واضح آرشیو وب فارسی:برترینها: سوسمار و سونیا قصه کودکانه
خانه سونیا کنار یک جنگل بزرگ بود. مدرسه سونیا در طرف دیگر جنگل بود. سونیا هر روز که میخواست از مدرسه به خانه برگردد با همکلاسیهایش از جنگل میگذشت. سونیا و دوستانش تمام جنگل را میشناختند. همه با هم از لای درختهای بلند رد میشدند، روی پل چوبی به هم مسابقه دو میگذاشتند و اگر وقت داشتند کمی در جنگل قایم باشک بازی میکردند.یک روز ظهر دوستان سونیا قرار بود توی مدرسه بمانند و در یک کلاس فوقالعاده شرکت کنند. سونیا که از همه آنها کوچکتر بود و کلاس نداشت، مجبور شد تنها به خانه برگردد. سونیا کیفش را انداخت روی کولش و تک و تنها در جنگل به راه افتاد. از لای درختها گذشت، چند تا تمشک از بوتهها چید و خورد و دنبال خرگوشها کرد. کمی که گذشت رسید به رودخانه. پایش را که گذاشت روی پل صدایی شنید.صدا گفت: خانم کوچولو، خانم کوچولو....سونیا دور و بر را نگاه کرد اما هیچی ندید.گفت: تو کی هستی؟صدا گفت: پایین پل را نگاه کن، من کنار رودخانه دراز کشیدم.سونیا نگاه کرد. دید یک سوسمار گنده کنار رودخانه خوابیده و دارد به او نگاه میکند. سونیا از جا پرید. خیلی ترسیده بود. نرده پل را محکم گرفت و گفت: آقا سوسماره، تورو خدا منو نخور.سوسمار گفت: من که کسی رو نمیخورم. غذای من علف و سبزیهای رودخونهست. من اینجا تنهام. دنبال دوست میگردم. میشه با من دوست بشی؟سونیا گفت: قول میدی منو گاز نگیری؟سوسمار گفت: تو یک روز با من دوست باش، اگه دوست خوبی نبودم دیگه باهام حرف نزن. سونیا قبول کرد. سوسمار و سونیا شروع کردند به قدم زدن در جنگل. سونیا اول با فاصله از سوسمار راه میرفت. اما کمی که گذشت، یکقدم، یکقدم به او نزدیکتر شد. آنها کلی با هم بازی کردند و قرار گذاشتند فردا دوباره همدیگر را کنار پل ببینند و با هم بازی کنند. حالا سونیا برای خودش یک راز داشت. او با یک سوسمار دوست شده بود. هیچکدام از دوستهای سونیا همچین دوست بامزهای نداشتند.فردای آن روز سونیا دلش میخواست تنها به خانه برگردد. دلش میخواست دوباره برود پیش دوست جدیدش و با او بازی کند. به خاطر همین وقتی دوستهایش میخواستند به سمت خانه راه بیفتند، سونیا به آنها گفت: «من باید بمانم مدرسه و چیزی از خانم معلم بپرسم. خودم تنهایی برمیگردم.» بچهها قبول کردند. سونیا کمی بعد به سمت رودخانه به راه افتاد. وقتی رسید، دید سوسمار پایین پل منتظرش ایستاده. سوسمار که سونیا را دید تند تند آمد به طرفش. سونیا که دیگر نمیترسید دست سوسمار را گرفت و با هم شروع کردند به قدم زدن.سوسمار از زیر شاخ و برگ درختها رد میشد و سونیا از روی آنها میپرید. سوسمار توی رودخانه شنا میکرد و سونیا از روی پل میدوید. آن روز به آنها خیلی خوش گذشت تا اینکه وقت رفتن شد. سونیا موقع خداحافظی به سوسمار گفت: «شاید فردا نتوانیم با هم بازی کنیم. من باید با دوستهایم برگردم خانه.» سوسمار گفت: «خب دوستهات رو هم بیار. همه با هم بازی میکنیم.»روز بعد وقت برگشتن به خانه سونیا به بچهها گفت: «من توی جنگل یک دوست جدید پیدا کردهام. بیایید تا او را به شما نشان بدهم.» کنار پل، سونیا سوسمار را به بچهها نشان داد. سوسمار به بچهها سلام کرد. اما دوستهای سونیا تا سوسمار را دیدند جیغ کشیدند و فرار کردند. هر چه سونیا به آنها گفت صبر کنند، سوسمار آنها را اذیت نمیکند فایده نداشت. بچهها رفتند و سوسمار و سونیا با ناراحتی از هم جدا شدند.روز بعد سونیا برای دوستانش توضیح داد سوسمار کسی را اذیت نمیکند. اما آنها قبول نکردند با او بازی کنند. خودشان راهشان را کج میکردند و جنگل را دور میزدند تا یکوقت از کنار رودخانه و سوسمار رد نشوند. سونیا بعد از مدرسه تنهایی میرفت توی جنگل، کمی با سوسمار بازی میکرد و برمیگشت به خانه.یک روز وقتی سوسمار و سونیا داشتند با هم بازی میکردند از آن طرف جنگل صدای جیغ بلندی شنیدند. یک نفر کمک میخواست. تند و تند راه افتادند به سمت صدا. وقتی رسیدند دیدند یکی از دوستهای سونیا روی زمین افتاده و یک مار بزرگ بدجنس دارد به او نزدیک میشود. بقیه بچهها هم ترسیده بودند و چسبیده بودند به یک درخت گنده. دوست سونیا جیغ میزد و کمک میخواست. سوسمار به سونیا گفت عقب بایستد. بعد رفت به سمت مار. مار بدجنس تا سوسمار را دید یک «فِـــش» بلند کرد و فرار کرد.دوست سونیا از روی زمین بلند شد و آمد به سمت سوسمار. بقیه بچهها هم دور آنها جمع شدند. دوست سونیا گفت: «سوسمار مهربان، متشکرم از اینکه من را نجات دادی.» سوسمار خوشحال شد. بقیه بچهها هم که دیگر از سوسمار نمیترسیدند آمدند نزدیک. سوسمار برای آنها توضیح داد که غذای او فقط علف و سبزی است. او هیچوقت هیچ بچهای را اذیت نمیکند. از آن روز به بعد سونیا و دوستانش با هم از مدرسه به خانه برمیگشتند و سر راه با سوسمار بازی میکردند. حالا همه بچهها یک دوست خوب داشتند که همیشه در جنگل از آنها مواظبت میکرد. سوسمار هم چندتا دوست خوب داشت و دیگر تنها نبود. باز نشر اختصاصی: مجله اینترنتی Bartarinha.ir
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترینها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 255]