تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):دو خصلت است كه بالاتر از آنها چيزى نيست: ايمان به خدا و سود رساندن به برادران.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815418834




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

راز پنهان1


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: راز پنهان (1)
راز
ظهر یک روز گرم تابستان بود. صالح در خانه‏ی کوچک و محقر خویش، در حال عبادت و راز و نیاز با خدا بود. کودکان لاغر و رنگ پریده‏اش از شدت گرسنگی و ضعف به خواب رفته بودند. صالح دست‏هایش را به سوی آسمان بلند کرد و از سوز دل گفت: خدایا! تو می‏دانی که چقدر تلاش کردم تا کاری پیدا کنم و شکم همسر و فرزند‏انم را سیر کنم. ولی نشد. خدایا! تو می‏دانی که حتی لقمه‏ای نان در خانه‏ی ما پیدا نمی‏شود. تو می‏‏دانی  که کودکانم دو روز است فقط آب خورده‏اند...صالح دیگر حرفی نزد. فقط چشم‏های پر از اشکش را به آسمان دوخت.در همین لحظه از حیاط خانه صدای بلندی به گوش رسید. صالح اشک‏هایش را پاک کرد و با عجله به سوی حیاط دوید. آنچه را که می‏دید نمی‏توانست باور کند. گوسفند چاقی در وسط حیاط کوچک خانه ایستاده بود. صالح‏ تردید نکرد که دعاهایش مستجاب شده و خدا این گوسفند را برای آنها فرستاده است. گوسفند را ذبح کرد و با خوشحالی همسرش را صدا زد. همسر صالح با مقداری از گوشت گوسفند خوراک خوشمزه‏ای درست کرد و بقیه را هم نمک زد و در آفتاب گذاشت تا خشک شود. در همین هنگام صدای کوبیدن در بلند شد. صالح در را باز کرد. عدی، همسایه‏ی ثروتمندشان با چهره‏ای عبوس پشت در ایستاده بود. عدی بدون اینکه اجازه بگیرد، صالح را کنار زد و داخل حیاط شد. با دیدن گوشت‏های نمک زده، نگاه مشکوکی به صالح کرد و گفت: می‏بینم که گوشت زیادی در خانه دارید. صالح گفت: بله. خدا به گرسنگی ما رحم کرد و گوسفندی برایمان فرستاد.عدی با خشم فریاد زد: خدا فرستاد؟ آن گوسفند مال من بود. هنگام ظهر از آغل فرار کرد. هر چه در کوچه‏های محله به دنبالش گشتم پیدایش نکردم و حالا می‏بینم که شما آن را ذبح کرده‏اید. دنیا پیش چشمان صالح تیره و تار شد. می‏دانست که عدی مردی خسیس و مال دوست است و تا پول گوسفند را از او نگیرد، رهایش نمی‏کند. او هم که پولی نداشت. پس لابد باید به زندان می‏رفت. اما احساس روشنی به او می‏گفت که این گوسفند هدیه‏ی خداست...عدی دست صالح را گرفت و گفت: باید پیش داوود نبی برویم . او میان ما قضاوت خواهد کرد.طولی نکشید که هر دو نفر در محضر قاضی حاضر شدند.عدی که دست صالح را در دست داشت جلو رفت و گفت: ای داوود! گوسفند من امروز از آغل فرار کرد. در کوچه‏ها سرگردان بود و به طور اتفاقی وارد خانه‏ی این مرد شد. بعد پوزخندی زد و گفت: او هم فکر کرده هدیه‏ی آسمانی است. آن را ذبح کرده و نوش‏جان کرده است! من از او شکایت دارم و تا پول گوسفند مرا ندهد، راضی نمی‏شوم.حضرت داوود رو به صالح کرد و گفت: تو چه می گویی صالح؟ گفت: چند روز بود که من و فرزندانم غذایی نخورده‏ بودیم. تلاش من برای پیدا کردن کار بی‏نتیجه مانده بود. با دلی شکسته دست‏هایم را بلند کردم و دعا کردم که خدا روزی برای ما برساند. در همان حال سر و صدای این گوسفند را از حیاط خانه‏مان شنیدم. یقین کردم که دعایم مستجاب شده. برای همین گوسفند را ذبح کردم...داوود گفت: این دلیل تو منطقی نیست. تو باید می‏دانستی که این گوسفند حتماً صاحبی دارد که به دنبالش می‏آید. صالح دستش را از دست عدی بیرون کشید. قدمی به جلو گذاشت و گفت: ای پیامبر خدا! من اطمینان دارم که آن گوسفند روزی ما بوده است. من به اجابت دعایم ایمان دارم. داوود لحظه‏ای به صالح خیره شد. با ذکاوت پیامبری‏اش دریافت که او راست می‏گوید. ولی در ظاهر دلیلی برای اثبات این موضوع نداشت. داوود پس از چند لحظه سکوت گفت: مسئله‏ی شما به این سادگی نیست. بگذارید دو رکعت نماز بخوانم و از خدا بخواهم تا در قضاوت میان شما مرا یاری کند. آن‏گاه به سوی محل عبادت خود رفت و در را بست. عدی، صالح و گروهی از مردم که به ماجرا علاقه‏مند شده بودند منتظر نشستند تا داوود از عبادتگاه خود خارج شود...بالاخره در باز شد و داوود بیرون آمد. در جایگاه قضاوت نشست و نگاهش را به عدی دوخت.عدی خوشحال بود. می‏دانست که داوود به زودی حکم خود را صادر کرده و صالح مجبور می‏شود پول گوسفند را بپردازد. داوود در حالی که انگشت اشاره‏اش را به سوی عدی گرفته بود گفت: تو باید تمام ثروت خودت را به صالح بدهی... عدی! خوب گوش کن ببین چه می‏گویم. با حکم من مخالفت نکن. هر آنچه را که گفتم انجام بده و گرنه... عدی که هنوز باور نکرده بود داود چه گفته است، متحیرانه پرسید: و گرنه چه؟ داوود گفت: و گر نه رازت را آشکار می‏کنم و تو علاوه بر مال، جانت را هم از دست خواهی داد.                                                                                   ادامه دارد ...دوست نوجوانتنظیم:بخش کودک و نوجوان                                              *************************************مطالب مرتبطباغ گردو (1) تدبیر موش(1) تدبیر موش(2) فیل به درد نخور(1) فیل به درد نخور(2) شهر شلخته ها(1) چرا خرس‌ها با هم می‌جنگند؟(1) چرا خرس‌ها با هم می‌جنگند(2) موفرفری و موقرمزی(1) مو فرفری و مو قرمزی(2)  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 359]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن