تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 11 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):كار خير و صدقه، فقر را مى‏بَرند، بر عمر مى‏افزايند و هفتاد مرگ بد را از صاحب...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819792132




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نتیجه بازیگوشی


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نتیجه بازیگوشی
رضا
مادر پیراهنم را که دید، فریادش بلند شد: «خدا بگم چی کارت کنه! آخه تو با این پیراهن چه کار می‏کنی؟ مگر پدرت چقدر در می‏آورد که نصفش را بدهم ماهی دو- سه تا پیراهن واسه تو بخرم.»بعد قیافه جدیدی به خودش گرفت که تازگی داشت؛ یعنی نه آرام شده بود و نه عصبانی بود. یک جور تهدید بود. گفت: «باشه، بلایی به سرت بیاورم که دیگر تا آخر عمر هیچ لباسی را سوراخ نکنی.»توی دلم خندیدم که: «مثلا چه کار می‏کند؟ فوق فوقش به بابا می‏گوید و بابا هم یک سیلی آبدار می‏زند توی گوشم. مگر می‏شوداز خیر گردوهای درخت توی حیاط مدرسه گذشت. یا با بچه‏ها مسابقه بالا رفتن از درخت نداد؟»اما شب هم وقتی بابا آمد، مامان لام تا کام درباره  من حرفی نزد. از همه چیز گفت، مگر سوراخ‏های پیراهن من.صبح فردا، مثل همیشه دیرم شده بود. با عجله کیفم را درست کردم و صبحانه را نصفه کاره خوردم. بعد هم پیراهن مدرسه را از روی چرخ خیاطی قاپیدم و در حالیکه به طرف در می‏دویدم، توی راه آن را پوشیدم. توی کوچه و خیابان دو- سه بار چند نفری پشت سرم قاه قاه شروع به خندیدن کردند. ولی تا من برگشتم، قیافه حق به جانبی گرفتند و ساکت شدند. به مدرسه که رسیدم، صف‏ها بسته شده بود. با عجله رفتم و سرجایم در صف ایستادم که ناگهان صدای خنده پشت سری‏ها بلند شد، همه سرها به طرف ما برگشت. آقای ناظم از پشت بلندگو داد زد: «آنجا چه خبره؟»
بچه ها
بچه‏ها سعی کردند خندهشان را بخورند، ولی گویا نمی‏شد. کمال از پشت سرم گفت: «آقا رضا! مد جدیده؟» گفتم: چی مده بابا ؟ چرا الکی می‏خندی؟» با خنده گفت: یعنی جدی جدی نمی‏دونی؟» گفتم: «نه!»یک آن گوشم سوخت و همراه گوشم که توی دست‏های آقای ناظم بود، به طرف بالا رفتم. آقای ناظم که صدایش از عصبانیت تیز شده بود، گفت: «چه مرگتونه؟ مگر نمی‏گویم ساکت؟!» کمال گفت: «آقا! پیراهن رضا را ببینید.»اقای ناظم نگاهی به پشت پیراهن من کرد و چهره عصبی‏اش خندان شد، گفت: «این چیه پوشیدی پسر؟ با اینکه نمی‏شه بنشینی سرکلاس. کلاس به هم می‏ریزد.»باز هم نفهمیدم قضیه از چه قرار است. تا اینکه آقای ناظم مرا به دفتر فرستاد و آقا یحیی، بابای مدرسه برایم یک پیراهن چروکیده آورد. وقتی پیراهن سفید را در آوردم، تازه فهمیدم که چرا همه به من می‏خندیدند. مادرم جای سوراخ دیروز را با یک پارچه سرخ که گل‏های سبز و آبی ریز داشت وصله کرده بود.همشیره شما «شوربا»تنظیم: بخش کودک ونوجوان**********************************مطالب مرتبط بار خر روی دوش قاطر کلاغ و کوزه دریس، مسئولیت حمل می‏کند رسول اکرم و دو حلقه جمعیت بازی پدربزرگ و نوه





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 217]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن