واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: رسم شیدایی
اندر احوالات آخوند خراسانیایشان می فرمود: «چهل سال است نه گوشت خورده ام و نه آرزوی خوردن گوشت داشتم. تنها خوراک من، فکر بود و به این زندگی راضی و قانع بودم. هیچ گاه نشد سخنی یاد کنم که گمان کنند از زندگی خود ناراضی هستم.پولی برای خرید یک شمع به من دادند، ولی من در تاریکی می گذرانیدم و آن پول را به فقیرتر از خودم می دادم.طلاب هیچ اعتنایی به من نمی کردند، مگر معدودی که مانند خودم یا فقیرتر از من بودند.خواب من، بیش تر از شش ساعت نبود و چون با شکم خالی، خواب آدم عمیق نمی شود، بیش تر شب ها بیدار بودم و با ستارگان آسمان مصاحبت و شب زنده داری داشتم. در این احوال، به خاطرم می گذشت که امیرمؤمنان علی علیه السلام نیز شب ها را بدین سان می گذرانیدند.سی سال تمام، تنها خورش من، داغی و گرمی نان بود.روزی، هنگامی که مجلس درس به پایان رسید، شیخ انصاری به من نگاه کرد و گفت: "آخوند، می بینم خیلی مؤدب می نشینی".من سر به زیر افکندم، عبای خود را بیش تر روی سینه ام کشیدم و حالتی داشتم قرین انفصال.بیش تر شب ها بیدار بودم و با ستارگان آسمان مصاحبت و شب زنده داری داشتم. در این احوال، به خاطرم می گذشت که امیرمؤمنان علی علیه السلام نیز شب ها را بدین سان می گذرانیدند.شیخ دریافت پیراهن تنم نیست و قبای خود را پیش آورده ام تا گردن خود را بپوشانم و معلوم نشود که پیراهن ندارم، زیرا تنها چیزی که داشتم و می توانستم بگویم مالک آن هستم، یک قبای پاره بود، با یک عبای کهنه و یک جفت کفش. آن هم ته نداشت و با زحمت پای خود را بالاتر می گرفتم و به رویه کفش می چسباندم تا پایم بر زمین کشیده و نجس و کثیف نشود تا آن جا که روزی، مجبور شدم سه بار پای خود را بشویم. یکی از طلاب، که گوشه مدرسه نشسته بود، مرادید، دلش به حالم سوخت و کفش مندرسی به من داد. در این وقت، گویی دنیا را به من داده اند.آن روز هم شیخ پس از مجلس درس، از برهنگی من آگاه گردید و فهمید که پیراهن به تنم نیست. از این رو، قبای خو را روی سینه ام کشیده ام و می نماید که مؤدب نشسته ام. امر کرد پیراهنی به من دادند...».هنگامی که پس از پنجاه سال، قبر آخوند خراسانی را شکافتند تا دخترش را کنارش به خاک بسپارند، دیوار قبر آخوند فروریخت؛ مردم با تعجب دیدند که جسد آخوند پس از آن همه مدت به هیچ وجه متلاشی نشده و حتی صورت و محاسن او اصلاً تغییر نکرده بود.یکی از شاهدان می گفت: «عجیب آن که وقتی دست آخوند را گرفتم و روی دست دخترش گذاشتم، دست شیخ مانند کسی که به خواب رفته باشد، حرکت کرد و همه حاضران سخت متعجب شده بودند، زیرا وضع کفن و صورت، به گونه ای بود که گویا آخوند را لحظاتی پیش به خاک سپرده اند». سیدعلی حسینی قمی، ، داستان های علمای شیعهتنظیم برای تبیان: گروه دین و اندیشه - حسین عسگری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 280]