تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):به راستى حكمتى كه در قلب منافق جا مى‏گيرد، در سينه‏اش بى‏قرارى مى‏كند تا از آن بي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817032461




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دخترك و غازهاي وحشي


واضح آرشیو وب فارسی:برترینها: قند و عسل دخترك و غازهاي وحشي قصه های کودکانه

فصل مهاجرت غازهاي وحشي بود. پدر و مادر مي‌خواستند بروند ديدن مادربزرگ. مادر به دختر كوچولو گفت: «مواظب برادر كوچكت باش چون الان فصل مهاجرت غازهاي وحشي است و او نبايد تنها باشد.» مادر و پدر رفتند. دخترك حوصله‌اش سر رفت. از پنجره دوستانش را ديد كه بازي مي‌كردند. در آسمان هم هيچ غازي نبود. پس در را باز كرد و به بيرون دويد و مشغول بازي شد. وقتي برگشت ديد برادرش نيست. به آسمان نگاه كرد و دسته‌ي بزرگي از غازهاي وحشي را ديد. دخترك وحشت كرد و به دنبال غازها دويد، اما غازها، دورتر و دورتر شدند. غازها رفتند و دختر كوچولو ديگر غازها را نديد. دخترك نگران شد و گريه‌اش گرفت. داشت اشكش سرازير مي‌شد كه صدايي شنيد. صدا گفت: دنبال چيزي مي‌گردي؟ دخترك به سمت صدا برگشت و چشمش به تنور بزرگي افتاد. دخترك جواب داد: «تو مي‌داني غازها به كدام طرف پرواز كرده‌اند؟» تنور گفت: «بايد اول كمي از نان من بخوري تا به تو بگويم.» دخترك با ناراحتي گفت: «من نان سفيد و خوشمزه مي‌خورم و نان‌هاي تو را دوست ندارم.» دخترك رفت و رفت تا به يك رودخانه رسيد. رودخانه پُر از شير و مربا بود. رودخانه پرسيد: «دنبال چيزي مي‌گردي؟»دخترك جواب داد: «تو مي‌داني غازها به كدام طرف پرواز كرده‌اند؟» رودخانه گفت: «اول بايد كمي از شير و مرباي من بخوري تا به تو بگويم.»دخترك با ناراحتي گفت: «من فقط كره و عسل مي‌خورم و شير و مربا دوست ندارم.» بعد از مدتي دختر كوچولو به جنگل رسيد. توي جنگل يك كلبه‌ي كوچك ديد. توي كلبه يك پيرزن مشغول نخ‌ريسي بود. دخترك پرسيد: «شما مي‌دانيد غازهاي وحشي به كدام طرف رفته‌اند؟»‌دختر كوچولو از تنور دور شد و بعد به درخت سيبي رسيد. درخت پرسيد: «دنبال چيزي مي‌گردي؟» دخترك جواب داد: «تو مي‌داني غازها به كدام طرف پرواز كرده‌اند؟»‌درخت سيب گفت: «بايد اول يك سيب از سيب‌هاي من بخوري تا به تو بگويم.» دخترك با ناراحتي گفت: «من فقط سيب قرمز باغ مي‌خورم و اصلاً سيب جنگلي دوست ندارم.» پيرزن جواب داد: «من همه چيز را مي‌دانم. تو بيا و به جاي من نخ بتاب تا من برگردم و به تو بگويم.»

دخترك شروع به تابيدن كرد. ناگهان موش كوچكي از سوراخي بيرون آمد و گفت: «اين پيرزن يك جادوگر بدجنس است. غازهاي وحشي بچه‌هاي كوچولو را مي‌دزدند و براي او مي‌آورند. برادر تو هم در اتاق كناري است.» دخترك به اتاق كناري رفت و برادرش را ديد كه خوابيده است. دخترك برادرش را برداشت و شروع به دويدن كرد. پيرزن وقتي برگشت و ديد كه دخترك فرار كرده است، غازهاي وحشي را دنبال او فرستاد. دختر كوچولو و برادرش به رودخانه رسيدند. غازهاي وحشي آنها را ديدند و به سوي آنها حمله كردند. دختر كوچولو به رودخانه گفت: «خواهش مي‌كنم ما را پنهان كن.»رودخانه گفت: «اول بايد از شير و مرباي من بخوري.» دختر كوچولو از شير و مرباي رودخانه خورد و رودخانه هم آن‌ها را لاي چندتا از سنگ‌هاي كنار خود پنهان كرد. دخترك از رودخانه تشكر كرد و شروع به دويدن به سوي خانه‌‌شان كرد اما غازها دوباره او را ديدند و به سويش حمله كردند. دخترك به درخت سيب رسيد و گفت: «خواهش مي‌كنم ما را پنهان كن.» درخت گفت: «اول بايد يكي از سيب‌هاي مرا بخوري.» دختر كوچولو سيب را خورد و درخت هم آنها را مخفي كرد.

آنها به سوي خانه مي‌رفتند كه دوباره غازها پيدايشان كردند. دخترك به تنور رسيده بود. دخترك به تنور گفت: «خواهش مي‌كنم ما را پنهان كن.» تنور گفت: «اول بايد كمي از نان من بخوري.» دخترك كمي نان خورد و تنور هم آنها را مخفي كرد. بعد هم دخترك از تنور خداحافظي كرد. وقتي دختر كوچولو به خانه رسيد، پدر و مادرش هنوز نيامده بودند. دخترك احساس شادي كرد چون خوشمزه‌ترين نان و سيب و شير و مرباي دنيا را خورده بود. منبع : مجله شهرزاد





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترینها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 390]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن