تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 1 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام سجاد (ع):حق بزرگ‏تر خداوند اين است كه او را بپرستى و چيزى را با او شريك نسازى، كه اگر خال...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812039009




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فرار از طوفان


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: فرار از طوفان
فرار از طوفان
باد و طوفان در میان صخره ها می پیچید. هوای كوه های سر به فلك كشیده ی كردستان سرد و یخ زده بود. باد زوزه میكشید و دانه های ریز برف را به این سو و آن سو می برد.دشمن، چند اسیر ایرانی را با خود می برد.  آنها در یكی از عملیات ها، این چند نفر را اسیر كرده بودند.نیروهای دشمن، فریاد می زدند و با خشونت فراوان، اسرا را با خود می بردند.تاب و توان برای اسیران نمانده بود. ابوالفضل هم یكی از همین اسرا بود كه خودش را در میان سوز و سرما به جلو میكشید. تصور دور شدن از وطن به جانش آتش میزد.  اما نه او و نه دیگر همرزمانش نمی توانستند كاری بكنند. كوچك ترین حركتی برای فرار مساوی بود با رگبار گلوله های دشمن.دل توی دل ابوالفضل نبود.  نمی دانست چكار كند.  با تمام وجود از خداوند می خواست كه كمكش كند.سربازان دشمن، دایم فریاد می زدند، تهدید می كردند و سعی می كردند از میان باد و طوفان، اسرا را عبور بدهند و با خودشان ببرند.ابوالفضل تمام خاطراتش را ناخودآگاه در ذهنش مرور كرد. یاد همرزمانش افتاد و خانواده و دوستانش، مثل این بود كه در كوتاه ترین زمان، تمام دوستان و نزدیكانش از ذهنش گذشتند. هیچ تصوری از دنیای سخت اسارت نداشت.  هر چه بود برایش خیلی سخت بود كه در چنگ دشمن اسیر باشد.ناگهان اتفاق عجیبی افتاد. ابوالفضل همان طور كه سایه به سایه ی گروه اسرا و دشمن راه میرفت، ناگهان احساس كرد كه زمین در زیر پاهایش دهان باز كرد و او را در خودش بلعید.  او با تمام هیكل، درون یك گودال بزرگ افتاد. از افتادن ناگهانی اش در گودال، دلش لرزید. اگر گودال را میدید و در آن می افتاد اینقدر دلش نمی ریخت اما وقتی بی خبر این اتفاق افتاد مثل این بود كه به گودالی عمیق افتاده باشد دلش ریخت.وقتی به خودش آمد، از سر و صدای سربازهای دشمن خبری نبود. آنها بدون اینكه متوجه افتادن او شده باشند، در میان باد و طوفان، رفته بودند. اتفاق عجیبی برایش افتاده بود.  بی آنكه بتواند كاری كند، از دست دشمن گریخته بود.دست و پایش درد میكرد. حالا همه جا سكوت بود. فقط گاهی صدای باد را می شنید كه زوزه كشان عبور میكرد و خار و خاشاك را به داخل گودال می ریخت.ابوالفضل دست به دعا برداشت. مثل این بود كه خداوند از همیشه به او نزدیك تر است. با تمام وجود دعا كرد و از او كمك خواست.نمی دانست كجاست. سعی كرد خودش را از گودال بیرون بكشد.فكر كرد كه اگر از گودال بیرون بیاید كدام سمت برود. نكند دوباره به سمت نیروهای دشمن برود. اما هر چه بود در دلش خوشحال بود كه از دست دشمن گریخته است.چند ساعت گذشت.  هوا كم كم سردتر و آسمان تاریك تر میشد. غروب شده بود.ناگهان صدایی شنید. سعی كرد خودش را درون گودال مخفی كند. یك نفر به زبان كردی آواز می خواند و پیش میآمد.  كمكم صدای گله ی گوسفندان را شنید. امید زیادی توی دلش دوید. انگار به یكباره تمام آن سردی و سرما به روشنی و امید رهایی تبدیل شد.یك چوپان، همراه گله اش از صحرا بر می گشت. خوشحال شد. با تمام توانی كه داشت فریاد زد و كمك خواست.  چوپان با شنیدن صدای فریاد او یك لحظه دست از خواندن كشید.  آرام و با احتیاط به سمت گودال آمد. با دیدن ابوالفضل، ناگهان یك قدم به عقب گذاشت. گله به همراه او تا نزدیك گودال آمد. ابوالفضل دوباره صدا زد و از او كمك خواست.من ایرانی هستم، ایرانی...  اسیر دشمن بودم كه توی این گودال افتادم...  كمكم كن كه راهم را پیدا كنم و برگردم.جوان چوپان دوباره نزدیك تر آمد. با تعجب به چهره ی ابوالفضل خیره شد. بعد با مهربانی دست دراز كرد و دستان او را گرفت و از گودال بیرونش آورد.  خندید و گفت: - من هم ایرانی هستم...  نترس، كمكت میكنم. جوان چوپان كمی نان و پنیر به ابوالفضل داد و بعد آرام و شمرده و با دقت، مسیر برگشت را به ابوالفضل نشان داد.چند ساعت بعد،ابوالفضل با خوشحالی در میان رزمندگان اسلام بود.  داستانی كه خواندید براساس زندگی سید شهید ابوالفضل شاكری نوشته شده است. سید ابوالفضل، در اسفند ماه سال 1363 پرنده ی سبكبالی شد و به آسمان ها پر كشید. احمد عربلوشاهد نوجوانتنظیم: بخش کودک و نوجوان*********************************مطالب مرتبطعمرولیث و شکیبایی پس گرفتن انعام و صله داستان خواجه برغشی2 داستان خواجه برغشی1 ‎‏شجاعت همراه ترس دبه‏ی روباه و گرگ





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 245]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن