تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836177269
آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟
واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: سلامت نیوز _ در آخرين روزهاي سال 1385، «وقتي بنفشهها را، با برگ و ريشه و پيوند و خاك در جعبههاي كوچك چوبين جاي ميدادند...» در جمع دوستان حال خوبي نداشتيم. چرا؟ دو دوست ـ دو دختر بيستوچند ساله ـ در همزماني عجيبي، اشكريزان و دلگير خبر دادند كه مردهاي زندگيشان ـ مردهاي مهم زندگيشان ـ تركشان كردهاند و رفتهاند، كجا؟ رفته اند در پی زناني بهتر، و اين زنان بهتر، چنانكه از رقباي شكستخورده ميشنيديم، زناني بودند زيباتر و مقبولتر و دلرباتر... در آن لحظهها كاري نميشد كرد جز اينكه بگذاريم اين دخترانِ بهخودوانهاده در بغضي بزرگ بتركند و عقدهگشايي كنند. هر چند درگيريهاي عاطفياي از اين دست به بلنداي تاريخ مسبوق بهسابقهاند، اما هرجور كه بخواهيم نگاه كنيم شايد به آدم زخمخورده و ازنفسافتادهاي كه براي تسكين يافتن آمده، در چنين لحظاتي نميشد نهيب زد كه: تقصير خودت است كه همة زندگيات را در مردت خلاصه كردي (اين نهيب را شش ماه بعد زديم)... در آن لحظات، البته سادهترين و دمدستترين كاري كه ميشد كرد اين بود كه هرچه دل تنگمان ميخواهد به مردها بگوييم و همة لذتپرستيهاي دنيا را به آنان منتسب كنيم. آن روزها در گرماگرم همة مكالماتي كه در آن جمع دوستانه مشخصاً حول همين محور ميچرخيد، ميشد به نكتهاي فكر كرد كه عامل ترمزكننده بود: همة ما زنان آن جمع دوستانه فقط از تصور خودمان دربارة زنِ دلخواهِ يك مرد ميگفتيم و نه چيزي بيشتر... در واقع امكان برخوردِ بيواسطه با جنس مخالف و شنيدن نظر مردان دربارة «جذابيت و نحوة انتخاب جفت» چيزي بود كه هيچكدام از ما زنان آن جمع تجربة آن را نداشتيم. ما زنان دربارة زنِ دلخواه يك مرد، براساس شنيدهها و ديدههايمان، فقط با امكانات ذهني خودمان فكر ميكرديم. در تفكر عاميانه، زنان به دنبال مردهاي قوي هستند و مردان به دنبال زنان زيبا... اما اين حكم در عمل بسيار چالشبرانگيز است. (گذشته از مردان اين مصاحبه كه، در انتخاب جفت، تقريباً همگي عواملي دروني را مهمتر از زيبايي تلقي كردهاند، اساساً پرداختن به مفهوم زيبايي و تأثير جريانهاي تبليغاتي و ابررسانهها در درك زيبايي نيز قابل توجه است.) آنچه در پي ميآيد مطلبي است كه با انگيزههاي شخصي شكل گرفت. هرچند با گسترش مصاحبه و نظرخواهي در مقياسي بزرگتر و در مجالي ديگر، بتوان ماهيت پژوهشي گزارشي ديگر را پررنگتر كرد، اما بههرحال خاطرههايي از دور و نزديك و گفتوگو با چند مرد از طبقات و موقعيتهاي مختلف، كه حاضر شدند سفرة دلشان را پاي ميكرفون يك خبرنگار پهن كنند، دستمايهاي شد براي توصيف احوالاتي كه در شب عيد سال پيش، بهجاي آنكه شاد و سرخوشانه و عيدانه باشد، ابري و غمگنانه بود. خيلي دور 1ـ من پنجساله هستم و اجازة بازي كردن با بچههاي بيادب توي كوچه را ندارم. هنوز خواهر و برادري در كار نيست و مهدكودك هم، كه گويا بهترين راهحل براي سرگرم كردن بچههاي تنهاي غرغروست، تا اين لحظه باب نشده. اما ما صاحب يك تلويزيون شاوبلورنس هستيم كه از عصر به بعد مرا ميخكوب ميكند و اين امكان تكنولوژيك، در اين مقطع تاريخي، امكان غروربرانگيزي است كه فقط در اختيار بعضيهاست. تلويزيون شاوبلورنس ما يك در چوبي دارد كه از وسط باز ميشود، به چپ و راست كشيده ميشود و فضاي عجيب و غريب خانة پولدارهايي را بهياد ميآورد كه ميتوانند ديوارهاي چوبي كاذب داشته باشند. ما ـ من و بزرگترها و آدمهاي اطراف و اكنافمان ـ در خواب هم نميبينيم كه تلويزيون نسلهاي آينده اول فينگرتاچ، بعد ريموتدار و بعد فلت و پلاسما شود. جعبة جادوي ما صبحها با پردههاي چوبي پوشيده، ساكت و صامت، در كنج ديوار بيشتر به شيئي تزئيني ميماند. مادرم عاشق سريال افسونگر است، پدرم در لحظات پخش اخبار، مثل حكومت نظامي همه را به سكوت واميدارد و خالة كوچك شانزدهسالهام، براي ديدن سريال روزهاي زندگي، ثانيهها را ميشمارد. من اما به اشتياق ديدن آقايي زندهام كه ميدانم در آن سر دنيا، در جايي به اسم امريكا، روزگار ميگذراند. اين آقا، بدون اطلاع به تصوير درميآيد و گويندگان، از قبل، ورود و ظهورش را به سمع و نظر ما نميرسانند. اين آقا ستارة يك آگهي تلويزيوني و ستارة قلب و دنياي من است. كاپيتان بايد سيساله باشد و من حتم دارم كه فاصلة سني بيستوپنجسالة ما اصلا ً چيز مهمي نيست. او از دنياي مجهول و پرايهام عاطفي بزرگترها ميآيد و آدرس مشخصي را صاف كف دست من ميگذارد. كاپيتان، در حال فرود آمدن از پلههاي هواپيمايش، در برابر خبرنگاري كه ميپرسد: «آقا، زن ايدهآل شما چه مشخصاتي دارد؟» سينه صاف ميكند و ميگويد: «زن ايدهآل من؟ زيبا، ظريف، خوشپوش با موهاي طلايي...» بعد تمام طول و عرض صفحة تلويزيون سياه و سفيد را موهاي زني ميپوشاند كه، در رنگينكماني از چرخيدن، موها را به چپ و راست تاب ميدهد، موها وزن دارند، حجم دارند و لَختيِ غبطهبرانگيز و ابريشمگوني دارند كه مرا ميترساند. آيا در آينده به مدد رنگ موي وِلا خواهم توانست، به اندازة اين زن ـ اين رقيب ـ زيبا و جذاب باشم؟ شبها وقت خواب، بعد از تأكيد موكد مادرم ـ كه آدمهاي داخل تلويزيون ما را نميبينند ـ در دلم به بنيان كاذبانة باور بزرگترها ميخندم و، با اتكا به نيرويي غيرقابل توضيح، مطمئن و مطمئنتر ميشوم كه كاپيتان از وجود و حضور من باخبر است. من در تلاشم با تكتك سلولهايم اين پيام فوري را به كاپيتان برسانم. آقا، لطفاً چه در زمين و چه در هوا، چه وقت اتومبيلسواري با ماشين روباز هشتسيلندر يا بازي در زمين بيسبال، بدان كه من زودِ زود بزرگ ميشوم و موهايم را با رنگ موي وِلا طلايي ميكنم و منتظر ميمانم تا تو مرا كشف كني. 2ـ به مدرسه ميروم و نميدانم كه اين روزها بايد به خودم بگويم: «اي هفت سالگي اي لحظة شگفت عزيمت پس از تو هرچه رفت در انبوهي از جنون و جهالت رفت...»1 نه، نميدانم. بيخيالِ آقاي خلبان و رنگ موي وِلا، فعلا ً در تلاشم كه نوشتن 78 را با 87 اشتباه نكنم و بتوانم شكل اول و وسط و آخر ث و ص و س را ياد بگيرم. دنياي بيرون من اما انگيزهمند و زنده در روابط بزرگهايي خلاصه ميشود كه همه با هم در اتحادي يكپارچه رسالت پيدا كردن يك عروس را گردن نهادهاند. جستوجوگران، يعني همة زنان متأهل فاميل، اتوبوس و خيابان و سلماني و ميهماني را بدل به سايتهايي كردهاند كه در آن ميشود عروس را يافت: جويندة يابنده، برندة مسابقه، يعني عمهخانم، در مراسم عروسي اعلام ميكند: «از سليقة داداشم خبر داشتم، ميدانستم كه عروس بايد چشمهايش عسلي باشد، موهايش صاف...» و اينطور بود كه ما به عروسخانم، سيمين خانم، كه يك دختر ريزهميزة موبور و چشمرنگي بود گفتيم خانم عموجان... 3ـ سال 2536 است و اسم خيابان آزادي آيزنهاور. در خيابان آيزنهاور، ايستگاهي هست به نام شاوبلورنس. اما يكسالي ميشود كه تلويزيون شاوبلورنس ما، به لطف انقلاب جهاني رنگ، جاي خود را به تلويزيون رنگي بلر داده و ما درست در صفحة همين تلويزيون به تفاهم دو خواهر پيشتاز آوازخوان در انتخاب رنگ ساية چشمشان پي ميبريم: يا سبز يا آبي. اما در جعبة جادو چيزهاي مهمتري پيدا ميشود كه براي فهميدنشان به رنگ نيازي نيست: اخبار جنگ ويتنام، افزايش قيمت نفت در اوپك و پياده شدن انسان در كرة ماه... در سال 2536، اتحاد جماهير شوروي يكپارچه است و فالاچي امتياز سيا را بر كا گ ب در اين ميداند كه با سازمان جاسوسي سيا ميشود مصاحبه كرد، اما با كا گ ب نه. اما از جذابيتهاي فالاچي كه در ذهن كودكانة من ميگنجد يكي هم اين كه بر زواياي زندگي خصوصي مصاحبهشوندگانش احاطه دارد و از طرح پرسشهاي افشاگرانه پرهيز نميكند. او نفوذ و ارتباط زنها بر شاه را موضوع بحث با شاهنشاه ايران قرار ميدهد، طيف متنوع معشوقههاي كيسينجر، نخستوزير امريكا، را فهرست ميكند و ترسي ندارد از اينكه چشم در چشم اسقف ماكاريوس، پيشواي كليساي ارتدوكس و رئيسجمهور آن روز قبرس، بدوزد، تعداد معشوقههايش را رو كند و بگويد: «من هرگز آن تصويري را كه از شما رسم كردهاند باور نكردهام؛ پرهيزگار، گياهخوار. عاليجناب، ميگويند كه شما يك بار در جشني دربارة رقص يك زن گفتيد زيبايي زن نعمت الهي است، حقيقت دارد كه شما خيلي از زنها خوشتان ميآيد؟» در سال 2536، تيمسار 60 سالة امروز ـ كه فالاچي را نميشناسد ـ بايد سيويكي دوساله باشد. خيلي نزديك دارم با چشمهاي بزرگساليام به دنيا نگاه ميكنم. در همين مهماني ديشب، ديدم اين آقاي تيمسار، كه ميانسالي را هم پشت سر گذاشته، خودش را از همة مردان ميهماني برازندهتر ميپندارد. البته و الحق چنين نگاهي به خود زياد هم حاصل خودشيفتگي نيست. تيمسار با گردن افراشته و بدن قوي، حتي اگر خودش نخواهد، قاطعيت بلامنازع حضورش را به محيط تحميل ميكند. كت و شلوار دوخت خارجش بر اين قامتِ يك متر و نودوهشت سانتيمتري چنان خوش نشسته كه ميشود گفت كاش خياط ميآمد و حاصل برش و سوزنزدنش را ميديد. تيمسار آشكار بر قدوبالاي سروگون خود مينازد. او به يمن همين قد و بالا چند دهه پيش به مدرسة نظامي رفته و به موقعيتي رسيده كه هنوز به آن تفاخر ميكند... چهرة تيمسار به سايهاي درهمبرهم ميماند و تو فقط از نزديك ميتواني بفهمي كه سبيل رنگشده به چهرهاش مايهاي از وقاحتي پيدا و ناپيدا داده است. معلوم است كه، وقت خالي كردن تيوپ و مخلوط كردنش، به تناقض رنگ مشكي پركلاغي با مردمكان كمفروغ و رنگ پريدهاش توجهي نكرده. تيمسارِ حراف به كسالت شنوندههاي مؤدب روبهرويش هم توجهي ندارد... تيمسار هميشه، وقت دورخيز كردن براي مرور خاطرات، سر بلند ميكند، نگاهش را به اطراف ميچرخاند، فاصلهاش را با همسرش ميسنجد، صدايش را پايين ميآورد و مثل فاش كردن يك سرّ مگو ميگويد: «آقا، بين همة دوستدخترهاي من ـ كه همه از دوستان شهبانو بودند ـ يكيشان حرف نداشت. كفش پاشنهبلند كه ميپوشيد همقد خودم ميشد. زمستانها پالتو پوست مينكش از تنش درنميآمد، صورت عين جينا لولو، قد و هيكل عين لورن باكال، همة افسرهاي آن موقع آواره و ديوانهاش بودند...» در اعماق تيمسار، چيز زندهاي با بازگويي اين خاطره وول ميخورد. گذشته در حال امتداد پيدا كرده و خاطراتْ فايلهاي بستهشده در زمان حال نيستند و من فكر ميكنم ممكن است مردي را ببينم كه شجاعت بازگويي خاطراتي از اين دست را، در فاصلهاي نزديك با همسرش، داشته باشد؟ در 55 سالگي و با از سر گذراندن اينهمه تجربه آقاي سيدولي از تيمسار پنج سالي كوچكتر است. او با رفتار و ظاهري مذهبي روبهرويم مينشيند و سر را پايين مياندازد. از همان ابتدا صحبت را به همسرش ميكشاند و او را عزيز و بزرگترين شانس زندگياش ميخواند: «تابهحال دو ركعت نماز خانمِ من قضا نشده. روزي كه با هم ازدواج كرديم، گفتم كه چيزي را از او پنهان نخواهم كرد و من نهفقط صحبتهاي شما را به او ميگويم كه اساساً مشكلي ندارم كه مصاحبة شما در حضور او باشد.» آقاي سيدولي در مجيدية شمالي، در آپارتمان 11 واحدي زندگي ميكند كه خود سازندة آن بوده. معرفش، مهندسي كه با او همكاري كرده، او را آدم متفاوتي ميخواند كه بارها با كولهپشتي و كيسة خواب در جاهاي مختلف دنيا زندگي كرده... خودش ميگويد كه نجاري، آهنگري، لولـهكشي، برقكشي، نصب كاشي و تعمير انواع اتومبيل را ميداند و از درآمدش هيچ برآوردي بهدست نميدهد: «يكوقت، علاوه بر همة اين كارها، كار واردات لوازم ساختماني هم انجام ميدهيم، بعضيوقتها هم درآمدي نداريم و از پسانداز ميخوريم...» او كه از دوبي و تبت تا اروپاي غربي و شرقي و جمهوريهاي مختلف روسيه را ديده، در اواسط مصاحبه، ناگهان پاسخهايم را به زبان آلماني ميدهد و به زبانهاي عربي و روسي و تركي، ميخواهد بداند كه چقدر زبان بلدم. آقاي سيدولي نهفقط بانكوك و لاسوگاس كه ماكائو را هم خوب ميشناسد. در ابتداي مصاحبه، در كت و شلوار خاكستري و با نگاه دنياديدهاش، با لحن معلموار و عارفانهاي از «انسان» ميگويد و اين «انسان» را حاصل ممزوج شدن دو عنصر باد و خاك ميداند و دقايقي بعد بحث را به جنيفر لوپز و ارتباطش با شركتهاي بيمه ميكشاند. «از جواني فكر ميكردم اگر زني مرا فقط براي لذت بردن خودش بخواهد كه آن رابطه بهدرد من نميخورد. اگر من زني را براي لذت بردن بخواهم كه باز هم بهدرد نميخورد، چون در اين صورت يا براي پول آمده يا براي راه افتادن كارش يا به هزار دليل مصلحتجويانة ديگر... براي من نكتة مهم اين است كه طرف مقابل اساساً و از ته دل بخواهد كه كنار من باشد.» ميپرسم: «يعني انتخاب يك دختر 18 ساله با يك زن 50 ساله براي شما فرقي ندارد؟» جواب ميدهد: «مسلماً بين اين دو، كسي را انتخاب ميكنم كه بيشتر بتواند به من عشق بورزد.» آقاي سيدولي معتقد است مردهاي ايراني غربيپسندند، و نتيجه ميگيرد كه چيزي كه در دسترس نيست باارزش ميشود. او قبول ندارد كه زنهاي اروپاي شرقي در مقايسه با زنان سياهپوست يا زردپوست جذابيت بيشتري دارند. «مردها چون اصل را نميشناسند ميگويند چشمش قشنگ است. لبش قشنگ است، اندامش قشنگ است. زن و مرد بايد قبل از هر ارتباطي همديگر را فهميده باشند و بدانند كه براي چي در كنار هم هستند.» يك جمله از آقاي سيدولي: «عروسك توخالي بهدرد نميخورد. جذابيت واقعي از درون ميآيد.» «پس چطور اينهمه مرد عاشق زنهاي بيريخت ميشوند؟...» فرزين 28 ساله با خانوادهاش در خيابان ديباجي زندگي ميكند، او مهندس الكترونيك است و ماهي 250 هزار تومان درآمد دارد. وقت مصاحبه، با آنكه بهواسطة معرف، روبهرويم نشسته و سروشكل دفتر و تحريريه را ديده، باز از من كارت خبرنگاري ميخواهد. كارت را نشانش ميدهم و از اينهمه قانونگرايي و احتياط قدرداني ميكنم. ميگويد: «چه ميشود كرد، بابا وكيل پايهيك هستند و ما هميشه با مسائل همينجوري برخورد ميكنيم، ببخشيد!» فرزين، بهرغم محافظهكاري اوليه، از همان ابتداي گفتوگو درِ قلبش را باز ميكند و دل شرحهشرحهاش را نشانمان ميدهد: «شايد هفت هشت سال پيش، من تو فكر هيكل بودم، شايد تو فكر ظاهر بودم، اما الان كه فهميدم اينقدر در دخترها نامردي زياد است خيلي بيشتر از قبل دنبال اين هستم كه طرف راست بگويد...» از فرزين ميپرسم كه معمولا ً با دخترها در چه جاهايي آشنا ميشود. ميگويد: «گاهي تو ميهماني، ولي بيشتر بيرون، من به زيبايي و هيكل خيلي حساسم، ولي الان آنقدر همة دخترها دروغگو شدهاند كه نميتوانم خوشبين باشم، بهنظر من اگر دختري كسي را بجز من توي زندگياش داشته باشد و به من نزديك شود، فاجعه است.» از فرزين ميخواهم كه زن ذهنياش را توصيف كند. پاسخ ميدهد: «يك آدم قدبلند با قد مثلا ً 170 سانتيمتر. بعد ذاتاً روشن باشد، نه اينكه مش كرده باشد، اين روزها همه مش دارند. من فقط يكي دو تا خانم را ديدم كه مش واقعاً بهشان ميآمد. دوست ندارم از ستارهها و خوانندهها اسم ببرم، از شخصيتپرستي و گنده كردن آدمها خوشم نميآيد، ولي خوب مثلا ً نيكول كيدمن خيلي خوب است!» وقتي از فرزين ميخواهم نحوة انتخابش را توضيح دهد، ميگويد: «اول به هيكل و بعد به تيپ و قيافه نگاه ميكنيم. اما بلافاصله بعد، برخوردي كه طرف ميكند مهم ميشود. وقتي بهش سلام ميكني، با واكنشي كه نشان ميدهد...» ميپرسم: «چهجور واكنشي را ترجيح ميدهي؟» ميگويد: «واكنش مؤدبانه و شيطنتآميز هر دو خوب است و هركدام بهنوعي. بدترين برخورد برخورد غيرمؤدبانه و توهينآميز است و بدانيد كه اكثر دخترها بيادباند، يعني در قبال برخورد مؤدبانه و درست هم بيادباند... وقتي توانستي صحبت كني، طرف با جواب سلامش، با حرفش و با رفتارش به تو ميگويد چهكاره است، باكلاس است، بيكلاس است، آدمحسابي است.» از فرزين كه ميپرسم تابهحال با چند دختر آشنا شده، پاسخ ميدهد: «چهل پنجاه تا.» ميپرسم كوتاهترين رابطة بين دختر و پسرها چقدر طول ميكشد، ميگويد: «خيليوقتها تلفن اول به تلفن دوم نميرسد، خودت تلفن را دادي، بعد ميگويي: لطفاً به من زنگ نزن. بعضيوقتها به يك دور زدن چند دقيقهاي هم نميرسد.» او در مقابل اين سؤال كه چهجور دختري براي پسرها افتخار يا بهاصطلاح كلاس ميآورد، ميگويد: «پسرها با هرجور دختري دوست شوند براي خودشان دليل مثبت ميتراشند، اگر طرف ريزهميزه باشد ميگويند ظريف و مينياتوري است، اگر قدبلند باشد، ميگويند... فرزين ميگويد كه از بين دخترهايي كه با آنها آشنا شده چهل درصدشان زشت بودهاند. خودش با اندام متوسط و در حدود 180 سانتيمتر قد، موهاي پرپشت مجعد و مشخصات ظاهري مطلوب يك مرد شرقي، تأكيد ميكند: «من ميتوانم دختري را كه قشنگ نيست دوست داشته باشم، به شرطي كه وفادار باشد. دخترها هم ميگويند براي آنها وفاداري و دوستي فابريك مهم است، ولي دروغ ميگويند.» ميپرسم: «پس دخترها چي ميخواهند؟» ميگويد: «بهنظر من بيشتر دخترها مادياند. همهاش ميگويند مايهدارتر و خوشتيپتر و پولدارتر، نميگويند پسر خوبتر، بهتر، كمآزارتر. من كه الان پرايد دارم فكر ميكنم با هركسي دوست شوم، به محض اينكه يكي با 405 پيدا شود ميرود طرف او.» از فرزين ميپرسم كه تا حالا عاشق شده. ميگويد: «نه، ولي دلم ميخواهد. فقط اميدوارم طرف ارزشش را داشته باشد. ميدانيد طرف اگر ونوس هم باشد، وقتي توي فكرت امنيت نداشته باشي، ارزشش را ندارد. قيافه و هيكل در درجة دوم است. طرف ورزشكار، شناگر و بدنساز باشد خوب است، اما اينها همهاش مال دو هفتة اول است، بعد براي آدم عادي ميشود. اصلا ً به اين نگاه كنيد كه چطور اينهمه مرد عاشق زنهاي بيريخت ميشوند؟» يك جمله از فرزين: «آدم از زني كه عاشقش است ايدز هم بگيرد ارزشش را دارد...» همة مردان اين سالها گوشي تلفن بيسيم را برميدارد و مثل يك آدمآهني جملههايي را ماشينوار ميگويد، هياهوي بيماراني كه ميخواهند آقاي دكتر را ببينند، با زنگهاي بلاانقطاع دو خط تلفن، همراه شده. در مقابل ميزش، چند بيمار، در اعتراض به وقت ضايعشدهشان، صف كوتاهي ساختهاند، اما همه نوبت حرفزدنشان كه ميرسد، مثل خطاكاران خطاهاي كوچك، گردنهايشان را يكوري ميگيرند و در گفتار مؤدب زير لبشان نشاني از اعتراض و قاطعيت نيست. بياعتنا و با صداي بلندش همه را سرجايشان مينشاند. ظاهراً در جمع حُضار تنها كسي كه استحقاق كمي توجه دارد منم. لبخند عجولانهاي تحويل ميدهد، با دستهاي خيلي زيبايش گوشي تلفن را برميدارد و نمايشي تعمدي و هدفمند اجرا ميكند. زني كه زندگياش عمدتاً از طريق صيغه شدن ميگذرد مصمم شده جايگاه رفيع مالياش را نشان خبرنگاري بدهد كه آمده از مردهاي زندگياش پرسوجو كند: «الو، سلام حاجآقا، پس اين 206 چي شد؟ گفته بودم خدمتتان قرمز باشد، صفر باشد.» امروز قرار بود آخرين شوهر در مطب حاضر باشد. انتظار داشتم كه آقاي احد ج.، كه در غرب تهران آهنفروشي دارد، خودش از دلدادگياش بگويد. فكر ميكردم حالا حتماً يكتنه به قاضي ميرود، همة حقهاي دنيا را به خودش ميدهد و مفصل از روزمرگي رابطة خالي از هيجانش با زن سرد و بيتوجهش ميگويد و به من ثابت ميكند كه مثل يك بيمار بدحال اورژانسي ـ به اين درمان فوري ـ به خانم منشي نياز داشته. اما آقاي احد ج. نيامد كه نيامد. در عوض خانم منشي به نمايندگي از طرف همة شوهران هفت سال گذشته بر اين نكته پاي فشرد: «به من ميگويند تو خيلي زني، هركسي تو را ببيند عاشقت ميشود...» از زير روسري خانم منشي موهاي كمپشتش پيداست. اما نه از قول خودش و نه مردان زندگياش چيزي در اين باره نميگويد. دست و پاهاي زيبا، چشمان خمار و خمور و پروتزهايي كه در جاهاي مختلف بدن جا ميگيرند ميتوانند در رابطهاي معنيدار با جواهرهاي ايتاليايي شناسنامهدار، ماشينهاي برقافتادة پشت ويترين نمايشگاهها و اسناد آپارتمانهاي كوچك و بزرگ، به تعامل برسند. اما اين يك قاعدة عام نيست. از اسقف ماكاريوس و تيمسار و دلالان آهن ميگذريم. به دوروبرمان نگاهي مياندازيم... «من خودم زن و بچه دارم» آقاي اكبري 42 ساله، لاغر و استخواني و ريزنقش، نظافتچي منازل است، خودش اينجا و زن و بچهاش در اراكاند و در طول سال فقط بهمن و اسفند كاروبارش خوب است. او از هفت صبح تا هر وقت كه مشتري بخواهد ميماند و در روز گاهي تا پانزده هزار تومان دستمزد ميگيرد. آقاي اكبري در خانة خواهرش، در حوالي ميدان خراسان، زندگي ميكند. با آقاي اكبري پيش از اين ـ تلفني ـ دربارة موضوع مصاحبه گفتهام. داوطلبانه و در يك روز پربرف، در خيابانهاي پرترافيك و بسته، خودش را رأس ساعت ميرساند و حالا ميبينيم كه با صورت اصلاحشده و كت و شلوار تميز و نو، لبخند ميزند، اما طولي نميكشد كه معلوم ميشود از آقاي اكبري نميشود حرفي درآورد: آقاي اكبري، در جريان هستيد كه ما دنبال جواب دادن به اين سؤاليم كه چه مشخصاتي در زنها ممكن است براي مردها جالب... وسط حرفم ميپرد: ○ توي خانههاي مردم، گوشواره، انگشتر همهچيز هست، اما من دست نميزنم، من خودم زن و بچه دارم. حتماً. متوجهم. گفتيد كه متأهليد، چطور با همسرتان آشنا شديد؟ در خواستگاري، به خانوادة دختر توجه كرديد يا مشخصات خود دختر؟ ○ ما نشناخته رفتيم. خانوادهاش را نميشناختيم، خودش را هم نديديم... چطور؟ مگر در خواستگاري به ظاهرش نگاه نكرديد؟ ○ ظاهر و باطنش را نگاه نكرديم، خواهرم بود، دامادمان بود، بعد هم گفتند برود آشپزخانه چايي بياورد، ما سرمان پايين بود، اصلا ً نگاه نكرديم. خوب وقتي براي اولين بار بهدرستي ايشان را ديديد، پشيمان... دوباره حرفم را قطع ميكند: ○ ما عقد و عروسي را يكي كرديم، گفتيم دو خرج نباشد. راستي شما كه در اين شهر تنها زندگي ميكنيد، هيچ به فكر ازدواج مجدد نيفتادهايد... ○ اتفاقاً خانم خيلي دلش ميخواهد. ميگويد: براي ما خرجي بفرست، يكي را براي خودت رديف كن، اما كرايهخانه و خرجي... صاف و پوستكنده ميپرسم: بهنظر شما، زن مقبول چهجور زني است؟ ○ همهجور زني. بههرحال، زن مورد پسند شما؟ ○ خوب، بستگي به طرف دارد. من ميروم بعضي جاها، ببخشيد، آرايشكرده ميآيند برايم چاي و فلانوبيسار ميآورند. من كه دارم خانه را تميز ميكنم، فكر ميكنم: آخر شما چرا آرايش ميكنيد؟ چه فايدهاي دارد؟ من كه خودم زن و بچه دارم... نه، ببينيد، شما فيلم نگاه ميكنيد؟ ○ نه، ويدئو ندارم، سيدي ندارم، ماهواره ندارم. خانهها كه ميروم، ميگويند: بيا ماهواره تماشا كن. ميگويم: فايده ندارد، وقت تلف ميشود... بالاخره بگوييد زن مورد پسند شما چهجور زني است؟ ○ نه خانم، چرا از مردم بگويم، بگذار از خودم بگويم. من انگشتر و النگوي خانمم را فروختم براي اجاره خانه، خواهرزنم گفت چرا... خانم، من به كسي نگفتم، اما براي ازدواج چند جا رفتيم خواستگاري، يكياش آبعلي بود، يكياش دولتآباد، يكياش... يك جمله از آقاي اكبري: «موهاي خانمها بلند باشد خيلي بهتر است، مثل موهاي خانمم.» «بچههاي سمت ما همهشان دنبال دخترهاي مناسب و سنگيناند» آقاامير بچة حوالي شرق تهران است. شناسنامهاش نشان ميدهد كه 23 سال دارد، اما گردن افراشته و قاطعيت گفتار و استعدادش در طبقهبندي مسائل او را پختهتر از سنش مينماياند. در يك قنادي در حوالي خيابان پيروزي، صندوقدار است و، در كنار كارهاي متفاوتي كه انجام ميدهد، تا ماهي 250 هزار تومان درآمد دارد. امير ريزنقش و تروفرز، در يك روز برفي، با ريش و سبيل و موي بلند ـ طرحي از هيپيهاي دهة هشتاد ـ بهگفتوگو نشست. «من دنبال دختري ميگردم كه ـ عرضم به خدمتتان ـ خودش بداند كه مهمترين چيزي كه دارد متانتش است... دخترهاي محل ما، كه ديگر ماشاءالله از همهجا آرابيراترند، مثل يك زن آرايش ميكنند و تريپ امروزي ميزنند، ديگر چادري و از اينجور مدلها خيلي كم شده. زنها و دخترها از ظاهرشان پيداست كه سه دستهاند: مجرد و متأهل و مطلّقه. خوب ما اول به ظاهر طرف نگاه ميكنيم تا ببينيم مجرد است يا متأهل، ولي حالا به هر دختري بگويي: "ببخشيد، چون زير ابرو برداشتهايد، فكر كردم متأهليد." جواب ميدهد: "خوب اگر اين كارها را نكنيم، ميگويند طرف اُمُل و دهاتي است..." ميرسيم به زنهاي متأهل و خانهدار. اينها ظاهرشان سنگين است و محجبه هستند. اكثراً برخوردشان طوري است كه اگر بهعنوان كاسب بگويي سلام، نميگويند سلامعليكم، ميگويند سلام. همين. مطلّقهها هم اكثراً ـ نميدانم به اينهايي كه ابروهايشان را ميتراشند و مداد و اينها ميكشند چه ميگوييد ـ تريپشان اينجوري است، تريپهاي جلف كه جلبتوجه ميكنند. خود اين خانمهاي مطلّقه دو دستهاند. يا برايشان پول مهم است و بيشترشان ميروند طرف مردهاي زندار، يا اينكه قبلا ً شكست خوردند و احتياج به تكيهگاه دارند و فابريك ميشوند. من خودم چندتا از آنها را ميشناسم، شوهرهايشان عملي بودند، نتوانستند با طرف بسازند يا اينكه ميگويند: "از اول هم از يارو خوشمان نميآمد، ما را بهزور داده بودند. "من عاطفيام و فكر كنم از علتهاي شكستخوردنم هم يكياش همين عاطفيبودنم باشد. اگر كسي از گذشتهاش تعريف كند، يكجورهايي دلم برايش ميسوزد و كمكش ميكنم.» از امير ميخواهم كه دربارة كمك كردن بيشتر توضيح دهد. ميگويد: «از لحاظ مالي تا جايي كه از دستم بربيايد، و از نظر عاطفي هم با برخورد مناسب. من با زنها و دخترها زياد سروكار داشتم و ميدانم بايد چطور برخورد كنم، از چه كلمات و واژههايي استفاده كنم تا خودم را توي دلشان جا كنم.» از امير ميپرسم كه درحالحاضر چهجور دختري در زندگياش هست، پاسخ ميدهد: «داداشم چند وقت توي بيمارستان بستري بود. من ديدم اين خانم كه از من ده سالي هم بزرگترند دارند از ته سالن نگاه ميكنند. من سرم را انداختم پايين، ديدم نه، يكجورهايي دارند نگاه ميكنند. خوب معلوم بود كه دختر نيستند و من با شناخت و عقيدهاي كه دارم با زن شوهردار سلامعليك هم نميكنم چه برسد به دوستي. رفتم جلو و اولين سؤالي كه كردم اين بود: "مجرديد يا متأهل" متاركه كرده بودند و يك بچه داشتند. و حالا شما به اين خانم كمك مالي هم ميكنيد؟○ نخير، چون احتياجي ندارند. امير در توضيح مشخصات «اين خانم» ميگويد: «چادري است، آرايشگر است، سنگين است، با خانوادهاش زندگي ميكند، به من هم گفته كه از سمت دوستهاي داداشش خواستگار زياد داشته، هم براي عقد دائم و هم براي صيغه شدن. ولي چون در زندگي قبلياش عشق و علاقه نبوده، دنبال اين چيزهاي مادي نيست.» بهنظر امير، «قوة جنسي از آن قوههاييِ است كه واقعاً روي آدم تسلط دارد، ولي بعداً كه فكر كني ميبيني ارزش يكسري كارها را ندارد. من به قول بچهها مغرورم و سرم را بالا ميگيرم. شايد آدم راهبهراه بتواند مخ بزند، اما من دلم ميخواهد يك زيد فابريك كنارم داشته باشم و اصلا ً آويزان كسي نشوم. بالاخره نياز جنسي يك واقعيت است، اما به قول قديميها سري كه توي كلاه بشكند بهتر از اين است كه بخواهد بيرون كلاه بشكند و همه خبردار شوند. شايد پررويي بهحساب بيايد، ولي من كه با اين خانم آشنا شدم، از مادرم پرسيدم: مامان، صيغه كردن يك خانم مطلّقه ممكن است چه دردسرهايي پيش بياورد؟... مامانم گفت: اگر طرف راضي باشد، هيچي... من با اين خانم صيغه كردم.» امير ميگويد: «زنها واقعاً فهميدهترند و ميتوانند آدم را درك كنند، اما خوب از جنبههاي ديگر مسلماً اگر بيست سالش بود بهتر ميشد.» امير در توصيف تجربة عاشقانهاش ميگويد: «كسي كه عاشق باشد با نگاه بد به طرف نگاه نميكند. اصلا ً در موردش چنين فكرهايي نميكند و همهچيز را ميگذارد براي بعد از ازدواج. پارسال اينموقع من عاشق بودم، ولي شايد گفتنش به كارتان نيايد.» از امير ميپرسم: «اگر دختر متين مورد نظر شما چاق و قدكوتاه باشد، ممكن است سر صحبت را با او باز كنيد؟» ميگويد: «يك موقع دختري هست با همين مشخصاتي كه شما ميگوييد ولي خيلي بانمك است، حالا اگر سنگين و موقر باشد، خيلي بيشتر هم جلبتوجه ميكند...» از امير ميپرسم چرا يك دختر همسن خودش يا كوچكتر را انتخاب نميكند؟ ميگويد: «من سروكلههايم را زدم. دوستشان داشتم، بهم نارو زدند. يكجور ديگر با آنها تا كردم باز هم نارو زدند. يك زن بيوه دقيقاً ميداند من چي ميخواهم.» امير توضيح ميدهد كه بچههاي سمت آنها همهشان دنبال دخترهاي مناسب و سنگيناند... و نكتة مهمي كه امير، در پايان گفتوگو، به آن اشاره ميكند اينكه: «بچههاي شمال شهر چون از فضل پدر بهشان رسيده و سختي نكشيدهاند، نميتوانند طرف را درك كنند. كسي كه خرپول است دنبال اين است كه سروتيپي براي خودش درست كند و با ماشين مدلبالا جلبتوجه كند، دخترهاي آنجا هم دنبال همين چيزها هستند، نگاه ميكني ميبيني طرف سيستم انداخته به ماشينش خدا تومن...» يك جمله از امير: «زيدي كه بتواند فابريكت باشد و از هر نظر بهدردبخور باشد، واقعاً پيدا نميشود.» «ميخواهم با كسي بمانم كه شعور بيشتري داشته باشد» هوندا آكوردِ ميثم 25 ساله، كه در قزوين مهندسي عمران ميخواند، تيرهرنگ است. ميثم به ماشينش رينگ و لاستيك انداخته و منبع اگزوزش را تعويض كرده. اينها را كه ميفهمم، در كنجكاوي موذيانهاي، براي بازديد از سيستم صوتي ماشينش ترغيب ميشوم. در ساية سيستم سابووفر و بومباكس و آمپليفاير، ناگهان صدايي صاعقهوار و شوكآور بر فضاي داخل ماشين فرود ميآيد و آقاي خوانندهاي يافتههايش را در باب عشق چنين ارائه ميدهد: «عشق يك چيزي مثل كشك و دوغه/ تمام زندگي پر از دروغه/ هيچكسي هيچكسي را دوست نداره/ دوست دارم، عاشقتم شعاره...» ميثم توضيح ميدهد كه نام اين تِرَك عشق اينترنتي است، او خيلي زود بهسراغ اصل قضيه ميرود و قد بلند دخترها را مهمترين عامل جذابيت ميداند. خودش با قد 190 سانتيمتر و بعد از سالها شنا و فوتبال و بدنسازي، در ابتداي گفتوگو، بر ترديدش فائق ميآيد و ميگويد: «حالا شايد گفتنش درست نباشد، اما يك روز كه با بچهها رفته بوديم خريد لباس، يك توليدكنندة پوشاك از من خواست مدل بشوم. بچهها هستند، بچهها شاهدند...» او در منطقة پاسداران تهران ساكن است. با اعضاي خانوادهاش از سه اتومبيل استفاده ميكنند: «بابا يك ماشين امريكايي دارد، من و خواهر و برادرم هم هر وقت هر ماشيني توي پاركينگ باشد، برميداريم.» ميثم در پيدا كردن دختر مورد نظرش به اين نكات توجه ميكند: «بهتر است طرف ماشين داشته باشد كه گاهي اگر، به احتمال يك درصد هم، من ماشين نداشتم، بتوانيم برويم بيرون... خانهشان نزديك باشد كه بتوانيم توي اين شهر شلوغ راحت همديگر را ببينيم و بعد هم اينكه برادر و پدر شاخ نداشته باشد...» در گفتوگوي يكساعته با ميثم، ناخودآگاه بيشتر بحثها به قد بلند ختم ميشود: «آنهايي كه قدشان بلند است لباس به تنشان خيلي خوب جواب ميدهد. دختري كه من سه چهار سال دوستش داشتم، 178 قدش بود و هميشه سر مانتو كوتاه پوشيدنش دعوايمان ميشد.» ميثم، با وجود سن كمش، با لحني نوستالژيك از گذشته حرف ميزند: «من از ششسالگي كه مهد ميرفتم، حواسم به دخترها بود. بعد هم وقتي در منطقهاي زندگي كني كه شرايط اقتصادي خوب باشد، در سن كم، از امكانات خوبي استفاده ميكني. من چون از بچگي قدم بلند بود و هيكل درشتي داشتم، در دورة راهنمايي با مردهاي بزرگي بيرون ميرفتم كه وضعشان خوب بود، يا مثلا ً يارو شانزدهسالش بود و در سال 75، كه پرايد ماشين باكلاسي بود، پرايد و پژو داشت. اما بگذاريد بهتان بگويم كه بعد از اينهمه شيطنت فهميدم بايد كسي را انتخاب كنم كه شعور بيشتري داشته باشد. كلا ً توي زندگيام فقط سه تا دختر را ميشناختم كه از خودم كوچكتر بودند و حالا به اين نتيجه رسيدم كه خانمهاي متاركهكرده خيلي بهتر از دخترها هستند. دخترها زود عاشق ميشوند، زود هم يادشان ميرود.» يك جمله از ميثم: «واسة رفتن هيچكس نبايد غصه خورد.» «من توي خيابان عاشق كسي نميشوم...» رضا آ.، 26 ساله، در دانشگاه تهران عمران خوانده و از دانشگاه علم و صنعت فوقليسانس با گرايش سازه گرفته است. رضا در حوالي مينيسيتي زندگي ميكند، قصد ازدواج دارد و ميتواند در ماه تا 400 هزار تومان درآمد داشته باشد. رضا ميگويد كه در زندگياش هرگز دوستي يا ارتباطي هرچند كوتاه با جنس مخالف نداشته. به ظاهرش نگاه ميكنم و فقط آراستگي ظاهري و رفتاري اجتماعي و ادب ميبينم. در مقابل چندوچون و تعجبم ميگويد: «من هرگز دروغ نميگويم، يعني تحت تأثير شرايط، واقعيتها را تحريف نميكنم. مطمئن باشيد با شما صادقانه حرف ميزنم.» در اين صورت، فكر نميكنيد روية زندگيتان شبيه بيشتر همسن و سالهايتان نيست؟ ○ ممكن است اينطور باشد، اما براي اين موضوع دليل دارم. از موقعي كه يادم ميآيد هميشه درس خواندهام. البته مواردي پيش آمد كه خودم متوقفش كردم. البته بهنظر خودم هم آدم يك بُعدي جالب نميآيد، اما عواقب كار را در مورد دوستانم ديدم كه دنبال اين مسائل رفتهاند. اين آشناييها معمولاً تصادفي پيش ميآيد، از قبل شناختي وجود ندارد و بعداً وقتي با برنامههاي مهم زندگيشان تداخل پيدا كرده، بحرانهاي خيلي بدي را برايشان بهوجود آورده، بحرانهايي در حد اخراج شدن از دانشگاه... يعني شما فكر ميكنيد با ارتباط برقرار كردن با جنس مخالف همة زندگي تعطيل ميشود؟ ○ نه لزوماً، ولي براي پيدا كردن فرد مناسب و ارتباط مثبت بايد وقت گذاشت و من هرگز چنين وقتي نداشتم. حتي تابستان درس ميخواندم و واحد برميداشتم. اگر روي درس متمركز نبودم، شايد باز هم ميتوانستم فوقليسانس بگيرم، ولي نه در گرايشي كه ميخواستم. بعضيها معتقدند مردي در آستانة ازدواج، كه تجربة شناخت جنس مخالف را ندارد، از تجربة مهمي در زندگي بيبهره بوده؟ ○ از يك جهت فرمايشتان را قبول دارم و از جهتي ديگر نه. چون براي كسي كه قصد ازدواج دارد تجربة دوستدختر الزاماً سابقة مفيدي نيست. فقط كساني ميتوانند در ازدواج از تجربههاي مفيد استفاده كنند كه قبلا ً ازدواج كرده باشند. آيا هرگز كمبود چنين ارتباطي را در خودتان احساس نكرديد؟ ○ بهخاطر هدفي كه داشتم چشمپوشي كردم. حالا از فوايد اين پرهيز بگوييد... ○ ببينيد، بههرحال من همسر دلخواهم را پيدا خواهم كرد، ولي ترجيح ميدهم كه هرگز اين خانم را حتي در ذهنم با هيچ خانم ديگري مقايسه نكنم. شايد همسر آيندة من ضعفهايي داشته باشد، در اين صورت، در لحظة برخورد با آن ضعف، ناخودآگاه مقايسهاي پيش ميآيد كه زندگي را سست ميكند. من قبول ميكنم كه تجربة ارتباط با خانمها را ندارم، اما فكر نميكنم چيز سختي باشد. حالا ميتوانم اين تجربه را با نامزدم داشته باشم. از رضا كه ميخواهم ملاك انتخاب همسر مناسبش را توضيح بدهد، ميگويد: «از بررسي خانواده شروع ميكنم. خيليها از عشق و عاشقي شروع ميكنند و بعد دنبال ايناند كه ملاكهايشان را در طرف مقابل پيدا كنند. در نهايت هم ممكن است از بخشي از ملاكهايشان صرفنظر كنند، اما من از آنطرف شروع ميكنم و در انطباق ملاكهايم هم مصممم. دلم ميخواهد دانشگاهرفته و اجتماعي باشد و مثل خودم ابداً با كسي دوست نبوده باشد. يك نفر ممكن است يك بار شماره گرفته باشد اما در عمل دوست نشده باشد، او ميتواند همسر شما باشد؟ ○ نخير، چون بهنظر من اين پروسه اگر شروع شود، تمامي ندارد. پذيرش شمارهدادن و شمارهگرفتن، چه در زن و چه در مرد، يعني پاية ارتباط را گذاشتن، و كسي كه آمادة ورود به چنين فضايي باشد بالاخره واردش ميشود. از رضا ميپرسم هرگز با زني برخورد كرده كه تا مدتي به فكر زيبايياش باشد. ميگويد: «بارها. ولي فقط براي چند ساعت و بعد بهراحتي ميتوانم فراموش كنم.» رضا تأكيد ميكند كه دنبال دختر خوشگل نيست و حاضر نيست زن آيندهاش توي چشم باشد. و ادامه ميدهد: «البته دلم نميخواهد بهم بگويند: رضا اين چيه تو رفتي گرفتي؟ كافي است چند دقيقه در ميدان ونك قدم بزنيد. دخترهايي را ميبينيد كه بهقدري زيبايند كه در كوچه و خيابان، چه شوهر و نامزد كنارشان باشد و چه نه، ناخودآگاه همه نگاهشان ميكنند. من حاضر نيستم در چنين موقعيتي باشم.» از رضا كه ميپرسم مباني شرعي و اعتقادي چقدر تاكنون در نحوة رفتارش تأثيرگذار بوده، پاسخ ميدهد: «فكر نميكنم بهخاطر ترس از گناه بوده... از اول اعتقادم به اين بود كه خانمم نبايد اين كار را كرده باشد و اگر خودم چنين كاري را كرده باشم، ظلمي است در حق او... بهنظر من ابراز بعضي رفتارها و گفتارهاي محبتآميز فقط مختص همسر است.» يك جمله از رضا: «نظرم در مورد مردهاي زنداري كه دوستدختر دارند افتضاح است.» «زيبايي عميق ذرهذره كشف ميشود» آقاي ج.، نقاش و عاشق ادبيات و سينما، برخلاف قرار و مدار اوليه، تن به مصاحبه نميدهد و ميگويد كه از پرسش و پاسخ خوشش نميآيد. در عوض، با اين اعتراف كه كتبياش بهتر از شفاهياش است، چند روز بعد اين نوشته را برايم ميفرستد: «اول بگويم كه بههرحال جواني بهخوديخود يك امتياز است. مثلاً يك دختر معمولي 25 ساله به يك ملكة زيبايي 50 ساله ارجحيت دارد. اما درعينحال تصور ميكنم حس زيباييشناسي آدم ارتباط مستقيمي با سنوسال دارد، لااقل در مورد من اينطور بوده. من از كودكي خوانندة نشريات بودم و در آن سالها از بزرگسالها ميشنيدم كه زيبايي بعضي از ستارههاي مشهور را تحسين ميكردند، ولي من در سالهاي نوجواني كسان ديگري را زيبا ميدانستم. حالا كه سي چهل سال از آن سالها ميگذرد، وقتي همان مجلهها را ورق ميزنم و فيلمهايشان را تماشا ميكنم، ميفهمم كه آن تحسينها اغراقآميز نبوده. عكسها و فيلمها همان عكسها و فيلمها هستند، اما حالا انگار چشمهاي من رگ و پي و اتصالاتش به مغز و قلب و كل اين دستگاهِ زيبابينِ زيباييشناس كاملتر و آبديدهتر و باتجربهتر و گوهربينتر شده است. زاوية ديگر: زماني زنان و دختران ريزنقش را دوست داشتم، اما حالا فارغ از اينكه چنين فردي چه سنوسالي دارد، آنها را در حد دختركاني ميبينم كه ميتوانند جاي فرزندانم باشند. در نوجواني، آرزو داشتم كه زن هندي بگيرم، شرم شرقي و مهرباني و موهاي زيبايشان برايم ايدهآل بود، اما حالا اين نوع زيبايي زياد برايم هيجانانگيز نيست. غايت نقاشي تصوير كردن زيبايي است، اما بايد از سطح زيبايي گذشت. وقتي مردها از پوست لطيف و اندام رعنا ميگويند، درواقع از خودشان و از درخواست و تمايلشان پرده برميدارند، اما اين سطحيترين و بيرونيترين نوع درخواست ما مردهاست. هرچند سطحيترين نوع درخواست هم به واقعيتي انكارنشدني ميماند، اما بسياري از ما مردها توان آن را داريم كه، از سطح زيباييهاي صوري، به زيباييهايي پيچيدهتر و نابتر و گواراتر برسيم. ناگفته پيداست كه عدهاي نيز هرگز مجال آن را نمييابند تا از آن سطح ابتدايي بگذرند و سطوح عميقتري را تجربه كنند. زيبايي عميق ذرهذره كشف ميشود و به همين دليل است كه ما مردها ميتوانيم با زني كه، بهدليل سرطان، سينهاش را بريدهاند يا مرضي او را بر صندلي چرخدار دوخته زندگي عاشقانهاي داشته باشيم.» * دارم با چشمهاي بزرگسالي به خودم نگاه ميكنم. ميبينم كه از نظريههاي مطرحشده در باب سرمايهداري، مصرفگرايي و شيءزدگي انسان بيخبر نيستم. ايدههاي مربوط به ازخودبيگانگي را ميشناسم و باز دلم بزرگترين تلويزيون ممكن را ميخواهد؛ تلويزيون پلاسمايي كه زاوية ديد ندارد و كيفيت صدايش كولاك ميكند. كودك درون گوشش را بر حرف حساب بسته، مسخشدگي انسان از طريق تبليغات را كه نشانش ميدهم تجاهل ميكند، پاي بر زمين ميكوبد و بزرگترين تلويزيون ممكن را ميخواهد. كودك درون كارش را بلد است! تلويزيون كه ميآيد، رفتوآمد يكخطدرميان عسل، دخترعموي بيستوچندسالهام كه مهندسي كامپيوتر ميخواند، به خانة ما مستمر ميشود. سيمينخانم، خانم عموجان، تصوير پيريِ عسل است. عسل، ريزنقش و شاداب، با چشمهاي بچهگربهاي، از در خانه واردشده و نشده، همراه قهقهههاي پرسروصدايش، كيف و كاپشن را به گوشهاي مياندازد و از ميان پانصد كانال موجود به دنبال شادترينها ميگردد. اما دو سه هفتهاي كه ميگذرد ديگر از وجد شادمانهاش در مقابل تلويزيون خبري نيست. مغموم و منفعل، در اطرافيان نگراني و پرسش بهوجود ميآورد و با دو چشم سرد، مثل دو چشم ثابت كور، به صفحة تلويزيون خيره ميماند. عسل اين روزها مثل بيپناهي در خود فرورفته و حرفهاي گاهوبيگاهش تلخ و گزنده است. از اينكه قد بلند پدر را به ارث نبرده، شكايت ميكند، به ژنهايي كه ريزهميزگي مادر را به او منتقل كردهاند لعنت ميفرستد و از چشمهايش هيچ نميگويد. چند روز بعد ميفهميم كه براي حجيم كردن عضلههايش در باشگاه بدنسازي ثبتنام كرده. در اين احوالات پيداست كه براي عقدهگشايي به تلنگري احتياج دارد. طول ميكشد تا بهانه به دستش بدهيم تا بغضي بزرگ بتركد، زار بزند و بگويد: «نامزدم به من گفت: دستوپايت آدم را ياد بچهها مياندازد. ميگويد زن 45 كيلويي زنانگي ندارد.» طول كشيد تا ضرباهنگ هقهقهايش كند و فاصلهدار شد. خالي و سبك و آرام كه شد به خود آمديم و ديديم كه هر دو در سكوت به تلويزيون خيره ماندهايم. زني سياه، با بدني مثل اسب عربي سالم و محكم و قوي، رقصي وقيحانه را به نمايش گذاشته بود. آيا اين رقصْ برونافكني و عقدهگشايي تاريخي يك نژاد ناديدهگرفتهشده نبود؟ زن در تصوير مجازياش انگار قادر بود از تحسين نگاه همة تماشاگران نيرو بگيرد و جاذبة همة زنان عالم را به چالش بخواند. اين يكي بردهاي مدرن بود يا حاكم قَدَر و ارباب قلبها؟ زن حريف ميطلبيد و عسل ناخنهايش را كف دستش فشار ميداد و در عمدي مازوخيستي حاضر به عوض كردن كانال نبود. همينجا، در نوازشكردنش بود كه دانستم موهايش مثل نوزادها ليز و نرم و سبك است. چشمم به مجلة روي ميز افتاد. عكس لورن باكال، عكس پيريهاي لورن باكال، را ديدم و ياد دوستدختر رعنا و بلندقامت چهل سال پيش تيمسار افتادم. لورن باكال گنده و زشت شده و اضافهوزنش، از آن قد بلند شمعگون، موجود عظيمالجثهاي ساخته است. با خودم فكر كردم چه خوب كه تيمسار امروزه روز از دوستدخترهاي سابقش هيچ تصوير و تصوري ندارد. مثل يك غرغر زير لب گفتم: «بفرما! آفتاب آمد دليل آفتاب! نبايد محتاج نگاههاي تحسينآميز مردم شد... عشاق سينهچاك جوانيهاي اين خانم كجا هستند؟» اشتباه كردم. در برآورد وقت نصيحت كردن خطا كردم. در مردمك چشمهايش چيز وحشيانهاي درخشيد و، مثل بچهببر، آمادة پنجول كشيدن شد. «من نميدانم شما چه تعريفي از زندگي داريد ولي من ميگويم زندگي يعني لحظة حال...!» و اين را جوري ميگويد كه يعني ديگر چفت گوشهايش را انداخته... بلند ميشوم و ميروم. كجا؟ در دورترين نقطه از يك تلويزيون شصتوچند اينچي در يك آپارتمان صدوچند متري... ناگهان يورشوار ميآيد و دستم را ميگيرد و هايوهويكنان مرا پاي تلويزيون ميكشاند. با ريموت صدايش را بلند ميكند و ميگويد: «بگو ببينم، نظرت راجع به اين دختره چيه؟» دخترك گروه «eyed PeaceـBlack»، در كنار سه مرد سياهپوست دارد خودش را تكان ميدهد... در كليتش، بيش از هرچيز، چهرهاش را ميبينم كه از آن موجي از درندهخويي و خشونت بيرون ميزند. ميگويم: «نميدانم، بهنظرم لطافت ندارد، يكجورهايي مهاجم است... با معيارهاي من جور نيست...» از گفتهام جان ميگيرد و با همدردي عميق ميگ� گردآور®
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 251]
صفحات پیشنهادی
آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟
آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟-در آخرين روزهاي سال 1384، «وقتي بنفشهها را، با برگ و ريشه و پيوند و خاك در جعبههاي كوچك چوبين جاي ميدادند...» در جمع دوستان حال خوبي ...
آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟-در آخرين روزهاي سال 1384، «وقتي بنفشهها را، با برگ و ريشه و پيوند و خاك در جعبههاي كوچك چوبين جاي ميدادند...» در جمع دوستان حال خوبي ...
همسر ايده آل شما چگونه است؟
همسر ايده آل شما چگونه است؟ ... شما صاحب خانه اي پر از بچه مي شويد، از نظر مادي بي نياز هستيد، براي همسر خود ارزش قائل مي شويد و او نيز .... آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما.
همسر ايده آل شما چگونه است؟ ... شما صاحب خانه اي پر از بچه مي شويد، از نظر مادي بي نياز هستيد، براي همسر خود ارزش قائل مي شويد و او نيز .... آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما.
من را به خاطر فرزندانم ببخشید
آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟ ... من اما به اشتياق ديدن آقايي زندهام كه ميدانم در آن سر دنيا، در جايي به اسم امريكا، روزگار ميگذراند. اين آقا، بدون اطلاع به تصوير درميآيد و .
آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟ ... من اما به اشتياق ديدن آقايي زندهام كه ميدانم در آن سر دنيا، در جايي به اسم امريكا، روزگار ميگذراند. اين آقا، بدون اطلاع به تصوير درميآيد و .
قهرمانی چهار زن در مسابقه دو با کفش پاشنه بلند
آرزوهای سوخته یک زن جوان ... آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟ در آخرين روزهاي سال 1384، «وقتي بنفشهها را، با برگ و ريشه و پيوند و خاك در جعبههاي كوچك چوبين جاي ميدادند.
آرزوهای سوخته یک زن جوان ... آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟ در آخرين روزهاي سال 1384، «وقتي بنفشهها را، با برگ و ريشه و پيوند و خاك در جعبههاي كوچك چوبين جاي ميدادند.
شايد مهريه، پيرزن را از زن دوم و جوان نجات دهد
خواص اسفناج شايد مهريه، پيرزن را از زن دوم و جوان نجات دهد · پايگاههاي اطلاعرساني در مبادي ورودي ... آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟ مراقبت از پوست و استفاده لوازم آرایشی .
خواص اسفناج شايد مهريه، پيرزن را از زن دوم و جوان نجات دهد · پايگاههاي اطلاعرساني در مبادي ورودي ... آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟ مراقبت از پوست و استفاده لوازم آرایشی .
زنان عرب در پی امتیازهای بیشتر
آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟ آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟ ... آنچه در پي ميآيد مطلبي است كه با انگيزههاي شخصي شكل گرفت. ... در سال 2536، اتحاد جماهير شوروي يكپارچه ...
آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟ آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟ ... آنچه در پي ميآيد مطلبي است كه با انگيزههاي شخصي شكل گرفت. ... در سال 2536، اتحاد جماهير شوروي يكپارچه ...
دنیای خاكستری زنان جنگ
دنیای خاكستری زنان جنگ-دكور نمایش از ابتدا تا انتهای نمایش بهتدریج تنگ و تنگتر میشود و در آخر شبیه تابوت میشود؛ خصوصا كه ... آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما.
دنیای خاكستری زنان جنگ-دكور نمایش از ابتدا تا انتهای نمایش بهتدریج تنگ و تنگتر میشود و در آخر شبیه تابوت میشود؛ خصوصا كه ... آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما.
طناب دار در انتظار متهمان قتل در باغ شهريار
رامسفلد درخواست استعفاي خود را اعلام کرد · طناب دار در انتظار متهمان قتل در باغ شهريار. . نمایش تصادفی مطالب. آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما. ... اختلاف گسترده اعضاي .
رامسفلد درخواست استعفاي خود را اعلام کرد · طناب دار در انتظار متهمان قتل در باغ شهريار. . نمایش تصادفی مطالب. آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما. ... اختلاف گسترده اعضاي .
جهت اطلاع شما دختر خانمها
آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟ اين آقا، بدون اطلاع به تصوير درميآيد و گويندگان، از قبل، ورود و ظهورش را به سمع و نظر ما نميرسانند. ... و اينطور بود كه ما به عروسخانم، ...
آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟ اين آقا، بدون اطلاع به تصوير درميآيد و گويندگان، از قبل، ورود و ظهورش را به سمع و نظر ما نميرسانند. ... و اينطور بود كه ما به عروسخانم، ...
تصویر/ مدل موی عجیب یک زن سیاهپوست
آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟ آيا در آينده به مدد رنگ موي وِلا خواهم توانست، به اندازة اين زن ـ اين رقيب ـ زيبا و جذاب باشم؟ ... «من هرگز آن تصويري را كه از شما رسم كردهاند ...
آقا ببخشيد، زن ايدهآل شما...؟ آيا در آينده به مدد رنگ موي وِلا خواهم توانست، به اندازة اين زن ـ اين رقيب ـ زيبا و جذاب باشم؟ ... «من هرگز آن تصويري را كه از شما رسم كردهاند ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها