تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس از حرام دورى كند، خداوند به جاى آن عبادتى كه او را شاد كند نصيبش مى‏گردا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821151242




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آخرین شادی اسطوره


واضح آرشیو وب فارسی:برترینها: بخند مرد، مثل هميشه بخند آخرین شادی اسطوره 6 پرده شاد و غرور آفرین، از نمایش زندگي ناصر حجازي كه هميشه عاشق بود...
برترین مجله اینترنتی ایران


روزي كه ناصر حجازي خنديد و همه خنديدندآخرين روز شاد اسطورهمراسم بزرگداشت ناصرحجازي كه به همت هتل پارسيان و مجله زندگي ايده‌آل برگزار شد، آخرين حضور اجتماعي «شاد» اسطوره بود. آن روز خيلي از نام‌هاي بزرگ آمده بودند. نام ناصر حجازي آن‌ها را به آن مراسم كشانده بود و حضور آن‌ها و علاقه‌اي كه به مرد محبوب دروازه‌ها ابراز مي‌كردند، لبخند را بر لب عقاب آورد. آن روز حال اسطوره خوب بود، هم حال جسمش، هم حال روحش، حال همه آن‌هايي كه آنجا بودند هم خوب بود. قهرمان نشاني از ضعف يا شكست نداشت، مي‌خنديد و شوخي مي‌كرد، در چهره‌اش آشكار بود كه درد مي‌كشد، ردپاي مبارزه با بيماري لعنتي روي چهره‌اش آشكار بود اما تمام آن‌هايي كه آنجا حاضر بودند، براي چند ساعت آن سايه ناراحت‌كننده بالاي سر عقاب را از ياد بردند، زيرا عقاب خوشحال بود. همه زندگي ناصر حجازي در مبارزه گذشت، مدت زيادي مبارزه براي اثبات خود و مدت زيادي هم مبارزه براي اثبات اين‌كه هنوز تمام نشده و مدت زيادتري هم مبارزه براي اثبات اين‌كه نشستن روي نيمكت مربيگري هم به اندازه ايستادن درون دروازه كارآمد است. اما 2 سال آخر زندگي ناصرخان، صرف مبارزه‌اي كاملا متفاوت شد؛ مبارزه‌ با دشمني كه مي‌دانستيم و مي‌دانست مغلوب نمي‌شود، اما مهم اين بود به دشمن نشان ندهي كه مغلوب مي‌شوي و تا آخرين لحظه روحيه‌ات و اميدت را از دست ندهي. مي‌گويند مرگ آدم‌هاي بزرگ با آدم‌هاي معمولي فرق دارد،‌ ناصرحجازي مرد بزرگي بود، رفتنش نشان داد كه او چقدر بزرگ بود. اما ما اين خوشبختي را داشتيم كه در آخرين روز «شاد» ناصرحجازي در كنار او و خانواده‌اش بوديم. در مراسم بزرگداشتي كه چهره‌هاي شناخته شده سينما و ورزش آمده بودند تا به او اداي احترام كنند. ناصر حجازي در اين مراسم، چهره‌اي رنجور داشت اما رفتارش عالي بود و همه حاضران را سر شوق آورد. آن مراسم آخرين روز خوشحال ناصر حجازي در جمع دوستان و هوادارانش بود. قطعا او روزهاي خوبي را در دل خانواده‌اش تجربه كرد اما اين آخرين روز «شاد» حضور او در اجتماع بود و ايده‌آل خوش‌شانس بود كه اين مراسم را برگزار كرد تا خاطره‌اي شاد از دروازه‌بان بزرگ تاريخ فوتبال ايران،‌ در ذهن بسياري از علاقه‌مندانش حك شود.

1348خوشحالي براي مردي مثل ناصر حجازي شايد ديدن ثمره زندگي خودش باشد، زندگي براساس «اصول و قوانين خودش»، اصولي كه براي خودش «تعريف» كرد، حركت با پاهاي خودش، به‌دست آوردن موفقيت تنها با تكيه به «خودش» و اينگونه شد كه «عقاب مغرور» زاييده شد. زندگي در خانواده‌اي كه پدر به برادر بزرگتر توجه داشت كمي فرق داشت و سخت هم بود. ناصر از نگاه خانواده شغلي نداشت و فوتبال براي آنها «تفريح» بود كه هيچ پولي از آن به‌‌دست نمي‌آيد. وقتي بازيكن «تاج» شد و با بسته‌اي پول به خانه آمد، پدر گفت:«اين پول را دزديدي؟» و به باشگاه استقلال زنگ زد تا مدير وقت باشگاه گواهي دهد اين پول حلال‌تر از هر پولي است تازه روزي جايگاه بهتري از برادر بزرگتر پيدا كرد كه اسمش در جمع ملي پوشان اعزامي به شوروي قرار گرفت و هنوز هيچ‌كس باورش نمي‌شد كه با «فوتبال» بشود به فرنگ رفت، آن روز بود كه ناصر حجازي باز هم خودش را ثابت كرد و در دلش غوغايي شد. آغاز پرواز عقاب...1352فهميدن ناصر حجازي هم «هنر» مي‌خواهد، او مرد توداري بود و براي همين خوشحالي‌هايش هم خاص بود. او خاص‌ترين مرد فوتبال كشورش بود و خاص‌ترين هم ماند، ناصر براي هم سن و سال‌ها و هم دانشگاهي‌هايش هم، مرد ويژه‌اي بود. شايد او هيچگاه «كافه تريا» را از ياد نبرد؛  اوايل دوران دانشجويي در مدرسه عالي ترجمه زبان تهران - بالاتر از چهارراه امير اكرم- چنددانشجوي شاد و بي‌خيال در كافه ترياي دانشكده جمع شده بودند و گپ مي‌زدند. يكي از آن روزهاي بي‌تكرار، ناصر –كه آن روز مردي مشهور بود- هم آمد و هم سفره دانشجويان شد. از همان روز نگاه بهناز شفيعي و ناصر حجازي به يكديگر گره خورد و مدتي گذشت تا بالاخره ناصر به خواستگاري رفت. شايد آن روز بهناز ناراحت شده بود، آن روزها كه با بي‌ام‌و‌ رفته بودند دور بزنند، پشت چراغ قرمز تقاطع خيابان حافظ ايستاده بودند كه يك مرتبه چندتا دختر دبيرستاني شروع كردند به فحش‌دادن، اينكه چرا ازدواج كردي؟ آخه الان موقع ازدواج كردن بود؟ و... حجازي لبخندي به بهناز زد و گفت:« ول كن اينارو. همه شون دنبال شوهر هستن ولي تو يه شوهر داري كه عاشقته.» او خوشحال بود، به خاطر اينكه انتخاب خودش را كرده بود...1354خوابيده بود، خواب خواب، ناگهان هم اتاقي‌اش آمد بالاي سرش و گفت: «پاشو، خانومت تو بيمارستانه، بچه‌ات داره به دنيا مياد» عاشق پسر بود، دروازه‌بان تيم ملي بود و دوست داشت پسري داشته باشد كه راهش را ادامه دهد. در راه به همه چيز فكر مي‌كرد، از سرمربي تيم ملي اجازه گرفت و رسيد به بيمارستان... «مژدگاني بدهيد آقاي حجازي! بچه تان پسر است» دل توي دلش نبود. او پسردار شده بود و چون قهرمان ذهنش در آن روزها «آتيلا» پادشاه معروف هون‌ها در فيلمي هاليوودي بود، نامش را «آتيلا» گذاشت. بعدازظهر كه به اردو برگشت، خودش را آماده كرده بود روي سكوها بنشيند اما سرمربي او را به زمين فرستاد و او شد دروازه‌بان تيم، آن روز با آنكه خسته بود اما بهترين نمايش عمرش را نشان داد، مرد اول ميدان شد، در يك روز دو اتفاق دلچسب...1367نااميدانه در خانه نشسته بود، كسي سراغش را نمي‌گرفت، دنياي بدي بود، انگار يادشان رفته بود اما هيچ اعتراضي نمي‌كرد. به اصرار همسرش گوشي را برداشت تا به باشگاه بنگلادشي زنگ بزند، نااميد از همه جا... «آقاي حجازي؟ شما كجا هستيد؟ همه منتظر شما هستيم، زود بياييد» شوكه شده بود؛ نامردي بزرگي در حق او شده بود، اول اينكه به زور از او خداحافظي كردند و دوم اينكه  كسي كه كار براي‌اش درست كرده بود، خبرش نكرد تا خودش را به بنگلادش برساند...داستانش طولاني‌است...10 هزار دلار آن روزها كاسب شد. با آن پول خانه‌اي خريد و خيالش از تهران و خانواده‌اش راحت شد. بعد از آن همه روزهاي سرد، خدا خيلي دوستش داشت كه دوباره وضع زندگي‌اش خوب شده بود؛خنده روي لبانش بود؛ آن روز كه به تمرين رفته بود و سرمربي محمدان بنگلادش به دفتر باشگاه رفت و ناگهان بعد از چند دقيقه آمد بيرون و گفت:«بفرماييد مدير باشگاه كارتان دارد.» رفت دفتر مدير و به او گفتند:«آقاي سرمربي مي‌گه نمي‌تونه شما را به‌عنوان بازيكن بپذيرد، پيشنهاد داده شما سرمربي باشيد و ايشان هم كمك مربي.» باورش نمي‌شد، خوشحال بود چون بالاخره يكي قدرش را دانست، برايش مهم نبود آن هم در بنگلادش، دلش به همين هم خوش بود...او مرد سالمي بود.1375خوشحالي براي ناصر حجازي يعني به خانه برگردد؛ استقلال، اين نامي بود كه او هميشه به آن عشق مي‌ورزيد. روزي كه به اين تيم آمد «خوشحال» بود، او استقلال را خانه خودش مي‌دانست و براي همين دوست داشت هميشه اين خانه «بهترين» باشد...او با اين تيم بهترين دروازه‌بان ايران شد، با اين تيم دومين دروازه‌بان قرن آسيا شد و تمام شهرت و محبوبيتش را به اين تيم متعلق مي‌داند، براي همين «خوشحال» بود، چراكه استقلال خانه‌اش بود. مرد به خانه‌اش بازگشت.1390اين اواخر همچنان خوشحال بود، وقتي با او از زندگي مي‌گفتيم، پاسخ جالبي مي‌داد:«روي پاي خودم ايستاده‌ام، مردم دوستم دارند، شرمنده‌ام مي‌كنند، همين براي من بس است.» خوشحالي حجازي همين بود، ساده و بي‌آلايش، از جنس مردمي كه به آنها عشق مي‌ورزيد، اينكه او را به خاطر «زندگي‌اش» دوست دارند، به خاطر «رفتارش»، به‌خاطر «بهترين»بودنش، به خاطر «استقلال شخصيتي»، به خاطر «مرد» بودنش...اينگونه مي‌شود كه «تشييع جنازه» تبديل به «تشويق جنازه» مي‌شود، تبديل به «اسطوره» مردمي مي‌شود كه براي حضور در مراسم‌‌هايش سر و دست مي‌شكنند...او بايد هم خوشحال باشد چرا كه هميشه علت خوشحالي مردم بوده است. هميشه علت احترام و تمجيد مردم بوده است خاطراتش هميشه همراه‌مان خواهد بود و يادمان خواهد ماند كه او خوشحال و مغرور و اميدوار بود تا آخرين روزي كه  او را ديديم... باز نشر اختصاصی: مجله اینترنتی Bartarinha.ir
برترین مجله اینترنتی ایران





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترینها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 420]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن