واضح آرشیو وب فارسی:برترینها: قند و عسل دخترك و غازهاي وحشي قصه های کودکانه
فصل مهاجرت غازهاي وحشي بود. پدر و مادر ميخواستند بروند ديدن مادربزرگ. مادر به دختر كوچولو گفت: «مواظب برادر كوچكت باش چون الان فصل مهاجرت غازهاي وحشي است و او نبايد تنها باشد.» مادر و پدر رفتند. دخترك حوصلهاش سر رفت. از پنجره دوستانش را ديد كه بازي ميكردند. در آسمان هم هيچ غازي نبود. پس در را باز كرد و به بيرون دويد و مشغول بازي شد. وقتي برگشت ديد برادرش نيست. به آسمان نگاه كرد و دستهي بزرگي از غازهاي وحشي را ديد. دخترك وحشت كرد و به دنبال غازها دويد، اما غازها، دورتر و دورتر شدند. غازها رفتند و دختر كوچولو ديگر غازها را نديد. دخترك نگران شد و گريهاش گرفت. داشت اشكش سرازير ميشد كه صدايي شنيد. صدا گفت: دنبال چيزي ميگردي؟ دخترك به سمت صدا برگشت و چشمش به تنور بزرگي افتاد. دخترك جواب داد: «تو ميداني غازها به كدام طرف پرواز كردهاند؟» تنور گفت: «بايد اول كمي از نان من بخوري تا به تو بگويم.» دخترك با ناراحتي گفت: «من نان سفيد و خوشمزه ميخورم و نانهاي تو را دوست ندارم.» دخترك رفت و رفت تا به يك رودخانه رسيد. رودخانه پُر از شير و مربا بود. رودخانه پرسيد: «دنبال چيزي ميگردي؟»دخترك جواب داد: «تو ميداني غازها به كدام طرف پرواز كردهاند؟» رودخانه گفت: «اول بايد كمي از شير و مرباي من بخوري تا به تو بگويم.»دخترك با ناراحتي گفت: «من فقط كره و عسل ميخورم و شير و مربا دوست ندارم.» بعد از مدتي دختر كوچولو به جنگل رسيد. توي جنگل يك كلبهي كوچك ديد. توي كلبه يك پيرزن مشغول نخريسي بود. دخترك پرسيد: «شما ميدانيد غازهاي وحشي به كدام طرف رفتهاند؟»دختر كوچولو از تنور دور شد و بعد به درخت سيبي رسيد. درخت پرسيد: «دنبال چيزي ميگردي؟» دخترك جواب داد: «تو ميداني غازها به كدام طرف پرواز كردهاند؟»درخت سيب گفت: «بايد اول يك سيب از سيبهاي من بخوري تا به تو بگويم.» دخترك با ناراحتي گفت: «من فقط سيب قرمز باغ ميخورم و اصلاً سيب جنگلي دوست ندارم.» پيرزن جواب داد: «من همه چيز را ميدانم. تو بيا و به جاي من نخ بتاب تا من برگردم و به تو بگويم.»
دخترك شروع به تابيدن كرد. ناگهان موش كوچكي از سوراخي بيرون آمد و گفت: «اين پيرزن يك جادوگر بدجنس است. غازهاي وحشي بچههاي كوچولو را ميدزدند و براي او ميآورند. برادر تو هم در اتاق كناري است.» دخترك به اتاق كناري رفت و برادرش را ديد كه خوابيده است. دخترك برادرش را برداشت و شروع به دويدن كرد. پيرزن وقتي برگشت و ديد كه دخترك فرار كرده است، غازهاي وحشي را دنبال او فرستاد. دختر كوچولو و برادرش به رودخانه رسيدند. غازهاي وحشي آنها را ديدند و به سوي آنها حمله كردند. دختر كوچولو به رودخانه گفت: «خواهش ميكنم ما را پنهان كن.»رودخانه گفت: «اول بايد از شير و مرباي من بخوري.» دختر كوچولو از شير و مرباي رودخانه خورد و رودخانه هم آنها را لاي چندتا از سنگهاي كنار خود پنهان كرد. دخترك از رودخانه تشكر كرد و شروع به دويدن به سوي خانهشان كرد اما غازها دوباره او را ديدند و به سويش حمله كردند. دخترك به درخت سيب رسيد و گفت: «خواهش ميكنم ما را پنهان كن.» درخت گفت: «اول بايد يكي از سيبهاي مرا بخوري.» دختر كوچولو سيب را خورد و درخت هم آنها را مخفي كرد.
آنها به سوي خانه ميرفتند كه دوباره غازها پيدايشان كردند. دخترك به تنور رسيده بود. دخترك به تنور گفت: «خواهش ميكنم ما را پنهان كن.» تنور گفت: «اول بايد كمي از نان من بخوري.» دخترك كمي نان خورد و تنور هم آنها را مخفي كرد. بعد هم دخترك از تنور خداحافظي كرد. وقتي دختر كوچولو به خانه رسيد، پدر و مادرش هنوز نيامده بودند. دخترك احساس شادي كرد چون خوشمزهترين نان و سيب و شير و مرباي دنيا را خورده بود. منبع : مجله شهرزاد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترینها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 395]