نظافت، اتاق را شلوغ کردند؛ انگار که خیلی جدی مشغول نظافتند! تا ظهر طول کشید. در همین شلوغ بازی ها قادر خودکاری را در جوراب پای چپش جاسازی کرد. حواسش نبود که یكی از سربازان دارد نگاهش می کند.کار که تمام شد، هر سه سرباز عراقی صدایش کردند؛ «خودكار كجاست؟». قادر انکار کرد؛ «كدام خودكار را می گو یید؟ ». سربازى كه برداشتن خودكار را دیده بود، به پاى قادر اشاره کرد. دنیا پیش چشمش تیره و تار شد. هم خستگی کار، هم از دست دادن خودکار و هم شکنجه و انفرادی روی سرش خراب شد. زیر لب فقط زمزمه كرد«وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون ». یكی، از سربازان عراقی خم شد ولی چیزی نیافت. قادر خودش از بالا خودكار را مى دید. حالتش عوض شد. سرباز عراقی، آن یکی پایش را هم گشت. به دیگری غرولندی کرد و بلند شد و گفت نیست. قادر فقط شکر می کرد و شادمانه به سمت آسایشگاه می دوید. خودکار هدیه مهمی بود.منابع:کتاب فرهنگ جبهه، خاطرات شهدا در پایگاه اطلاع رسانی آوینی،... با بهره گیری از خاطرات کاظم حبیب، رضا حسین زاده، عفت خداداد حسینی، عباس حاجی و قادر آشنا.سمیه پهلوان دوست
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 272]