واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مینای پنج شنبه
باز هم پنج شنبه است.مدتی است که دوستش دارم. پنج شنبه ها را می گویم.صبح زود بیدار می شوم و تا خورشید در نیامده بوی حلوایم می پیچد توی محل. گل حلوا را برمی دارم و توی کاسه ای کوچک قایم می کنم و بعد از زیرزمین می آیم بیرون. روزهای اول کسی رغبت نمی کرد به حلواهایم دست بزند.مواظب بودند.پدر با همان خنده های جدی اش به بچه های توی کوچه گفته بود مواظب باشند جک و جانوری توی آن نباشد که مرضی بیفتد به جانشان ولی حالا دلش می خواهد یک بار هم که شده گل حلوایم را بخورد. به مادر گفته ام گل حلوا را برای که می خواهم. مادرم مثل همیشه زل می زند وسط چشم هام وبا گوشه ی پیراهنش صورتم را پاک می کندوبعد دستی می کشد روی موهام ومثل همیشه می گوید که زیاد نروم توی کوچه. مزه حلواهایم بهترشده .مادر هر روز پنج شنبه یادم می دهد و مزه ی حلواها همینطور بهتر می شود . پدر اگر سر حال باشد چند نفس بلند می کشد واز ته دل می گویدعجب حلوایی!وبعد می گوید به داده هات شکر به نداده هات شکر!وباز سر به سرم می گذاردو همه ی سوراخ سنبه ها را با خنده می گردد دنبا ل گل حلوا ولی پیدا نمی کند . هیچ وقت پیدا نکرده. شب هایی که فردایش پنج شنبه است بد می خوابم .هم بیدارم هم خواب .مادر مدام می آید بالای سرم و پدر با سر فه هایش می گوید که خوابش را بر هم زده ام. مادر چیزهایی به خوردم میدهد تا آرام بخوابم ولی شب هایی که فر دایش پنج شنبه است شب های بدی است .انگار خالی می شوم وبا یاد گل حلوایی که می دانم فردا کجا قایمش کنم آرام می شوم. همین بوی حلواست که گاهی پدر را می خنداند ومادر را می کشاند توی زیر زمین وآنجاست که بغلم می کند وباز هم تکرار می کند که زیاد نروم توی کوچه.
پنج شنبه ها ظهر مثل همیشه دلهره دارم . ساکت هستم .مادر می داند به چه فکر می کنم .می آید و با گوشه ی پیراهنش صورتم را پاک می کند ومیگوید می بر مت نگران نباش و من باورم نمی شود که مثل همیشه آن مینی بوس قراضه پر نباشد و مادر میان آن همه آدم گم نشود. باورم نمی شود که باز جا نمانم و مینی بوس مثل سنگ سیاه بزرگی قل نخورد توی آن کوچه های گلی زیر سایه ی سیاه دیوارها . باورم نمی شود که مجبور نباشم دنبالش بدوم .باورم نمی شود که عصر پنج شنبه است و از شیشه عقب مینی بوس قراضه کسی برایم شکلک در نیاورد. شب هایی که فردایش پنج شنبه است شب های بدی است . هم خوابم هم بیدار . فکر می کنم که فردا چه می شود.همیشه به موقع می آیم اما مینی بوس قراضه پر است .پر است از شکلک هایی که چپیده اند توی هم .سخت است . توی آن شلوغی نگه داشتن گل حلوا سخت است . شکلک های عجیب شان شبم را خراب می کند روزم را هم همینطور. نمی دانم چرا نمی شود بی خیال آن مینی بوس قراضه بشوم. شاید به خاطر مادر است که می روم.انگار جزئی از من شده. مادر را هر روز پنج شنبه می دیدم که لابه لای آن همه آدم گم می شدومینی بوس انگار سنگ سیاه بزرگی بود که قل می خورد. من به هر حال می رفتم. چه مادر مرا می برد یا نمی برد.هیچ وقت سوار آن مینی بوس نشده ام ولی جا نمانده ام اما باز هم باورم نمی شود که جا نمانم. هنوز هم شب هایی که فردایش پنج شنبه است شب های بدی است. تا تو نیامده بودی چند غلت و واغلت اضافه نداشتم که آن هم اضافه شد. اما ناراحت نیستم. مادرم خیلی خوشحال است.می گوید از همین جاها شروع می شود.صورتم را با گوشه ی پیراهنش پاک می کند و می گوید که زیاد نروم توی کوچه.ولی اینجا خیالش راحت است.انگار نیازی نیست دیگر با توپ وتشر به بچه هایی که می خواهند به زور به من خوراکی بدهند بگوید که صد تایشان را حریفم. تو تنها همسایه ی جوانی هستی که مادرم با شک نگاهت نمی کند و از من می خواهد که مزه ی حلوا هایم را بهتر کنم تا خوشت بیاید. برای اولین بار دیدمت.باز هم از مینی بوس قراضه جا مانده بودم.خیلی تصادفی دیدمت.دو سه بار از کنارت رد شدم.هر طرف که می رفتم نگاهم می کردی.فکر کردم تو هم یکی از همان بچه های توی کوچه ای و الان است که مادرم بیاید و بهت تشر بزند .ولی اشتباه می کردم.مادرم مثل همیشه حواسش به من بود.این را وقتی فهمیدم که با گوشه ی پیراهنش صورتم را پاک کرد و برای اولین بار خیره شد توی چشم هایم ولی چیزی نگفت.
دو سه بار هم به تو نگاه کرد.تو زل زده بودی توی چشم هایش .نمی دانستم داری به من نگاه می کنی یا او.البته فرقی هم نمی کرد.چون از نگاه هایت معلوم بود که همسایه ی تازه ات را خوب شناخته ای و او هم با شک نگاهت نمی کرد. شب هایی که فردایش پنج شنبه است شب های بدی است.می ترسم باز هم جا بمانم و یک سینه حرف که برایت دارم لا به لای این همه شکلک گم شود.می آیم.چه جا بمانم چه نمانم.دیشب هم غلت و واغلت می زدم.یاد تو بودم. شاید بهم بخندی ولی همیشه می ترسم حرف هایی که می خواهم بگویم یادم برود. می ترسم یادم برود چادری که مادر برایم خریده بیندازم سرم.می دانم که خنده دار می شوم ولی انگار تو بدت نیامده.تو که هیچی از خودت نمی گویی. حرفی نمی زنی.فقط من حرف می زنم.این منم که دستت را می گیرم و با هم کاسه ی گل حلوا را می چرخانیم لای جمعیت.تو می گویی خوشمزه است ولی هیچ وقت نمی خوری.مادر هم همین طور.من مانده ام شما که نمی خورید چطور می فهمید که خوشمزه است؟ پدر هم که آرزوی خوردن گل حلوا را دارد نمی خورد ولی همیشه می گردد دنبالش. من هنوز هم نمی دانم که مادر چطوربه تو اعتماد کرد و حتی وقتی دستت را گرفتم دستم را نکشید و لای چادرش پنهانم نکرد. روز های اول می ترسیدم که ما دو تا را با هم ببیند.آخرش حق داشت. بچه های توی کوچه می خواهند به زور به من خوراکی بدهند.من هم می گیرم هم نمی گیرم.در هر صورت مادرم دستم را می کشد ولای چادرش پنهانم می کند. من هم به تو اعتماد دارم.می دانم که همیشه اینجا پر می شود از آدم.ولی تو فقط به من نگاه می کنی.آن همه آدم را یواشکی ول می کنی و با من می آیی که برویم لای جمعیت و کاسه ی گل حلوا را بچرخانیم. هر طرف که می روم نگاهم می کنی.دستت را می گیرم و باهات حرف می زنم.حرف می زنم. حرف می زنم.حرف می زنم.حرف می زنم و همه ی خستگی های شب هایی را که فردایش پنج شنبه است فراموش می کنم و لحظه ای این فکر رهایم می کند که شب هایی که فردایش پنج شنبه است شب های بدی است. شب هایی که فردایش پنج شنبه است در همین خیال می گذرد که داریم می گذرانیم.دست تو با همه ی دست هایی که می خواهند به زور به من خوراکی بدهند فرق می کند.دست هایت را ندیده ام اما می دانم که مهربانند.پاهایت را ندیده ام ولی می دانم که از جنس پاهای منند.با این پاها چه جا بمانم و چه نمانم به هر حال می روم.هر جایی که بخواهم می روم.
آن روز هم که مادرم مرا برای اولین بار با تو دید همی جا جا ماندم ولی رفتم خانه.تو می توانی با من بیایی.وقتی راه می افتی دیگر آن چیزی نیستی که من می بینم.لب هایت بسته می شود. لبخندی که داری محوتر می شودو سردندان هایت دیگر پیدا نیست.پیشانی ات هم کمی چروک برمی دارد.دوتا می شوی.یکی ات می ماند همین جا توی همین قاب. یکی ات هم با من میآید لای جمعیت.کاسه ی گل حلوا را می چرخانیم و بعد هی می گردیم و می گردیم ومن برای لحظه ای فراموش می کنم شب هایی که فردایش پنج شنبه است شب های بدی است. دلم نمی خواهد هیچ وقت شب پنج شنبه باشد.دلم می خواهد همیشه از همین جا از همین بالا به کوچه ای که همیشه مادرم را می ترساند نگاه کنم یا نکنم. دلم نمی خواهد که مادر دیگر از داشتنم بترسد.دلم نمی خواهد پدر هی بگوید به داده ات شکر و به نداده ات هم شکر.پدر هیچ وقت نگفت که داده و نداده یکی است اما می خواهد گل حلوایی را که به هوای تو نگه داشته ام مزه مزه کند.دلم نمی خواهد که مادر گاهی توی خانه هم دستم را بکشد و زیر چادرش پنهانم کند. راستش دلم نمی خواهد از این بالا بیایم پایین.می دانم که مادر می داند کجا هستم.دلم می خواهد مثل حالا همه چیز مثل توی خواب ها باشد ومن دست های تو را که هرگز ندیده ام بگیرم و قدم بزنیم.قدم بزنیم روی فرق آدم ها.برویم تا آن بالا بالاها.برویم توی کوچه مان تا مینی بوس قراضه و شکلک ها ببینند که فقط از تو خوراکی می گیرم.گل حلوا را فقط برای تو نگه می دارم و فقط برای تو خودم را می رسانم .چه جا بمانم چه نمانم خودم را می رسانم هر جا که باید برسانم. می دانم با تو که باشم خیال مادر هم راحت است و هی مجبور نیست به من بگوید کمتر بروم توی کوچه و مجبور نیست هم از خانه هم از کوچه بترسد و هی لای چادرش پنهانم کند. باز هم پنج شنبه است.تنها روزی که مدتی است دوستش دارم...رسول آبادیانتنظیم برای تبیان: زهره سمیعی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 490]