واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مبارزه ی بروسلی با پطروس
با اینکه اول صبح بود ولی انگار همه کلافه و خسته و بیحوصله بودن.بیرمق بودم، رهسپار به سمت کار، کار برای زیستن و خوردن و آشامیدن بدون آرامش ذهن و روح و روان.اتوبوس آمادهی حرکت بود، پر شده بود. جمعیت مثل همیشه (در قرن اخیر) به سختی نفس میکشیدند. بعضیها هم که با مهارت خاصی نفسهای دیگران را میدزدیدند و قورت میدادند.حرص میزدند. ابروهاشون رو کج و کوج میکردند و نگاههای متبکرانهای به این و اون مینداختند. انگار قراره تا ابد زندگی کنند. بابا یه روز میمیرید. یه کم دور و برتون رو نگاه کنید. حضرت عزرائیل همین جاهاست لای این نفسهایی که میبلعید.- ای بابا، چرا این رانندهی اتوبوس نمیآد... صدای همه در اومده. خانومهام نچ نچ میکنن و منتظر حرکتی از سوی مردان. من خودم رو به زور یه جایی چپوندم. یه خانوم درشت هیکلی هم که گویا خودش رو لاغر و قلمی تصور می کرد به زور خودش رو کنار من جا داد. البته از اون جایی که درشت بود کامل نتونست خودش رو جا کنه.انگار قراره تا ابد زندگی کنند. بابا یه روز میمیرید. یه کم دور و برتون رو نگاه کنید. حضرت عزرائیل همین جاهاست لای این نفسهایی که میبلعید.یکی از آقایان سرش رو از در اتوبوس بیرون برد و نگاه کارآگاهانهای به دور و بر انداخت تا شاید این رانندهای را که وقت گرانمایهی مردم محترم را این جوری هدر میدهد را بیابد؛ اما نیافت.عدهای از مسافرین پیاده شدند تا وسیلهی دیگری را جایگزین این اتوبوس زر د رنگ هفت تیر آزادی کنند. این آقا هم پیاده شد و به گمان من او هم منصرف از انتخابش شد.لحظاتی بعد صدای بوق اتوبوس بلند شد. بله آقای مسافر کار آگاه ما، این از خود گذشتگی رو کرد و به خود جرأت داد تا بوق راننده را لمس کند و با آن بنوازد. با هر ملودی که مایل است. بالای درب عقب اتوبوس کاغذی چسبانده شده بود که روی آن با خط نستعلیق نوشته شده بود: «اول خشم دیوانگی و آخر آن پشیمانی است»
ما هم هی اینو میخوندیم و سعی میکردیم خودمون رو کنترل کنیم.دیگه هم کلافه بودن و منتظر بودن ببینن چی پیش میآد.ناگهان رانندهای که تا لحظات پیش سایه شم پنهان بود. حضورش نمایان شد. نعرهای زد که تو به چه اجازهای چنین کاری کردی و حق این کار رو نداری.اما حرکتی که کرد همه رو مهبوت کرد. او این مسافر بینوا را به باد کتک گرفت و البته بعد از اون همه ناسزاهایی که نثارش کرد. مسافر ما هم از آنجا که پطروس قرن 21 بود خورد و خورد و خورد اما، از سرجاش تکان نخورد.بله اینجاست که گردنهای انسانها به گردن زرافه میگوید: زکّی ... دیگه صحنه دیده نمیشد چرا که هر سوراخی هم برای دید بود توسط انسانهای کنجکاو گرفته شده بود.راننده هم فقط میزد. فکر کنم دیشب فیلم ده هزار بار تکراری بروسلی رو دیده بود. و یا فیلمهای زد و خوردهای پروازی ژاپنی و چینی را. مسافر ما هم از آنجا که پطروس قرن 21 بود خورد و خورد و خورد اما، از سرجاش تکان نخورد.سر مسافر را چنان هل داد که با کمی نشانهگیری به میلههای اتوبوس برخورد کرد و خونی قرمز رنگ که امروزه زیاد دیده میشه و شاید این هم بشه گفت تکراری، از سر او جاری شد.آخر یکی نیست بگه بابا کله ی این آدم برای تو نیست میلههای این اتوبوس زرد رنگ که جزء مایملک توست. البته ملت هم از پشت ماجرا افاضات میفرمودند.پیاده شدیم... جناب مسافر فداکار ما چسبیده بود و پیاده نمیشد. در انتظار عدالت، تا به کارش رسیدگی بشه.در این میان انسانهای هفت تیری هم برای اینکه از ماجرای اتفاق افتاده عقب نیفتند سوال و پرسشهای کنجکاوانه ی خود را شروع کرده بودند. -چی شده؟ -چرا؟- ای نامرد؟ -بابا همه باید پشتش بیاستند؟ - حتما راننده دیشب با زنش دعوا کرده سر پول گوشت و مرغ؟
بله پلیس، با بیسیم اومد و این دو نقش اساسی داستان امروزصبح ما رو با خودش برد.یکی خونی و بیجان یکی سرحال و قبراق.خلاصه، به این نتیجه رسیدیم که اگر رانندهی ما به جملهای که خودش نوشته بود عمل میکرد آخر عاقبتش ختم به خیر میشد. « اول خشم دیوانگی و آخر آن پشیمانی است.»البته...چند روز بعد یه صحنه ی جالبی دیدم که ذهنم رو بد جوری به خودش مشغول کرد،همون اتوبوس بود با همون راننده ، سوار شدم، موقعی که پیاده شدم و رفتم جلو تا پول بدم دوست پطروسمون رو دیدم که با دماغ باند پیچی شده کنار راننده نشسته بود و گرم خنده و گفت و گو بودن ، تا جایی که مثل شاگرد ها پول مسافر ها رو کمک راننده از دستشون می گرفت و حساب می کرد.به نظر شما چی شد که یهو این جوری شد؟؟؟؟زهره سمیعی - تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 211]