تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام سجاد (ع):حق بزرگ‏تر خداوند اين است كه او را بپرستى و چيزى را با او شريك نسازى، كه اگر خال...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815611725




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پروانه‏ای جادویی


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پروانه‏ای جادویی
گل های زیبا
توی یک پارک بزرگ و زیبا، گل‏های قشنگی زندگی می‏کردند و بچه‏ها و مردم همیشه برای دیدن‏ گل‏ها و هوای خوب پارک به آنجا می‏آمدند. هوا کم‏کم خنک شده بود و گل‏ها گل‏برگ‏هایشان را دور صورت‏شان پیچیده بودند تا سردشان نشود که ناگهان گل شیپوری به صدا در آمد و گفت: زود باشید داره به طرف ما می‏آد، خودتونو آماده کنید. گل سرخ گفت: "اما من دیگه تیغ ندارم، چیکار کنم"؟! پروانه‏ی زیبا که روی گل زرد نشسته بود، گفت: " چه خبره؟ مگه چی شده"؟! که ناگهان دست بزرگی به طرفش آمد و پروانه فوری پرواز کرد و روی شاخه‏ی درخت نشست. علی هم دنبال آن می‏دوید و گفت: "الآن می‏گیرمت".پروانه روی شاخه نشست و مشغول تماشای علی شد که ناگهان شنید که می‏گفت: "حسن چاقالو کجا می‏ری"؟حسن دوست علی بود، از خجالت صورتش مثل گل سرخ قرمز قرمز شده بود و گفت: "علی دوست ندارم به من چاقالو بگی" و از او دور شد.
پروانه
علی همان طور که دور و برش را نگاه می‏کرد، فوری به طرف آب استخری که وسط پارک قرار داشت رفت و فوری یک مشت آب برداشت. پروانه کوچولو گفت: "چه پسر بی‏ادبی، بهتره ببینم می‏خواد چیکار کنه"؟ که با صدای مهدی به خودش آمد. مهدی پسر مودب و با ترتیبی بود و همیشه لباس‏های تمیز و زیبا می‏پوشید. مهدی گفت: " علی چیکار کردی؟ ببین لباس‏هایم را خیس کردی، کار زشتی کردی. خدا به ما سفارش کرده که کارهای خوب بکنیم، تو خیلی پسر بدی هستی.پروانه که دیگه تونست صبر کنه فوری اومد پایین و با شاخک جادویی‏اش به شانه‏ی علی زد و او را تبدیل به گل سفید و بزرگی کرد که چند تا از گلبرگ‏هایش ریخته بود.حسن گفت: "بچه‏ها بیایید تا حالا گلی به این بزرگی ندیده ام"، همه دور گل جمع شدند.
گل
علی هنوز نفهمیده بود که چه بلایی سرش آمده است می‏خواست همه چیز را برای دوستانش تعریف کنه اما کسی صدای او را نمی‏شنید که ناگهان پسر کوچولوی شیطونی که وسط بچه‏ها بود، پرید جلو گل و می‏خواست گل برگش را بکنه که علی فریاد زد، "چیکار می‏کنی! دست به من نزن". اما فایده نداشت. آنها صدای گل سفید را نمی‏شنیدند.مریم رو به مادرش  کرد و گفت: " مامان چه گل بزرگ و زشتی" مادر گفت: "اینطور حرف نزن، همه‏ی نعمت‏های خدا قشنگند. این گل هم قشنگه.علی پیش خودش گفت: "ای کاش با مردم بد حرف نمی‏زدم کاشکه دوستانم را مسخره نمی‏کردم." آنقدر ناراحت بود که از گوشه‏ی گل برگ‏هایش، اشک‏هایش روی زمین ریخت. پروانه کوچولو که متوجه‏ی ناراحتی علی شده بود، گفت: " اگر قول بدی با مردم به خوبی حرف بزنی و درست صحبت کنی، دوباره تو را به حالت اولت بر می‏گردانم.علی قول داد و پروانه کوچولو اونو به حالت اولش بر گرداند. از آن روز به بعد علی دیگه با کسی بد صحبت نمی‏کرد و همیشه به یاد حرف‏های معلم‏ش بود که گفته بود: "خداوند در قرآن به ما سفارش کرده و گفته که "قولوا للناس حسنا: یعنی با مردم به درستی و نرمی صحبت کنید. منیره حسنی نسبتنظیم:خرازی**************************مطالب مرتبطمورچه و کندوی عسل آدم های خوب ، زلال و پاک کارهای خوب امروز شب امتحان ریاضی اسرار عجیب خلقت دوست واقعی (1)





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 238]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن