واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبختها و فلك زده های روزگار. به هر دری زده بود فایده ای نكرده بود. روزی با خودش گفت: اینجوری كه نمی شود دست روی دست بگذارم و بنشینم. ... به دنبال فلك روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبختها و فلك زده های روزگار. به هر دری زده بود فایده ای نكرده بود. روزی با خودش گفت: اینجوری كه نمیشود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید بروم فلك را پیدا كنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست، برای خودم چاره ای بیندیشم.پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یك گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدمیزاد، كجا میروی؟مرد گفت: میروم فلك را پیدا كنم.گرگ گفت: ترا خدا، اگر پیدایش كردی به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت همیشه سرم درد میكند. دوایش چیست؟»مرد گفت: باشد. و راه افتاد.باز رفت و رفت تا رسید به شهری كه پادشاه آنجا در جنگ شكست خورده بود و داشت فرار میكرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهای مرد، كجا میروی؟مرد گفت: قربان، میروم فلك را پیدا كنم و سرنوشتم را عوض كنم.پادشاه گفت: حالا كه تو این راه را میروی از قول من هم بگو برای چه من در تمام جنگها شكست میخورم، تا حال یك دفعه هم دشمنم را شكست نداده ام؟مرد راه افتاد و رفت. كمیكه رفت رسید به كنار دریا. دید كه نه كشتی ای هست و نه راهی. حیران و سرگردان مانده بود كه چكار بكند و چكار نكند كه ناگهان ماهی گنده ای سرش را از آب درآورد و گفت: كجا میروی، آدمیزاد؟مرد گفت: كارم زار شده، میروم فلك را پیدا كنم. اما مثل این كه دیگر نمیتوانم جلوتر بروم، قایق ندارم.ماهی گنده گفت: من ترا میبرم به آن طرف به شرط آنكه وقتی فلك را پیدا كردی از او بپرسی كه چرا همیشه دماغ من میخارد؟مرد قبول كرد. ماهی گنده او را كول كرد و برد به آن طرف دریا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسید به جایی، دید مردی پاچه های شلوارش را بالا زده و بیلی روی كولش گذاشته و دارد باغش را آب میدهد. توی باغ هزارها كرت بود، بزرگ و كوچك. خاك خیلی از كرتها از بی آبی ترك برداشته بود. اما یك چند تایی هم بود كه آب توی آنها لب پر میزد و باغبان باز آب را توی آنها ول میكرد.باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسید: كجا میروی؟مرد گفت: میروم فلك را پیدا كنم.باغبان گفت: چه میخواهی به او بگویی؟مرد گفت: اگر پیدایش كردم میدانم به او چه بگویم. هزار تا فحش میدهم.باغبان گفت: حرفت را بزن. فلك منم.مرد گفت: اول بگو ببینم این كرتها چیست؟باغبان گفت: اینها مال آدمهای روی زمین است.مرد پرسید: مال من كو؟باغبان كرت كوچك و تشنه ای را نشان داد كه از شدت عطش ترك برداشته بود. مرد با خشم زیاد بیل را از دوش فلك قاپید و سر آب را برگرداند به كرت خودش. حسابی كه سیراب شد گفت: خوب، اینش درست شد. حالا بگو ببینم چرا دماغ آن ماهی گنده همیشه میخارد؟فلك گفت: توی دماغ او یك تكه لعل گیر كرده مانده. اگر با مشت روی سرش بزنید، لعل میافتد و حال ماهی جا میآید.مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا همیشه شكست میخورد و تا حال اصلاً دشمن را شكست نداده؟فلك جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شكل مردها درآورده. اگر نمیخواهد شكست بخورد باید شوهر كند.مرد گفت: خیلی خوب. آن گرگی كه همیشه سرش درد میكند دوایش چیست؟فلك جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقی را بخورد، سرش دیگر درد نمیگیرد.مرد شاد و خندان از فلك جدا شد و برگشت كنار دریا. ماهی گنده منتظرش بود. تا مرد را دید پرسید: پیدایش كردی؟مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دریا بعد من بگویم.ماهی گنده مرد را برد آن طرف دریا. مرد گفت: توی دماغت یك لعل گیر كرده و مانده. باید یكی با مشت توی سرت بزند تا لعل بیفتد و خلاص بشوی.ماهی گنده گفت: بیا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.مرد گفت: من دیگر به این چیزها احتیاج ندارم. كرت خودم را پر آب كرده ام.هر چه ماهی گنده ی بیچاره التماس كرد به خرج مرد نرفت. پادشاه چشم به راهش بود. مرد كه پیشش رسید و قضیه را تعریف كرد، به او گفت: حالا كه تو راز مرا دانستی، بیا و بدون این كه كسی بفهمد مرا بگیر و بنشین به جای من پادشاهی كن.مرد قبول نكرد. گفت: نه. من پادشاهی را میخواهم چكار؟ كرت خودم را پر آب كرده ام.هر قدر دختر خواهش و التماس كرد مرد قبول نكرد. آمد و آمد تا رسید پیش گرگ. گرگ گفت: آدمیزاد انگار سرحالی! پیدایش كردی؟مرد گفت: آره. دوای سردرد تو مغز سر یك آدم احمق است.گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقی برایت افتاد؟مرد از سیر تا پیاز سرگذشتش را برای گرگ تعریف كرد كه چطور لعل ماهی گنده و پادشاهی را قبول نكرده است، چون كرت خودش را پر آب كرده و دیگر احتیاجی به آن چیزها ندارد.گرگ ناگهان پرید و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را در آورد و گفت: از تو احمقتر كجا میتوانم گیر بیاورم؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 451]