واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: گیتار سحرآمیز بیعدالتی آن زمان آزارمان میدهد كه از آن مستقیما سودی حاصلمان نشود . لوك د ووونارگه
جوانك نوازندهای بود به اسم پیتر كه در گوشه و كنار خیابانها گیتار میزد و از این راه برای ادامهی تحصیل در كنسرواتوار پول جمع میكرد . آرزو داشت یك ستارهی بزرگ راك شود ، اما چون هوا سرد بود و خیابانها نسبتا خلوت ، پول زیادی جمع نمیشد . یك روز كه پیتر داشت آهنگ كراس رودز را میزد ،پیرمردی با یك ماندولین آمد پیشش و گفت :- میشه جاتو به من بدی ؟ روی درپوش فاضلاب كه نشستی گرمتره . پیتر كه آدم خوشقلبی بود گفت : «البته .»- اگه شالت رو هم بدی خیلی ممنون میشم ! خیلی سردمه .پیتر كه آدم خوشقلبی بود گفت : «البته .»میشه یه خورده پول هم بهم بدی ؟ امروز خیلی خلوت بود . شندرقازی بیشتر دشت نكردم و گرسنهام . پیتر و غیره و غیره گفت : «البته .»همهاش ده سكه توی كلاهش داشت كه دادش به پیرمرد . ناگهان معجزهای اتفاق افتاد : پیرمرد تبدیل شد به مردی قلچماق كه با ریمل و ماتیك آرایش كرده بود . دم بلند صورتیرنگی داشت و نیمتنهی بلند بافتنی و پاشنهی كفشهایی كه ده سانتیمتر بلندیش بود . مرد قلچماق گفت :« من لوچی فوماندرو ، جادوگر جلوههای ویژهام . چون كه بهم مهربونی كردی ، یه گیتار سحرآمیز بهت هدیه میدم . تنهایی هر قطعهای رو دوست داری بزن . كافیه كه بهش دستور بدی . اما یادت نره : این گیتار رو كسی باید بزنه كه قلبش پاك باشه . وای كه اگه آدم شروری اون رو بزنه اتفاقهای وحشتناكی میفته .»این را كه گفت ، صدای آكورد تكاندهندهای در می هفتم توی آسمان پیچید و جادوگر ناپدید شد و روی زمین یك گیتار برقی نیزهای شكل كاسه مروارید را با سیمهایی از طلای ناب برجا گذاشت . پیتر آن را بغل كرد و گفت :« برام هی جو بزن .»گیتار شروع كرد به اجرای قطعه ، جوری كه حتی خود جیمی هندریكس هم به پاش نمیرسید . پیتر كاری نداشت جز اینكه وانمود كند اوست كه مینوازد . مردم زیادی جمع میشدند و توی كلاه پیتر باران پول بود كه ریخته میشد . یك روز تا پیتر از زدن دست كشید ، مردی آمد سراغش كه پالتوی پوست تمساح تنش بود . گفت كه كارگزار یك شركت صوتی است و از پیتر یك ستارهی راك میسازد . واقعا هم سه ماه بعد پیتر در صدر جدول پرفروشهای آمریكا ، ایتالیا ، فرانسه و مالگاش بود . گیتار نیزهایش نمادی شد برای میلیونها جوان و تمام گیتاریستها به شیوهی نواختنش حسادت میكردند . شبی بعد از یك كنسرت غوغابرانگیز ،پیتر كه فكر میكرد روی صحنه تنهاست به گیتار گفت چیزی برایش بزند تا تمدد اعصاب كند . گیتار برایش یك لالایی زد . اما لابهلایی پردههای تئاتر ، بلك مارتین شرور قایم شده بود كه به موفقیت پیتر حسادت میكرد . او از این طریق پی برد كه گیتار سحرآمیز است . یواشكی آمد پشت سر پیتر و یك فیوز سه هزار ولتی را گذاشت پشت گردن او كه در جا كشتش . بعد گیتار را دزدید و رنگ قرمز بهش زد . شب بعد ، هنرمندان دسته جمعی یك كنسرت یادبود برای پیتر جوانمرگ شده ترتیب دادند . در این كنسرت ، پرینس ،پونس و پارمنتیر ، استینگ ، استینگستین و اشترونهیم برنامه اجرا كردند . بعد بلك مارتین شرور آمد بالا روی صحنه . زیر لبی به گیتار دستور داد : «ساتیس فاكشن رو برام بزن.»میدانید چی شد گیتار بهتر از دارو دستهی رولینگ استونز زد . به این ترتیب یك ستارهی راك شد و دیگر كسی از پیتر خوش قلب یادی نكرد . این گیتار سحرآمیزی بود كه یك نقص فابریكی داشت . از مجموعه داستانهای كوتاه كافهی زیر دریا
«کافهی زیر دریا» اولین کتابی است که از استفانو بننی ـ نویسندهی ایتالیایی ـ به فارسی ترجمه شدهاست. در آغاز ِ این مجموعه داستان، مردی در حال قدم زدن در کنارهی دریا است که پیرمردی ـ گل به یقه ـ را میبیند و ناخودآگاه به دنبال او راه میافتد و در پی پیرمرد به درون دریا کشیده میشود. او ناگهان خود را در کافهای زیر دریا مییابد که پر است از موجودات عجیب و غریب.پس از آن، داستانهای کوتاه و شگفتانگیزی را خواهیم خواند که هر یک از این موجودات (ملوان، پری دریایی، مرد نامرئی، شپش ِ سگ سیاه و...) تعریف میکنند.در آخر کتاب، مردی که در ابتدا به دنبال پیرمرد گل به یقه به کافه کشیدهشده، متوجه میشود که راهی برای خروج از کافه وجود ندارد. «برای خارج شدن از اینجا فقط یک راه وجود دارد. از دری که وارد شدید برای خارج شدن استفاده نمیشود.» کافه در دیگری هم ندارد. تنها راه خارج شدن این است که «فکر کنیم هرگز وارد نشدهایم... و یا خیلی سادهتر از این حرفها، و آن اینکه شما قبلا خارج شدهاید.»بدینترتیب، این مرد هم در جمع اعضای کافهی زیر دریا ماندگار میشود و شروع به تعریف داستانش میکند.ولی جادوی اصلی در داستانهای کوتاه این کتاب است؛ داستانهایی که هر یک از اعضای کافه تعریف میکنند؛ داستانهایی آنقدر عجیب و باورنکردنی که باید مختان تکان خورده باشد که باورشان کنید و یا وقت صرف خواندنشان، ولی میکنید!رضا قیصریه، مترجم این کتاب در مقدمهی آن نوشتهاست: «(این کتاب) شامل داستانهایی است آمیخته به طنز و خیالپردازیهای خاص و نادر و با تنوعی باورنکردنی در سبک و مضمون؛ تا جایی که باورش دشوار است که همهی آنها اثر یک نویسندهباشند.»راست میگوید! امکان ندارد دو داستان از داستانهای این کتاب را بخوانید و تعجبزده کتاب را برای پیداکردن اسم نویسندهای دیگر زیر و رو نکنید؛ داستانی مثل «دیکتاتور و مهمان سفیدپوش» را میخوانید و احساس میکنید چه معانی سیاسی، اجتماعی روشنفکرانهای در آن نهفتهست! و بعد از آن «شیمیتزه» را میخوانید که همه چیزش مثل اسمش بیسر و ته (و البته خواندنی) است!ویژگی تمام داستانهای این کتاب، همانطور که در مقدمهی آن آمدهاست، خیالپردازی زیبا و منحصر به فردی است که بعید میدانم نظیرش را در کتاب دیگری بتوان یافت.مثلا داستان «ماتو ـ مالوآ» (چیزی توی مایههای موبیدیک!) داستانی عجیب و باورنکردنی است از عشق ِ یک نهنگ به ناخدا چارلمونت ـ که یک نجیبزادهی اصیل (یا به قول خودش «نیکمرد») است. تا آن حد که سعی دارد ملوانهایش را هم تبدیل به «نیکمردان» ی کند که شایستگی ملوانی کشتی زیبایش را داشتهباشند:«- جناب نیکمرد شان، لطف میفرمایید پای گندهی گوریلوارتان را از روی ریسمان بردارید تا بتوانم بادبان را محکم ببندم؟- خواهش میکنم، نیکمرد گینئی. امیدوارم شیطان به خاطر این لحن مودبانهای که دارید خفهتان کند.- لطف میفرمایید، جناب نیکمرد فلان فلان شده ی مکائولی، آن آبدهان تنباکویی بوگندویتان را طرف باد تف کنید تا یکتاپوش من را کثیف نکند؟ اما چنانچه این کار را نکنید، احتمالش میرود مشت محترم من دندانهایتان را خرد و آروارههایتان را صاف کند.- در آن صورت، ای نجیبزاده، هیچ چیز مانع نخواهد شد تا سنگینی این سطل باشکوه را با کوبیدن بر فرق بیهمتای سرِ پوک جنابعالی آزمایش کنم.»حالا فرض کنید یک چنین نیکمردی چه حالی میشود وقتی بفهمد که هیولای دریاها، ماتو ـ مالوآ عاشقش شده. بدتر اینکه ناخدا حتی مطمئن نیست که نهنگ، ماده باشد!عاقبت ماجرای غمانگیز ناخدا چارلمونت و نهنگ دلشکسته را هم تعریف نمیکنم که اگر خواستید بخوانید، مزهاش نرفتهباشد!داستان «پریشیلا مارپله و جنایت کلاس دوم» را میخوانیم و انگار که «ماجراهای شرلوک هولمز» باشد، سر جایمان میخکوب میشویم. و یا «اولهرون» (چیزی توی مایههای دراکولا!) را میخوانیم و فضای پرابهت و وحشتانگیزش چنان در خود فرومان میبرد که از ترس به خود میلرزیم!در هر حال، خواندن داستانهای عجیب و غریب «کافهی زیر دریا» ـ به قول رضا قیصریه ـ بیشک برای خوانندهی ایرانی تجربهای نو و تکرارنشدنی خواند بود.در انتها بخشی از مقدمه کتاب را می خوانید :
«نمی دانم حرفم را باور می كنید یا نه. نیمی از عمر را به تمسخر آنچه دیگران به آن اعتقاد دارند می گذرانیم و نیمی دیگر را در اعتقاد به آنچه دیگران به تمسخر می گیرند.شبی در كناره دریای بریگانتس قدم می زدم؛ همان جا كه خانه ها انگار كشتی های غرق شده ای هستند شناور در مه و بخار آب دریا و باد جلبك ها را به آرامی در میان خرزهره ها می دواند.نمی دانم در جست وجوی چیزی بودم یا كسی در تعقیبم بود. یادم می آید دوران سختی بود، اما من یكی، به دلایلی كه از عجایب روزگار است، خوشبخت بودم. ناگهان از پس پرده تاریك شب، پیرمردی آراسته، كه لباس سیاهی تنش بود و گلی به یقه كتش داشت، از كنارم گذشت و سرش را به احترام كمی خم كرد...»استفانو بننی / رضا قیصریهتوضیحات به نقل از سایت هفت سنگ همراه با تغییر و اضافات بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 312]