واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: آنفلوآنزا کافه کافکا کارت ورودم را که زدم، نگاهی به آبدار خانه انداختم تا به مرادی(آبدارچی) بگویم برایم چای بریزد اما زیر کتری خاموش بود. دیگران گفتند که آنفولانزا گرفته و قرار است یکهفته نیاید. *** کارت ورودم را زدم و بلافاصله به آبدارخانه رفتم که زیر کتری را روشن کنم تا مثل دیروز بی چای نمانم. در شرکتی که کالیبر پرسنلش گشاد است خودت باید به فکر خودت باشی. وقتی وارد شدم با کمال ناباوری دیدم که کتری روشن است و از لوله ی بد قواره اش بخار بیرون می زند. راستی چرا لوله کتری ها را اینقدر بدقواره می سازند؟ حتی کتری های پست مدرن نیز از این قاعده مستثنی نیستند. این سوالیست که از بچگی ذهن مرا درگیر کرده...بگذریم. در هیمن فکرها بودم که صدایی از پشت سرم به گوش رسید که بی شباهت با کشیده شدن قابلمه به آسفالت نبود. صدا گفت: ((سلام. من اومدم)). گفتم: ((غلط کردی که اومدی...مگه قرار نبود تا خوب نشدی نیای)). گفت :((من که خوب شدم!)) و بلافاصله روی صورتم دو سرفه ی خلط دار کرد. چه باید می گفتم؟ چه باید میکردم؟ سرم را انداختم پایین، کارتم را زدم و رفتم خانه! ساعت ۸ صبح، مرادی روی صورتم سرفه کرد و الان که ساعت ۱۲ ظهر است من در بستر، با تب ۴۰ درجه دست و پنجه نرم می کنم. جلویم سوپ و شلغم و آبمیوه ریخته اند، درب اتاق را بسته اند و ضبط را زیاد کرده اند تا صدای ناله هایم را نشنوند. اگر تا عصر زنده بمانم پیش دکتر خواهم رفت. الان از دکتر برگشتم. تا معاینه ام کرد گفت: اوه اوه پسر اوضاع خرابه...خدای من! ...گفتم خب معلومه که اوضاعم خرابه تا نمردم یه کاری بکن. او هم تا می توانست آمپول و قرص نوشت. گفت ۴ عدد از آمپولها را همین الان بزن و بقیه را طی روزهای آتی...گفتم مگر خوب نمی شوم؟ خندید و گفت یکهفته استراحت مطلق. شک نداشتم کارم تمام است. آمپولها را جلوی منشی اش ریختم. داشت کتابی مربوط به بودا می خواند. آمپولها را یکی پس از دیگری آماده کرد و من هم روی تخت دراز کشیدم. اولی را که زد تمام ستون فقراتم تیر کشید و گفتم: یواش... دومی را بلافاصله زد و احساس کردم از کمر به پایین فلج شدم...گفتم اگر بلد نیستی بگو دکتر بیاد!..سومی را که زد تخت را گاز گرفتم و دکتر را صدا زدم...اما فایده ایی نداشت. چهارمی را التماس کردم آرام بزند ولی ناکس بی هوا زد. من هم فریاد زدم ((عوضی)). وقتی شلوارم را بالا می کشیدم پوزخند موذیانه ایی به لب داشت و از کارش راضی بود. من هم گفتم چرا نمی روی خانه و سبزی پاک نمی کنی؟ یا مثلا اسمت را در یکی از این کلاسهای عرفان سکولار نمی نویسی؟ شایدم به درد فروشندگی در هویج بستنی فروشی بخوری...به هر حال به درد همه کار می خوری الا تزریق...فکر کنم خیلی عصبانی شد چون گفت برو پی کارت عوضی!...دختر بی ادبی بود. *** امروز روز دوم بیماری ام است. تبم پایین آمده اما بدنم به شدت درد می کند. همین چند دقیقه پیش داشتم فکر می کردم اولین کارم بعد از بهبودی، کشتن مرادی است. شاید قبلش هم کمی شکنجه اش بدهم و در آخر جسدش را بسوزانم تا کسی را مبتلا نکند... *** امروز روز سوم بیماریست. ۴۰ درجه تب دارم و ساعت ۶ باید سرم بزنم. مشغول آپ کردن هستم تا سر خودم را گرم کنم...تقریبا برای کشتن مرادی به نتیجه خوبی رسیده ام...رویش اسید میپاشم تا به عناصر تشکیل دهنده اولیه اش تجزیه شود. منبع: وبلاگ کافه کافکا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 258]