واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: کمک های آخرین...از آخرین جلسه ی کمک های اولیه بر می گشت. تازه، سر چهارراه از دوستانش خداحافظی کرده بود که آن اتفاق افتاد...از چند هفته قبل در مدرسه برایشان آموزش کمک های اولیه گذاشته بودند. یک عروسک را که حکم مجروح داشت میآوردند و می خواباندند و کارهای مختلف را رویش اجرا می کردند. از تنفس از طریق دهان گرفته تا ماساژ قلب.
همیشه در گیرو دار آموزشها به این عروسک فکر می کرد. به اینکه اگر واقعی باشد، جرأت می کند بگیرد و لمسش کند و ماساژش بدهد؟ یعنی ممکن است از دیدن آن همه خونی که دارد از بدنش می رود، نترسد؟ فکر می کرد وقتی یک آدم زنده را روبه رویش بگذارند، باز هم اینقدر راحت کمکش می کند؟ بعد از کلاس آموزش کمک های اولیه، به خانه که میرسید، روی تختش ولو می شد و به این فکر می کرد که اگر یک نفر واقعاً حالش بد شود، یا وسط خیابان بیفتد، می تواند این چیزهایی را که یاد گرفته برایش اجرا کند؟ یاد عروسک با آن چشم های بی حالتی می افتاد که انگار سال ها است، مرده. مرده و از هیچ چیز خبر ندارد. شاید هم دارد. شاید یک آدم مرده خیلی بیشتر از او بفهمد. شاید راحت تر باشد. شاید خیلی هم خوب باشد اصلاً. اینجا بود که تمام بدنش می لرزید. فکرش میرفت به این سمت که ممکن است یک روزی خودش هم بمیرد و آن وقت چه؟ مادرش چه می گوید؟ حتماً خیلی گریه می کند. اگر دفتر خاطراتش را باز کنند و بخوانند چه؟ بعد کی برای خواهرش دیکته می گوید؟ بعد پدرش کی را صدا بزند و بگوید:"علی! پاشو بیا این را ببین." او برود و ببیند توی تلویزیون جنگ آهو و شیر است و فقط بخاطر بابا بایستد و نگاه کند. بعدش احتمالاً کتاب هایش را بدهند به کتابخانه ی مسجد... یك روز این فكرها او را به این نتیجه رساند كه وصیت نامه اش را بنویسد. اولین سختی اش انتخاب كاغذ و خودكارش بود. بالاخره یک کاغذ آ چهار و آن خودنویسی را که بابابزرگش چند ماه قبل از مرگش، برای تولدش داده بود برداشت. خودنویس را به خاطر علاقه اش به بابا بزرگ، دوست داشت. پدرش که معمولا خانه نبود. او هم می نشست و با بابا بزرگش حرف می زد و بابا بزرگ به تمام سؤالاتش پاسخ می داد. یادش آمد كه روز فوت او یكی از روزهای بسیار عجیب در زندگی اش بود. نمی فهمید این همه گریه و زاری برای چیست. خود پیرمرد می گفت که مرگ خیلی شیرین است اگر اعمالت در این دنیا خوب باشد. خود پیرمرد در عزاداری های تاسوعا و عاشورا، مرگ را از خدا می خواست. آدم خوبی هم بود. از غرغرهایش که می گذشت، هیچ وقت هیچ کار بدی ازش ندیده بود. مطمئن بود که کارنامه ی اعمالش - این کلمه ای بود که خود بابابزرگش می گفت- خوب است. این بود که نمی فهمید مادرش چرا این همه گریه و زاری می کند. نمی فهمید این همه آدم چرا به او تسلیت می گویند. وقتی بابابزرگش داشت می رفت بهشت، چرا تسلیت؟ از آن روز بود که بیشتر به مرگ فکر می کرد. به اینکه یک روزی خودش هم می میرد و مادرش اینطور برایش ناله و زاری می کند. بعد هم آن برنامه ی کمک های اولیه. وصیت نامه را با نام خدا شروع کرد. خط اول و وسط خط. بابابزرگ می گفت:" این دنیا که این همه با نظم و قشنگ آفریده شده، حتما یک خالقی دارد. یک خالقی که خیلی توانا و مهربان است. اگر برای شروع هر کاری اسمش را بگویی، بدان که تا آخر آن کار، همراهت است و کمکت می کند." علی درباره ی خدا خیلی سؤال داشت، اما هیچ وقت رویش نمی شد از کسی بپرسد. اما بعد از مرگ پدر بزرگ، بزرگترین سؤالش این شده بود که: او الان کجاست؟ دنیای دیگری که توی کتاب دینی اش خوانده بود چه شکلی است. کارنامه ی اعمال را چگونه بدست آدم می دهند و اینکه مرگ چگونه به سراغ آدم می آید؟
وسایلی که فکر می کرد با ارزش است را بین آدم ها تقسیم کرد. میکروسکوپی که بابایش برایش خریده بود را به خواهرش داد. گفت لباسهایش را به مردم فقیر بدهند مگر آن شلوار جین اش را که خیلی دوست داشت. آن را بدهند به پسرعمویش که بهترین دوستش بود. بعد یاد بابابزرگ افتاد كه همیشه می گفت اگر آدم اعمال خوب انجام دهد، آن دنیا بازخواستش نمی کنند. دست از نوشتن کشید و به کارهایش فكر كرد. به اینکه چند بار تقلب کرده، چقدر دروغ گفته، چند بار با بچه های مدرسه کتک کاری کرده. و فکر کرد و فکر کرد. آخر سر هم وصیتنامه اش را تمام نکرد و خوابش برد. ***...اتفاقی كه زندگیش را تغییر داد. از آن روز بود که زندگی را یک طور دیگری دید و مرگ را با تمام وجودش احساس کرد. آن روز یقین کرد كه مرگ هم می تواند به سراغ آدم بیاید و می آید. بدون شک یک روزی سراغ آدم می آید. انگار خدا داشت به او هشدار می داد. بعد از فوت بابا بزرگش و این قضیه ی کمک های اولیه و بعد هم این اتفاق. انگار خدا داشت نشانش می داد كه چقدر موجود ضعیفی است. آنقدر ضعیف که هر لحظه ممکن است بیفتد و بمیرد. آنقدر کوچک که فقط دستهای خدا می تواند حفظش کند. وقتی مرد روی دست هایش جان داده بود؛ مرگ را حس کرد که اطرافش بال بال می زند و از آن روز بود که به هر کاری که انجام می داد، فکر می کرد و اگر اشتباه بود، همان جا تصحیحش می کرد. داشت توی خیابان راه می رفت. تازه سر چهاراه از دوستانش خداحافظی کرده بود که صدای بلندی آمد. زن ها یک دفعه جیغ کشیدند. مردها را می دید که به سمتی می دویدند. دید یک گوشه ی پیاده رو مردم جمع شده اند. دود یک ماشین بلند شده بود. او هم دوید، حلقه را شکافت و مردی را دید که بی جان افتاده بود. ماشین با سرعت زیاد منحرف شده بود و توی پیاده رو به این مرد زده بود. در واقع او را بین دیوار و ماشین له کرده بود. صحنه ی واقعا دلخراشی بود. مرد هنوز زنده بود و نفس نفس می زد. همه شکه شده بودند و کاری نمی کردند. خون در اطراف و جلوی ماشین پاشیده بود. یک نفر داد زد به اورژانس زنگ بزنید. منتظر بود کسی جلو برود و آن چیزهایی را که در یک ماهه ی اخیر یاد گرفته بود، اجرا کند.
اما هرچه سر می چرخاند، کسی جلو نمی آمد و همه فقط بهت زده، به خون ها و مرد نگاه می کردند. حرف های مربی یادش آمد:" همیشه موقعیت هایی پیش می آید که این عملیات به درد شما می خورد. گاهی اوقات در یک جمع شاید شما تنها کسی باشید که قادر است کمکی به مجروح کند." یک چیزی توی گوشش گفت:" برو جلو علی، نترس، تو باید وظیفه ات را در قبال این مرد انجام دهی." انگار صدای بابابزرگش بود. میترسید. پاهایش تکان نمی خوردند. اما می دید که مرد همین طور تنها، یک گوشه ای افتاده و هیچ کس هم کاری نمی کند. از خداوند کمک خواست. عزمش را جزم کرد تا جلو برود و کاری کند. خود را كنار مرد رساند. زیر سر مرد را گرفت و او را بالا کشید و خودش زیرش رفت. کارهایی که باید در این هنگام برای مجروح انجام داد، یک به یک اجرا کرد. همه با تعجب نگاهش می کردند و از خودشان می پرسیدند که چه طور این جرات را پیدا کرده است؟ دست هایش خونی شده بود. خون به شلوار و پیراهنش هم رسیده بود. اوضاع مرد وخیم تر از این حرف ها بود. تصمیم گرفت با او حرف بزند. گفت:" چیزی نشده. ان شاالله همه چیز خوب می شه." اگرچه به حرفش اطمینان نداشت." الان آمبولانس می رسه و شما رو می برن بیمارستان. اونجا بهتون می رسند و خوبتون می کنند." نفس های مرد لحظه به لحظه آرام تر می شد و بی حال تر روی دستش می افتاد." به خدا توکل کنید. هرچیزی که اون بخواد مصلحت ما است." نمی دانست این کلمات از کجا می آیند. انگار که پدربزرگش آنجا بود و توی گوشش این حرف ها را می زد. دیگر کم کم باید آمبولانس می رسید. ناگهان مرد نفس عمیق و صدا داری کشید و سرش را بالا آورد. بعد آرام شد. بعد از چند دقیقه آمبولانس هم رسید. او را با برانکارد توی آمبولانس بردند و نبضش را گرفتند. علی داشت توی آمبولانس را نگاه می کرد. دید کسی که نبض مرد را گرفت، سرش را تکان داد و خیلی آرام پیاده شد. علی جلو دوید و گفت :" چی شد آقا؟" مامور آمبولانس گفت که مرد مرده. فهمید که آخرین نفس ها را توی بغل خودش کشیده است. خیلی مبهوت بود. نمی دانست چکار باید بکند. پاهایش خود به خود جلو می رفت. هر چند لحظه یکبار برمی گشت و به اطراف نگاه می کرد. توی هر کوچه دقیق می شد. دنبال چیزی می گشت. احساس می کرد که هر لحظه چیزی دنبالش است. احساس می کرد مرگ دنبالش آمده. از آن روز بود که همیشه مرگ را پشت سرش می دید. نفهمید چه طور به خانه رسید. پاهایش او را به خانه آورده بود. نفهیمد به مادرش چه جوابی داد وقتی از او با نگرانی پرسید که چه اتفاقی افتاده. خسته بود. خیلی خسته. باید فکر می کرد. نفهمید چه طور به حمام رفت. وقتی متوجه اطرافش شد که روی تخت دراز کشیده بود. به کارهایش فکر می کرد. کارهایی که کرده و کارهایی که نکرده. ناگهان یاد وصیت نامهاش افتاد. بلند شد تا کاملش کند. بلند شد و بعد از آن روز بود که همیشه حضور کسی را پیش خودش حس می کرد. شاید پدر بزرگ، شاید مرد، شاید مرگ، شاید هم خدا.
زهرا مینایی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 404]