واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: جامعه > گردشگری - گزارش خبرآنلاین از لالجین شهری در شمال همدان که سرامیک و سفال آن شهرتی جهانی دارد عکس و گزارش: امیدسلیمی بنی: می گوید: "این کارگاه ها، این کوره ها بدبختمان کرد." می پرسم: "چرا؟ شما که کار دارید و وقتی کار باشد همه چیز رو به راه است؟" آه می کشد: "همین دیگر، از بچه گی، توی همین کارگاه ها و کوره ها کار کرده ایم و پولش نقد بود و گرفتیم. دیگر چه کسی رفت دنبال درس خواندن؟ الان که 43 سال دارم، سواد درست و حسابی ندارم. فقط بلدم بشینم پشت این چرخ و هی کوزه و کاسه و گلدان بسازم، بچه ها همینطور." به دستهایش نگاه می کنم که چه استادانه، گل را ورز می دهد و از توده ای بی شکل، کوزه ای می سازد که اگر خیام زنده بود، در وصف این کوزه گر و کوزه و محتویاتش رباعی دیگری می سرود. از استاد می پرسم از پارسال که آمده ام به دیدنش، وضعیت تغییری کرده؟ شانه بالا می اندازد: "نه، ما می گوییم سال به سال، دریغ از پارسال. امسال گازوئیل گران شده، کرایه بار هم رفته بالا، مردم هم دیگر نمی خواهند کاسه و کوزه و گلدان سفالی بخرند. چین، بازار را پر کرده از سرامیک و آرکوپال و پلاستیک. ولی شکر خدا هنوز چرخ می چرخد." وبه چرخ زیر دستش نگاه می کنم که با پایه و تسمه ای به موتور الکتریکی وصل است، حالا دیگر چرخ کارگاه های لالجین هم برقی شده و کوزه گرها موقع کار، آوازهای قدیمی نمی خوانند، ضبط زهوار دررفته ای از گوشه ای که معلوم نیست کجاست آواز می خواند: "مرا گویی کرایی من چه دانم من چه دانم من چه دانم، چنین مجنون چرایی من چه دانم من چه دانم من چه دانم..." استاد احمد، در کارگاهی کار می کند که به گفته خودش، 250 سال قدمت دارد. نسل اندر نسل او، همینجا، در لالجین، شهری در 30 کیلومتری شمال همدان، کوزه گر بوده اند. شهری که حالا نزدیک به 30 هزار نفر جمعیت دارد و بیش از 200 کارگاه سفالگری در آن مشغول به کارند، ولی این کارگاه، سقف گنبدی دارد، دود گرفته و سنگین و دیوارهای میان حجره ها، هر یک به تنهایی تا یک متر، قطر دارند. این طرف و آن طرف هم ستونهایی از چوب زیر تیرهای سقف زده اند، جایی که تیرها شکم داده و توان نگهداشتن خروارها خاک ریخته شده بر پشتشان را ندارند. کوچه و پس کوچه های لالجین، پر است از این کارگاه ها که بیشترشان، جدید و صنعتی شده اند. کارگاه های سنتی سفالگری در محلات مرکزی شهرند که هنوز، کوچه هایش خاکی است و تنگ و نامنظم، استاد احمد در دل یکی از این کوچه ها، کارگاه کوچکی را به همراه برادرانش اداره می کند. کارگاه خاندان کریمی، 6 حجره بزرگ و کوچک دارد. حجره اصلی که چرخها در آن قرار دارد، ورودی کارگاه را تشکیل می دهد، یعنی پرنورترین قسمتی که می شود در این سفالگرخانه دید و تاریکترین حجره آن در قعر کارگاه است که همان کوره باشد، جایی برای گداختن تن و بدن سفالهایی که ساخته اند. چند حجره بعدی را گذاشته اند برای خشک کردن سفالهای تازه ساخته شده، نگهداری از گل سفتی که می گویند هر تن آن را 15 هزار تومان خریده اند و یکی دو انبار از سفالهای لعاب دار. لعاب را خودشان نمی زنند. می دهند به کارگاه رنگرزی همسایه که شوهر خواهرشان است. مزرعه مریخی در دل سفالگری استاد احمد، کوره را در 3 روز پر می کند، نه اینکه سفالهای زیادی تولید کند، کوره کوچک است. وقتی از در کوچک آن، چهاردست و پا داخل می خزم، تازه متوجه می شوم کوره، فضایی است گرد که سوراخ کوچکی در بام دارد. این سوراخ را وقتی می خواهند مشعل را روشن کنند، می بندند. حرارت گازوئیل در کوره باقی می ماند و مشعل، هر لحظه به آن می دمد. این می شود که تمام کنج و پسله این تاقچه های گرد، حرارت می خورد و حسابی می پزد. توی این کوره ها، با این همه کوزه ریز و درشت که بی نظم و با نظم روی همدیگر تلنبار شده اند، آدم خیال می کند در سرزمین مریخیها فرود آمده، آن هم وسط مزرعه ای که به جای گل و گیاه در آن، کوزه و کاسه و گلدان سبز شده، خواهر زاده صاحب کارگاه با من وارد کوره می شود تا توضیح دهد چطور تولیدات را روی هم می چینند و بعد، مسیر شعله و دود را نشانم می دهد. از کوره که بیرون می آییم، نوبت دیدار از کارگاه رنگرزی است. کارگاهی از چند قدم مانده به ورودی آن، بوی تینر و رنگ، مشام را می آزارد. داخل کارگاه، دیگر از چرخکار و وردست خبری نیست. تا سقف، سفالها را روی همدیگر چیده اند. اتاق رنگ، گوشه کارگاه نیمه تاریک است. اتاقهایی که با بدنه بشکه های آهنی درست کرده اند و داخل آن، چرخی است که با موتور برقی می چرخد، البته با سرعتی بسیار کمتر از چرخ سفالگری و ماسکی برای کسی که رنگ می پاشد. این روزها دیگر پیسوله و کمپرسور، رنگ را به سفالها می پاشد و لعاب را هم همینجا می دهند. آن سوی کارگاه، کوره رنگ است که برای همه سفالها روشن نمی شود، برای کارهای ممتازی که قرار است بر دوش کامیونها، از لالجین و همدان بگذرد و به دست مشتریهای آن سوی آب برسد. رنگ لعابی را این جا به آتش می سپرند تا همیشه تازگی خود را حفظ کند. بیرون کارگاه، هیاهویی به گوش می رسد. وقتی از تاریک روشنای رنگرزی به کوچه خاکی قدم می گذارم، وانت نیسانی را می بینم که مقابل کارگاه بزرگی ایستاده و چند کارگر جوان و نوجوان، مشغول بار کردن سفالها به آن هستند. کوچکترین این کارگرها هنوز خطش ندمیده، خواهر زاده استاد احمد می گوید: "روزی 12 تا 15 هزار تومان دستمزد همین بچه است. پس چرا باید برود وقتش را پشت میز و نیمکت مدرسه بگذراند وقتی می تواند ماهی 400 هزار تومان به جیب بزند؟" می گویم: "عقلم دیگر به اینجاها قد نمی دهد، ولی اگر از دایی ات بپرسی می گوید ای خوشا این کارگاه ها نبود و مدرسه بود تا عمر اینطور با دستهای گلی و پشت قوز کرده در تاریکی پشت چرخها نمی گذشت." اینبار اوست که شانه بالا می اندازد و چیزی نمی گوید. از مهمان نوازی شان تشکر می کنم و به راه می افتم. خیابان خروجی لالجین، پر است از فروشگاه های سرامیک و سفال که حالا هر قطعه ای از آن، برای خود قدر و قیمتی پیدا کرده و مشتریان پر پا قرصی در همه جا دارد، آخر سفال هر کارگاهی که به پای تولیدات اینجا نمی رسد: به پای سفال و سرامیک لالجین! 13344
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 434]